۱۰ فروردین ۱۳۹۲

محاکمه داشنر: عدل علی Made in Germany

«محاکمه‌ی داشنر» در آلمان خیلی سروصدا کرد و امروز به این نام مشهور شده است. نشنیده بودید؟ مهم نیست براتون تعریف می‌کنم: ماجرا ده‌سال پیش اتفاق افتاد و به بحث‌های داغی در عرصه عمومی دامن زد. جدیدا نیز فیلمی از این واقعه ساخته شده است.
آقای داشنر معاون پلیس فرانکفورت بود که به اتهام واداشتن یکی از مأموران تحت امر خود به ارتکاب جرم، مورد پیگرد قانونی قرار گرفت (آمریت در جرم).
مأمور مذکور نیز ـ کمیسار انیگ‌کایت (Ennigkeit)­ـ متهم دیگر این دادگاه بود که به جرم «Nötigung» (اعمال جبر/ اجبار) محاکمه شد.
[واداری یک زندانی به اعتراف/ به حرف‌زدن، از مصادیق نوتیگونگ محسوب می‌شود. حقی که در این عمل مورد تعرض قرار می‌گیرد و دستگاه قضاء موظف به حفاظت از آن است، حق آزادی تصمیم و اراده فرد است].

اما ماجرا از چه قرار بود؟

یک دانشجوی حقوق به نام «ماگنوس گفن» فرزند یک بانکدار آلمانی را در راه مدرسه دزدیده بود، و برای آزادی او از والدینش تقاضای پول کرده بود (در واقعیت پس از ربودن کودک، او را خفه کرده و جسد او را پنهان کرده بود).
دوروز بعد بانکدار مذکور مبلغ یک‌میلیون یورو به گفن می‌پردازد. پلیس موفق می‌شود هنگام تحویل پول گفن را شناسایی کرده و جهت یافتن محل اختفای کودک ربوده‌شده حرکات او را زیر نظر بگیرد. پس از گذشت چند روز، هنگامی که نیروهای پلیس متوجه می‌شوند او نه تنها عملی برای آزادی گروگان خود نمی‌کند، بلکه مشغول برنامه ریزی برای سفر است، او را دستگیر می‌کنند.

گفن پس از دستگیری به آدم‌ربایی اعتراف می‌کند، اما حاضر نمی‌شود پلیس را از محل اختفای کودک آگاه کند. آقا داشنر معاون پلیس فرانکفورت که نگران حال کودک است به کمیسار تحت امر خود اجازه می‌دهد برای به حرف‌آوردن متهم او را به ضرب و شتم تهدید کند.
داشنر با آگاهی از ناهمخوانی تصمیم خود با قوانین، از رفتار خود گزارشی تهیه کرده و آن را در اختیار دادستانی قرار می‌دهد. دادستانی بر اساس همین گزارش برای داشنر به اتهام اعمال جبر برای اعتراف‌گیری پرونده‌ای تشکیل داده و او را برای یک سال تا روشن شدن وضعیت از خدمت در پلیس منفصل می‌کند.

در همین اثنا ماگنوس گفن به جرم قتل به حبس ابد محکوم می‌شود.
و چند ماه بعد دادگاه داشنر کار خود را آغاز می‌کند.

در این دادگاه، گفن (قاتل/ به منزله شاکی) می‌گوید کمیسار مربوطه او را با «دردی که مزه آن را تا به حال نچشیده‌ای» تهدید کرده است، و به او گفته است که یک مأمور متخصص «این‌جور کارها» با هلیکوپتر در راه است. گفن همچنین ادعا کرده بود که کمیسار او را تهدید کرده است او را در سلول دو مرد سیاه‌پوست قلدر می‌اندازد که نسبت به او تمایل جنسی دارند.

داشنر و کمیسار مذکور چیز دیگری می‌گویند. تهدید به «سیاه‌پوستان قلدر» و متخصص شکنجه از اساس نادرست است. کمیسار انیگ‌کایت در دادگاه گفته است، دست به گفن نزده است، و تنها وجدان او را مورد خطاب قرارداده و به او گفته است چهره و چشم‌های کودک در صورتی که فوت کند او را برای همیشه دنبال خواهند کرد. گفن بالاخره در اثر تهدید نشانی محل اختفای کودک را به پلیس می‌دهد. در نتیجه عملیات آزادسازی، مأموران پلیس با جسد کودک روبرو می‌شوند.

