جایگاه شکم در آثار داستانی
ازداستان کوتاه: من عاشق آدمهای پولدارم از سیامک گلشیری
ازداستان کوتاه: من عاشق آدمهای پولدارم از سیامک گلشیری
[مرد پولداری در ماشین شیک] ... كمی بعد صدایآهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشینهایی نگاه كرد كه داشتند از لاین كناری، از طرفچهارراه، پایین میآمدند. كمی جلوتر باز صف ماشینها متوقف شد. ... مرد چشمش به چند نفری افتاد كه توی پیادهرو، مقابل یك همبرگرفروشی، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول كنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر میخوردند. مرد احساس كرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجه تازه. ... با خودش گفت چهارراه پاركوی دور میزند و همین مسیر را برمیگردد تا بالاخره جایی پیدا كند. هوس كرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی. هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجه تازه توی دماغش بود. ...
[با دخترخانمی آشنا میشود و او را سوار میکند]
مرد سر تكان داد. گفت: «میخوام یه پیشنهادی بهت بكنم».
دختر نگاهش كرد، طوری كه انگار حواسش جای دیگر است.
دختر نگاهش كرد، طوری كه انگار حواسش جای دیگر است.
مرد گفت: «قبل از اینكه سوارت كنم، داشتم میرفتم همبرگر بخورم. اگه دوست داشته باشی، میتونیم با هم بریم تو یكی از اون رستورانهای درجه یك كه گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم».
دختر گفت: «حالا چرا پیتزا؟».
مرد گفت: «من عاشق پیتزام».
دختر گفت: «میدونی من الان هوس چی كردهم؟».
مرد گفت: «هوس چی؟».
دختر گفت: «حالا چرا پیتزا؟».
مرد گفت: «من عاشق پیتزام».
دختر گفت: «میدونی من الان هوس چی كردهم؟».
مرد گفت: «هوس چی؟».
«یه ساندویچ گنده رستبیف با یه لیوان بزرگ فانتا». ...
مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت: تا حالا هیچوقت تو اون رستورانهای طبقه آخر پاساژمیلاد نور رفتهی؟ غذاهاشحرف نداره. فكر كنم از اون جاهایییه كه تو عاشقشی».
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره كرد. مرد پیچید توی خیابان. دختر گفت: «اونجا رستبیف هم پیدا میشه؟».
مرد گفت: «نمیدونم. شاید. ولی میدونم پیتزاهاشحرف نداره». لبخند زد. دخترگفت: «منم یه جای عالی همین نزدیكیها سراغ دارم
مرد گفت: «جدی؟».
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره كرد. مرد پیچید توی خیابان. دختر گفت: «اونجا رستبیف هم پیدا میشه؟».
مرد گفت: «نمیدونم. شاید. ولی میدونم پیتزاهاشحرف نداره». لبخند زد. دخترگفت: «منم یه جای عالی همین نزدیكیها سراغ دارم
مرد گفت: «جدی؟».
دختر سر تكان داد. آینه را با روژ گذاشت توی كیفش. گفت: «اگه بیای، دیگه ول نمیكنی. خیلیوقتها هم همینآهنگهای جیپسیكینگزو میذارن. خیلی جای دنجییه».
مرد گفت: «پسبریم همونجا».
دختر گفت: «همینجاس».
با دست به پیادهرو اشاره كرد. مرد كنار خیابان پارك كرد. دختر گفت: «پیتزاهاش هم حرفنداره».
مرد گفت: «من هم هوس كردهم رستبیف بخورم».
با دست به پیادهرو اشاره كرد. مرد كنار خیابان پارك كرد. دختر گفت: «پیتزاهاش هم حرفنداره».
مرد گفت: «من هم هوس كردهم رستبیف بخورم».
[دختر به بهانه عوض کردن مانتو از او جدا میشود. دوستدار ادبیات در پایان داستان میفهمد که او درواقع از اتومبیل مرد پولدار به عنوان تاکسی استفاده کرده است. کرایه تاکسی در اینجا همان «لاس خشکه» است. مرد پس از درک این موضوع]
با خودش گفت حتما هنوز همبرگرفروشی روبه روی پارک باز است.
*
آرش و مینا قرار بود بیایند خانهمان. ... گفته بودند برای شام نمیمانند. آرش گفته بود ترجیح میدهد شامی در كار نباشد. با این همه آذر شام درست كرد. عدس پلو با خورش قیمه. ... وقتی داشتم سالاد درست میكردم، زنگ در را زدند. در را باز كردم ... مینا گفت: «ما كه گفتیم برای شام نمیآیم». گفتم: «شام درست نكردهیم». «از بوش پیداس». ... آرش ... گفت: «شاید دارن واسه خودشون درست میكنن» ...
آذر ... با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد. ... سینی چای را جلو همه گرفت. ... آذر بلند شد رفت توی آشپزخانه. من از توی ظرف شیشهای روی میز شكلاتی برداشتم. ظرف را جلو مینا و آرش هم گرفتم. ... شكلات دیگری برداشتم. گفتم: «میخواین همین امشب راه بیفتیم؟ جدی میگم. همین امشب راه بیفتیم» ... مینا گفت: «پس همه موافقین. ناهار تو راه پای من». ... در یخچال را باز كرد و خم شد. مینا گفت: «تو رو خدا، بیا بشین. اگه میدونستم قراره آشپزی كنی، نمیاومدیم» ... آذر از توی آشپزخانه گفت: «كی آبسیب میخوره؟ میخوام براتون آبسیب بیارم؟» ... گفتم: «عالییه. من كه میخورم». چهارتا لیوان گذاشت توی سینی ... با سینی آبسیبها ازآشپزخانه بیرون آمد. سینی را جلو مینا گرفت. گفت: «اینها رو كه خوردین، واسهتون انار میآرم». مینا گفت: «تو رو خدا، دیگه بشین». ... همه لیوانهایمان را برداشتیم. آذر گفت: «من و رامین رفتیم یه صندوق بزرگ انار خریدیم. عصرها، تا میرسیم خونه، اول میریم سراغ صندوق انار. هر كدوممون دوتا از اون گندههاشو جدا میكنیم میآریم میشینیم جلو تلویزیون، حالا بخور كی نخور» ...
