وین - اول آذر ۱۳۸۵
آن «من» که «ما» و آن ما که «من» است. (هگل)
این نمونه بحث روشنگرانه را همگی خوب میشناسیم: آیا نظام «ما» نظامی جمهوری است در یک کشور مسلمان، یا نظامی اسلامی در جمهوری ایران؟ آیا این ضعف روشنفکران بوده است که تأثیری در فرهنگ عامه نداشتهاند یا ضعف عامه است که روشنفکران را نفهمیدهاند (و البته هنوز هم نمیفهمند)؟ آیا روشنفکر دینی فرد دینداری است که فکرش روشن شده است یا روشنفکری است که دین دارد؟ آیا ترجمه آثار از زبانهای بیگانه نوعی آفرینش ادبی است، یا مترجمان اشخاصی هستند که روی رکاب دیگران حال میکنند؟
- ببخشید، آیا گورخر، الاغ سفیدی است که راهراه سیاه دارد، یا خر سیاهی است که راهراههای سفید دارد؟
- والا من اول باید ببینم بزرگان در این باره چی گفتن!
علیرغم اینکه راه علاقهمندان به بحثهای بالا به ٤دیواری نمیافتد، باید توضیح دهم، مطلبی که در زیر میآید به «آنچه هست» میپردازد و ربطی به جدالهای فلسفی پستمدرن درباره گورخر ندارد.
*
هیچکس منکر وجود معضلات اجتماعییی که چندین قرن جامعه «ما ایرانیان» دچار آن است نمیشود. یک دسته از این معضلات مانند تقدیرگرایی، ذهنیت استبدادی، سودجویی، فقدان علاقه به کار، عرفانزدگی، عدم مسئولیتپذیری و غیره، آشکار است. اصحاب دانش، از اندیشمندان واقعی گرفته تا نقشهبردارهای جامعهشناس، فیلسوفهای قلابی، روزنامهنگارها و مسافرکشهای تهران، به اندازه کافی در مورد این معضلات قلم زده و سخنها گفتهاند. حتی شعر سرودهاند! در اینکه تا به امروز تأثیر روشنگرانه این تلاش بزرگ بسیار مأیوسکننده بوده است، تردیدی نیست. درست که مهارت «ما ایرانیان» در هنر دقمرگکردن اصحاب تفکر کم نیست، اما معضلات یاد شده نیز کوچک نیستند. سرعت تغییر در الگوهای فکری و رفتاری بسیار کند است. ذهنیت استبدادی از امروز به فردا تغییر نمیکند و «کار» نزد فرد عرفانزدهی سودجو به ناگهان دارای ارزش نمیشود. اما همینکه کسانی در جامعه ما بوده و هستند که نسبت به این مسائل خودآگاهی داشته و در واگذاری شناخت حاصل از این خودآگاهی میکوشند، نشان میدهد که خوشبختانه «عیوب» یادشده عمومیت ندارند و میتوان به بهبود آنها در درازمدت امید داشت، هرچند که این امید کوچک باشد.
اما اینها تنها نوع معضلات ما نیستند. در هر فرهنگ ویژگیهای "ناپیدایی" موجود است که در صورت ایجاد اختلال، جامعه را با معضلاتی روبرو میکنند که شناسایی آنها به دلیل «عمومیت» مشکل است، چرا که، وقتی یک خصوصیت "ناهنجار" در جامعهای عمومی و همهگیر باشد به هنجار تبدیل میشود و به عنوان «معضل» به نظر نمیآید. جایی که همه «سودجو» هستند، سودجویی عیب نیست، «نرمال» است. آنها نمیخواهند بیماریشان شفا یابد. آنها میخواهند بیماریشان به اندازه بیماری همسایهشان باشد. این سخن از اریش فروم (که آن را از ذهن نقل میکنم) به همین مناسبات اجتماعی اشاره دارد.
اینگونه «بیماری»ها اغلب منشاء بسیاری از معضلات آشکار اجتماعی است و تأثیر اختلالزای آنها در زندگی اجتماعی زیاد و اساسی است و ویژگی «عمومیت» آنها که نمیگذارد به موضوع «تفکر» تبدیل شوند، خطر آنها را بیشتر میکند. موضوع مورد بحث ما در اینجا یکی از – به نظر من – مهمترین ویژگی فرهنگی اختلالزا است که تا به حال کسی به آن نپرداخته است، یا حداقل من ندیدهام.