استدلال دادگاه علیه آقای داشنر این است که داشنر موظف به رعایت بی‌قیدوشرط حفاظت از کرامت انسانی شهروندان است، به ویژه این‌که او به عنوان کارمند عالیرتبه دولت دارای نقش الگو نیز می‌باشد.
وکیل‌مدافع داشنر این‌طور استدلال می‌کرد که داشنر در موقعیت متناقضی قرار گرفته است که در آن بایستی کرامت انسانی کودک ربوده شده/ و کرامت رباینده را در برابر هم سبک سنگین می‌کرده است. و او وقتی می‌بیند که هیچ‌یک از امکانات موجه بازجویی راه به جایی نمی‌برد، به نفع کرامت کودک تصمیم به «تهدید ضرب‌وشتم» زندانی می‌گیرد، زیرا برخورد ملایم با متهم در این موقعیت در واقع معاونت در قتل کودک از سوی دولت (حکومت) محسوب می‌شود، و این می‌تواند به اعتماد عمومی نسبت به دولت و دستگاه قضاءآسیب برساند.

دادگاه آقای داشنر و کمیسار انیک‌کایت را به اتهام «تهدید به خشونت» مقصر شناخت.

ادامه:
محاکمه داشنر/ عدل علی ساخت ایران

۰۲ فروردین ۱۳۹۲

پسته‌های سخنگو

اگر نه، فلسفه زندگی و تفکر او در نظر شما ربطی به نخودچی‌های ته ظرف آجیل ندارد، بلکه در جستجوی استدلالی مردم‌شناسانه هستید، به این فکر کنید که در تاریخ پرفراز و نشیب مبارزات مستمر بشر برای مناسبات بهتر، در هیچ کشور دیگری از کشورهای جهان، نزد هیچ ملتی «قیمت پسته» مقوله‌ای سیاسی، و از پتانسیل ایجاد بحران اجتماعی برخوردار نبوده است. [این «پتانسیل» همون «بالقوه» خودمونه!].
ظاهرا عده‌ای پسته را تحریم کرده‌اند. دیروز دوستی به نزدیکان خود زنگ زده بود. به او گفته بودند «ما پسته را تحریم کرده‌ایم». می‌گفت، می‌گفتند «ما تحریمی‌ایم». می‌گفت حتی فراتر از این. آن‌ها می‌گفتند، «جایی هم که می‌رویم، اگر پسته جلویمان بگذارند، نمی‌خوریم». دوستم می‌گفت، این کم چیزی نیست: پسته میذاری جلوش نمی‌خوره! می‌گفت، ولی اصلن معلوم نیس اگه بغل پسته، یه لیوان ماءالشعیر(!) تگری‌ام بذاری، بازم به آرمانای انقلابی‌ش وفادار می‌مونه یا نه.

۰۱ فروردین ۱۳۹۲

ته ظرف آجیل دیدم دوش، تعدادی نخوچی‌ گویا و خموش

اگر می‌خواهید فلسفه زندگی او را بفهمید، با طرز فکر، با آپارتاید فکری او آشنا شوید، این روزها بهترین موقعیت است: بگذارید نخودچی‌های ته ظرف آجیل به زبان حال با شما حرف بزنند!

محض اطلاع

فرانسیسکوس اول، پس از این‌که به عنوان پاپ انتخاب شد در اولین تجمع رسمی خود سخنانی را بیان کرد که می‌تواند برای کسانی که به پیگیری اتفاقات و حوادث علاقمند هستند، جالب باشد.
اعتراف به باور [به مسیح].
ما می‌توانیم هرچه قدر که می‌خواهیم بکوشیم، می‌توانیم خیلی چیزها بسازیم، اما اگر معترف به عیسی مسیح نباشیم، شدنی نیست. یک «ان‌جی‌او»ی نیکوکار خواهیم بود، اما کلیسا، عروس مسیح نخواهیم بود. کسی که نمی‌رود، در جای خود می‌ماند. اگر بر سنگ بنا نکنیم، چه اتفاقی می‌افتد؟ همان اتفاقی که بر کودکان هنگام بازی در ساحل روی می‌دهد که با شن قلعه می‌سازند. فاقد استحکام است. فرومی‌ریزد. وقتی مسیح را باور نکنیم ـ یاد جمله‌های لئون بلوی افتادم ـ «کسی که نمازگزار خدا نیست، به شیطان نماز می‌برد». کسی که به مسیح باور ندارد، به مادیت شیطان باور دارد. به مادیت شر. +

پریشب گوینده اخبار می‌گفت، ترجمه این سخن به زبان سیاست این می‌شود: یا با ما، یا علیه ما!

۳۰ اسفند ۱۳۹۱

عیدمبارکی

تو هوای بهار، دوتا شیرینی آردنخوچی کنار یه فنجون قهوه کف‌دار غلیظ، برای قهوه‌خورا/ یه استکان چای تازه‌دم طلایی + دوتا شیرینی آردنخوچی برا چای‌خورا!

عید شما مبارک

البته «دوتا» این‌جا استعاره‌س. والا هرجور میل شماست! قصد خوشگذرانی نوروزی‌اه!
توضیح ۲: ما سیگاری‌ها شما غیرسیگاری‌ها را دوست داریم!