آذر گفت: «یه چیز جالب واسهتون بگم. وقتی رامین انار میخوره، پشت كلهش شروع میكنه بهعرق كردن». خندید. «باورتون نمیشه. پشت كلهش خیس خیس میشه». ... گفتم: «اول پشت كلهم عرق میكنه، بعدش هم تموم سرم خیس میشه. نمیدونم چرا اینطوری میشم». ... آذر لیوان خالیاش را گذاشت روی سینی. ... گفت: «انار كه میخورین؟». مینا و آرش گفتند نمیخورند. من هم میلی نداشتم. سینی را برد توی آشپزخانه. ...
شكلاتی از روی میز برداشت. یكدفعه بوی سوختگی به مشامم خورد. گفتم: «غذات سوخت، آذر».
آذر گفت: «یه چیز جالب واسهتون بگم. وقتی رامین انار میخوره، پشت كلهش شروع میكنه بهعرق كردن». خندید. «باورتون نمیشه. پشت كلهش خیس خیس میشه». ... گفتم: «اول پشت كلهم عرق میكنه، بعدش هم تموم سرم خیس میشه. نمیدونم چرا اینطوری میشم». ... آذر لیوان خالیاش را گذاشت روی سینی. ... گفت: «انار كه میخورین؟». مینا و آرش گفتند نمیخورند. من هم میلی نداشتم. سینی را برد توی آشپزخانه. ...
شكلاتی از روی میز برداشت. یكدفعه بوی سوختگی به مشامم خورد. گفتم: «غذات سوخت، آذر».
آذر باعجله برگشت توی آشپزخانه. در قابلمه را برداشت. قاشق چوبی را كرد توی قابلمه. مینا گفت: «خوب، تعریف كن». ...
خم شد و شعله زیر قابلمه را كم كرد. در قابلمه را گذاشت و ازآشپزخانه بیرون آمد. ... آذر شانههایش را بالا انداخت. داشت قابلمه نقرهایرنگ را میگذاشت كنار ظرفشویی. ... آذر، انگار یكدفعه چیزی یادش آمده باشد، بلند شد. گفت: «یهدقیقه صبر میكنی؟». ... رفت توی آشپزخانه. كنار اجاق، در قابلمهای را برداشت. ... آذر از آشپزخانه برگشت. وقتی نشست، گفت: «هر موقع گرسنهتون شد، بگین شامو بكشم». مینا گفت: «افتادی تو زحمت». «این حرفها چییه! تازه میخوام یه دسر خوشمزه بهتون بدم». ... گفت: «خوب، آقای نویسنده، بعدش چی میشه؟» ... مینا از توی ظرف شیشهای روی میز شكلاتی برداشت. خیره شده بود به میز. حتی وقتی كاغذ شكلات را باز میكرد، خیره شده بود به میز. گفت: «آره، بهش میگفتم هر كاری بگه، میكنم. حاضر بودم دوباره باهاش ازدواج كنم. حتی حاضر بودم وانمود كنم عاشقشم». ...
آذر گفت: «شماها گرسنهتون نیست؟». ... آرش گفت: «من كه گرسنهم نیست». ... «ولی یه لیوان دیگه از اون آبسیبها میخورم». ... لیوانها را از روی میز جمع كردم و بردم توی آشپزخانه. كناراجاق، در قابلمه خورش را برداشتم و سرم را نزدیك بردم و بو كشیدم. ...
آذر ... گفت: «میدونین الان چی میچسبه؟». ... گفت: «یه برنج و خورش قیمه خوشمزه. بعدش هم یه كرمكارامل مفصل با هم میخوریم. من كه خیلی گرسنهمه.» ... رفت توی آشپزخانه. چند بشقاب از قفسه بالای ظرفشویی درآورد و گذاشت روی پیشخوان. قاشق و چنگال هم آورد. ... گفت: «میدونین هوس چی كردهم؟ هوس كردهم صبح زود پاشیم بریم ساحل چمخاله. واقعا میگم. ... خیلی دلم برای دریا تنگ شده. خیلی دلم برای صدای موجها تنگ شده، برای شیطانكوه هم همینطور. دلم میخواد هر سه شبو بریم اونجا. از اون شیرینیكوكیها بخریم و بریم اونجا. از اون یارو باقالافروشه هم، یه ظرف گنده باقالا بخریم. ...» ... برگشت رفت سراغ اجاقگاز. در قابلمه را برداشت. بشقابی ازجاظرفی برداشت و گذاشت روی اجاق، كنار قابلمه. ایستاده بود همانجا، كنار اجاقگاز. زل زده بود به بخار غلیظی كه داشت از توی قابلمه بلند میشد.
خودکاوی بیتعارف - مقدمه
خوددکاوی بیتعارف۲ - مقام «خوردن» در فرهنگ ایرانی
خودکاوی بیتعارف۳- خوردن و ذهنیت – گشتوگذاری در عرصه زبان
خودکاوی بیتعارف۴ - سیطره فرهنگ شکمی بر اذهان ما
خودکاوی بیتعارف۵ خوردن و سیاست
خودکاوی بیتعارف۶ قدرتستیزی و شکم
درحاشیه خودکاوی۱: فعالیت فرهنگی
درحاشیه خودکاوی۲: مثلا رشوه