قصد من از ذکر اینکه «تا به حال کسی به آن نپرداخته است» پیش از اینکه پزدادن باشد(!) اشاره به نکته ظریفی است. جامعه فرهنگ دارد و فرد هویت. آنچه که جامعهای را از جامعهی دیگر متمایز میکند فرهنگ است و هویت همین نقش را بین افراد دارد. هویت فرد در روند تعلیموتربیت و اجتماعپذیری در تعامل با «دیگران» شکل میگیرد. موفقیت تعلیموتربیت و اجتماعپذیری به موفقیت «دیگران» در ایجاد «شعبه»ای از فرهنگ اجتماع درذهن کودک مشروط است. به این ترتیب از آنجایی که «خود» فرد نمونه کوچک اجتماع است، نقد اجتماعی واقعی از مسیر نقد «خود» میگذرد. و چنانچه بر کسانی که چشم بر واقعیت نمیبندند مشهود است، روشنفکران ما میانه خوبی با «نقد خود» ندارند. معمولا «حرفآخر» خود را در بیستوسهسالگی زدهاند و بقیه عمر خود را در انطباق مناسبات اجتماعی به «حرفآخر» خون دل و غصه میخورند. تنها وقتی که فردی از عهده شناسایی و تغییر ساختارهای هویتی خویش برآمد، به ابزاری دست مییابد که جهت کندوکاو در روابط اجتماعی مناسب است.
خواننده متأمل در ادامه بحث در خواهد یافت که پرداختن به ویژگی فرهنگییی که قصد مطرح ساختن آن را دارم، بدون نظارهکردن در حال «خود» میسر نیست و لازمه هرگونه تلاش برای مرتفعساختن یا تعدیل این ویژگی اختلالزا، ایجاد تغییر در خود است. تغییری که کمتر کسی به آن تن خواهد داد.
مقدمه
ملا از صحرایی میگذشت، عدهای را مشغول خوردن غذا دید.
خوشحال و بیتعارف نشست و مشغول شد. یکی از آنان از ملا
پرسید: جناب عالی با کدام یک از ما آشنایی دارید؟
ملا خوراکهای سفره را نشان داد و گفت : با ایشان.
در ابتدا مایلم طریق مواجهه خود با «ویژگی ایرانی» مورد بحث را با خواننده گرامی درمیان بگذارم. ماجرا به چند سال پیش برمیگردد. پردهای که ویژگی مذکور را میپوشاند دراثر تجربهای در خیابان انقلاب فروافتاد.
به قصد خرید کاغذ رنگیهای مخصوصی که معمولا دختربچههای باسلیقه در دفترچههایشان میچسبانند، به خیابان انقلاب رفته بودم. همچنین میخواستم «فرهنگ بزرگ سخن» حسن انوری را که مدتی از انتشار آن گذشته و به سرعت نایاب شده بود بخرم. مضافا اینکه باید برای یک سری کارهای اداری به برادر بزرگم وکالت میدادم.
شنیده بودم که «در ایران میتوان حداکثر روزی یک کار را به انجام رسانید»، اما به این حرف زیاد اعتنا نمیکردم. خیالم راحت بود. چند روز پیش از آن پس از اینکه به قول معروف نصف تهران را دنبال کاغذ رنگی زیر پا گذاشته بودم، یک فروشگاه لوازمتحریر پیدا کرده بودم که یکی از کارکنان آن قول داده بود آنها را تا شنبه برای من تهیه کند.
یک هفته پیش از آن، کتابها را نیز با مراجعه به کتابفروشی سفارش داده بودم، و آنروز فقط میبایستی که
آنها را تحویل میگرفتم. همچنین وکالتخانهای هم که بایستی به آن سرمیزدم متعلق به یکی از دوستان خانوادگی بود. چون نمیخواست موجب زحمت من شود، از من اطلاعات لازم را تلفنی پرسیده بود. قرار شده بود وکالتنامه را تا شنبه تنظیم و آماده کند. گفته بود «شما فقط یک نکپا بیا اینجا دوتا امضا کن، برو».
آنقدر خیالم راحت بود که تقریبا مطمئن بودم میتوانم به بازار هم سری بزنم. شب پیش از مسافرت به ایران یکی از دوستان از من قول گرفته بود که برایش دوعدد «ظرف دیزی» بیاورم. این خواهش، برای آدمهایی که دور از وطن زندگی نکردهاند، شاید به نظر غریب برسد، اما اهمیت اشیائی نظیر دیزی، قلیان، سیدیهای ناظری و شجریان، قالیچه، سماور، منقل و غیره برای کسانی که هویت آنها دایما در خطر فروپاشی است از اهمیت تختهپاره برای کشتیشکستگان کمتر نیست.