۲۲ اسفند ۱۳۹۱

تو دیگر چرا؟

گشایش اصلاحات یک حالی به او داده است که وقتی دارد در مورد بحث و مشاجره و گفتگو و بگوبخند(!) بی‌نظیرِ «آن روزها با بچه‌ها در دفتر روزنامه» حرف می‌زند، انگار دارد در مورد بهشت حرف می‌زند. از ماجراهای «آن‌روزها» قصه ساخته است. در مورد فنجان قهوه‌ و نسکافه‌ی عصرهای «آن‌روزها» شعر نوستالژیک گفته است. «آن‌روزها» به او زبان داده است. «آن‌روزها» باعث شده است خود را مفید حس کند، بتواند سرخود را بالا بگیرد. کتاب بخواند، فیلم ببیند. اگر به او بگویید بهترین دوران زندگی‌ات کی بود، بی‌لحظه‌ای تأمل می‌گوید «آن‌روزها». «آن‌روزها» به ذهن و فکر او مهر زده است. اصلا می‌بینید، آشنایی او با همسرش که امروز با هم صاحب دو فرزند هستند «آن روزها در دفتر روزنامه» اتفاق افتاده است(!). اگر اصلاحات نبود، شاید او اصلا قلم دست نمی‌گرفت. شاید امروز کمتر یا بیشتر، در بخش خصوصی کارمندی می‌کرد یا در حال فروختن سبزیجات می‌بود/ بعد؟ ... بعد می‌بینید دارد همپا و هم‌دهان با عده‌ای که برای مخالفت دلایل خودشان را دارند، با کلماتی که سبزی‌فروش‌ها از به کار بردن آن عارشان می‌آید، به خاتمی اهانت می‌کند.

۲۱ اسفند ۱۳۹۱

شعر مهندسی/ و امور کلی زنان

جایی خواندم که نزار قبانی را به نام شاعر زن می‌شناسند. این «شاعر زن» چیزی شبیه جراح قلب، کارگر ساختمان، محقق سنگ‌شناس، مکانیک ماشین، و ... به گوش می‌رسد. من اگر زن می‌بودم از این‌که یک عده به نام شاعر با استفاده از من به عنوان موضوع سخن‌سرایی امرار معاش می‌کنند/ و پول بنزین و اجاره آپارتمان خود را می‌پردازند، شدیدا عصبانی می‌شدم. اما رفتار زنان با آن‌ها عموما خیلی با مسالمت است. زن‌ها بالقوه(!) نرم‌خوتر از ما هستند و دیگر در طی قرون عادت کرده‌اند که هر کتاب شعری را که باز می‌کنند، با شرح و توصیف شاعرانه اعضاء و جوارح خود روبرو شوند. از بالا به پایین: زلف کمند، ماه‌پیشونی، ابروکمان، چشم‌بادمی، لب‌غنچه‌ای، سینه‌مرمری، کمرباریک ... [ببخشید، کون به زبان شاعرانه چی می‌شه؟]
یکی دیگر از دلایل عدم اعتراض آن‌ها تمایل آنان به زیبا بودن است. نیازی اولیه و شدید که برای ما مردها غیرقابل فهم بوده و غیرقابل فهم باقی خواهد ماند. شاعر در مقابل سؤاستفاده‌ای که از آن‌ها می‌کند، با ستایش و تبلیغ زیبایی آن‌ها، به آن‌ها رشوه می‌دهد و دهان آن‌ها را می‌بندد. [به امید روزی که هر شاعری وقتی قلم برمی‌دارد، پیش از این‌که با خیال راحت قلم را روی کاغذ بسراند، به زنان مغرور و سرافرازی فکر کند که رشوه نمی‌پذیرند و ...].
فهم شاعر از زیبایی زن، با فهم «ما» از همین پدیده متفاوت است. ما برعکس شاعر برای این‌که زیبایی زنی را بفهمیم به چشمان خود اعتماد می‌کنیم. به عبارتی دیگر، ما کلا زیبایی زن را «نمی‌فهمیم»، بلکه صرفا کششی را در خود حس می‌کنیم. زیبایی خواستنی است. این اصل تغییرناپذیری است که ای خدا/ ای فلک یا ای طبیعت آن را به صورت قانونی همیشگی وضع کرده است. زیبایی «خواست» ایجاد می‌کند و خواست برانگیزاننده است و انگیزش باعث حرکت می‌شود. حتی در خلوت خنک یک صبح زود، رز سفید باغچه‌ای، این نیرو را دارد که روح ما را به سوی خود بکشد. [زیبایی زنی که شاعر در مورد او شعر می‌گوید، شاعر را (حداقل) به این حرکت وامی‌دارد که پشت میز خود نشسته و سه خط شعر بنویسد: یک نوع معاشقه/ نوعی زنای محسنه(!)، یا استمناء ادبی. هر طور که مایلید!].
ما نمی‌فهمیم، بلکه خیلی ساده یک نگاه می‌اندازیم، زیبایی را می‌بینیم/ و در معرض حس مغناطیس قرار می‌گیریم:
«او خواستنی است». تمام.
ای دلربا! زین پس ما براده آهنیم‌و تو آهن‌ربا!
بقیه ماجرا دیگر طوری که حتما می‌دانید روندی است متشکل از سلسله اقداماتی که دانشمندان از آن‌ها به عنوان آزمون و خطا یاد می‌کنند!