شنبه صبح زود پس از نوشیدن یک فنجان قهوه سرپایی از خانه بیرون آمدم. خوشبختانه همه آدرسها نزدیک میدان انقلاب بود و نمیبایستی مکررا سوار و پیاده میشدم. اما هنوز چنددقیقهای بیشتر نبود که با یکی از کرایههای میدان انقلاب در راه بودیم که در شاهراهی به راهبندان صبح خوردیم. راننده معتقد بود که این راهبندان بخاطر ساختمان پلی است که سه چهار سال است میخواهند بسازند، اما هنوز حاضر نشده است. بهرترتیب تا به میدان انقلاب برسیم، وقت خودمان را با مباحث و تأملات فلسفی و جامعهشناسانه آقای راننده و مسافران دیگر گذراندیم. بهنظرم رسید بهتر است که اول وکالتنامه را بگیرم. یکراست به سراغ وکیل رفتم. در دفتر را که باز کردم، از بوی اشتهابرانگیز تخممرغ سرخشده در کره غافلگیر شدم. وکالتنامه به دلایلی که مطلقا قابل قبول و قانعکننده بود، هنوز حاضر نبود، بخصوص اینکه تعارفات صمیمانه دوست ما به صرف صبحانهای که حاضر و آماده به طرز با سلیقهای روی میز چیده شده بود، بسیار تسلیبخش بود. پس از صرف صبحانه قرار شد «یک گشتی بزنم» و یکی دوساعت دیگر برای امضا به دفتر رجوع کنم.
با اینکه از گشتزنی در خیابانهای تهران خسته نمیشوم، لازم نبود بیخودی گشت بزنم. میتوانستم از فرصت استفاده کرده و به بقیه کارهایم بپردازم. با اینکه نزدیک کتابفروشی مورد نظر بودم، اما چون میتوانستم تصور کنم که حمل هشتجلد کتاب راحت نیست، تصمیم گرفتم وقتی همه کارهای دیگرم به انجام رسید، به آنجا مراجعه کنم. پیاده به سمت مغازه لوازم تحریر راه افتادم. بیست دقیقه راه بود. هوا به طرز محسوسی گرمتر شده بود، اما غیرقابل تحمل نبود. فروشندهای که کاغذها را به او سفارش داده بودم هنوز نیامده بود. جوان پانزدهشانزده سالهای که پشت پیشخوان با دقت زیاد و ظرافت خاصی گوجه فرنگیهای ورقهورقه شده را لای نان میگذاشت، معتقد بود که فروشنده مذکور «تا چند دقیقه دیگر سروکلهاش پیدا میشود». ده دقیقه قدم زدم و دوباره رجوع کردم، هنوز نیامده بود. ده دقیقه دیگر ... یک ربع دیگر ... و ...
شماره تلفن فروشگاه را گرفتم و به طرف انقلاب راه افتادم. هوا داغ و دودآلود شده بود. تلخی دود را ته حلقم کاملا حس میکردم. تصمیم گرفتم به سراغ کتابفروشی بروم، کتابها را بگیرم و به خانه برگردم و کارهای دیگر را برای روزهای بعد بگذارم.
کتابها حاضر نبود. از قرار معلوم تاکسیباری که مسئول حمل کتابها از انبار به کتابفروشی بود بین راه تصادف کرده بود یا در راهبندان گیرافتاده بود. «تا شما همین دوروبرها یک چرخی بزنید آمادهس». نمیدانستم بایستی چه بگویم. سرم را انداختم زیر و از مغازه خارج شدم. عصبانی بودم. برنامههایم بهم ریخته بود. نمیدانستم چکار کنم. دلم مالش میرفت. پس از اینکه مدتی بیهدف در خیابان انقلاب راه رفتم، از تلفن عمومی به فروشگاه لوازم تحریر تلفن زدم و با فروشنده مورد نظر صحبت کردم. معذرت خواست و قول داد که فردا کاغذرنگیها حاضر خواهد بود. همین طور که در پیاده رو به رفتن ادامه میدادم، دهمتر به دهمتر بوی چلوکباب به مشامم میخورد و تابلوهایی را که به در رستورانها چسبانده شده بود میدیدم. روی آنها نوشته شده بود: «غذا حاضر است»، یا «غذا آماده است».
در یک لحظه در برابر یکی از تابلوها ایستادم. فکر کردم:
کاغذرنگیها حاضر نیست، وکالتنامه حاضر نیست، کتابها حاضر نیست، پلی که چندسال است بایستی روی فلان شاهراه بسازند حاضر نیست، هیچ چیز حاضر نیست. اما «غذا حاضر است».
خودکاوی بیتعارف - مقدمه
خوددکاوی بیتعارف۲ - مقام «خوردن» در فرهنگ ایرانی
خودکاوی بیتعارف۳- خوردن و ذهنیت – گشتوگذاری در عرصه زبان
خودکاوی بیتعارف۴ - سیطره فرهنگ شکمی بر اذهان ما
خودکاوی بیتعارف۵ خوردن و سیاست
خودکاوی بیتعارف۶ قدرتستیزی و شکم
درحاشیه خودکاوی: فعالیت فرهنگی
درحاشیه خودکاوی: مثلا رشوه