اما شاعر چطور زیبایی را «می‌فهمد»؟
با تأمل در سخن او درمی‌یابیم که او مثل ما مستقیم، مستقل و بی‌واسطه زیبایی «او» را نفهمیده است، بلکه از طریق واکنش «دیگران» به او به این "درک" رسیده است.

وقتی مردان به تحسین از تو سخن می‌گویند
و زنان به خشم
می‌فهمم
که چه قدر زیبایی!*

او در ابتدا زنی را دیده است که مردان زیادی به تحسین او برخاسته‌اند. [برای جلوگیری از سؤتفاهم باید توجه داشت که این تحسین شبیه «به به سرکار خانم بسیار با استعداد و با هوش هستند» نیست. بلکه بیشتر از نوع «عجب تیکه‌ای!» می‌باشد. توضیح: من به همراه خوانندگان این وبلاگ همین‌جا قسم می‌خوریم که جزو کاربران این‌گونه عبارات شنیع نبوده، و استفاده از آن را توسط برخی از هم‌جنسانمان به شدت محکوم می‌کنیم].
باری. «او» را دیده است که مردان زیادی گرد او حلقه زده‌اند و او را تحسین می‌کنند. زن مورد نظر ظاهرا توانسته است اغلب مشتریان بازار را حول خود جمع کند. و این، طوری که قابل تصور است، خشم رقبای همجنس را برانگیخته است. [همان‌طور که نزد ما مردان تحسین‌کنندگانی هستند که یک چنین زنی را تیکه بنامند، این یک واقعیت است که زن‌هایی هم هستند که می‌شود آن‌ها را «تیکه» نامید. از جمله همین‌هایی که سر/ و بازارگرمی آن‌ها برافروختن آتش رقابت بین خریداران است].
زن‌هایی که من شناخته‌ام و می‌شناسم، اگر کسی به یکی از آن‌ها بگوید «وقتی دیدم مردهای دیگر تو را تحسین می‌کنند و روح هم‌جنسان تو در اثر حسادت به تو مسموم شده است فهمیدم چقدر زیبایی»، در بهترین حالت با خودشان می‌گویند این آقا مثل این‌که کمی تب دارد.



* شناختی از نزار قبانی ندارم. خواندم که شفیعی کدکنی او را بزرگ می‌دارد. در این صورت می‌توان این شعر را به عنوان یک قطعه آیرونیک در هجو شاعرانی خواند که قابلیت درک مستقل فردی از زیبایی را ندارند.

۱۲ اسفند ۱۳۹۱

ضدحال صائب

چندروز پیش برف سنگینی بارید. امروز آفتاب است.
تجمع برف و آفتاب منظره‌ خیره‌کننده‌ای می‌سازد. هوا سرد مثل شیشه، آسمان آبی‌، زمین و شاخه‌های پوشیده از برف درخت‌ها، قندیل‌های بلوری، درخشش آفتاب ...
در یک کلام: با شکوه است. شکوهی افسانه‌ای. [هر لحظه ممکن است شاهزاده‌خانم پنج‌ساله‌ای را ببینیم که از پشت تنه یک درخت رقصان بیرون بیاید و در حالی‌که گوشه دامن توری خود را با یک دست بالا گرفته است، تک‌پا تک‌پا خود را به درخت دیگری برساند و پشت آن پنهان شود].
چندروزپیش در حالی که به صدای کرت‌کرت کفش‌هایم روی برف تازه گوش می‌کردم، ناگهان این شعر صائب در ذهنم زنده شد:
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه می‌بارد از این کهنه‌لحاف.

فکر می‌کردم این مخصوص دوران ماست، اما ظاهرا همیشه بین اهل قلم کسانی بوده‌اند که بدون فکر و تأمل کافی جملات پرطنین عامه‌پسند می‌گفته‌اند.
تشبیه زیبا به زشت چیزی شبیه کفر است. این سپیدی لطیف که مظهر پاکی‌ ست کجا شباهتی به پنبه‌ی لحاف دارد؟ آن هم به پنبه‌ی لحاف کهنه‌ که (اگر دیده باشید) معمولا در اثر آلوده شدن به مایعات گوناگون تن (!) به زردی می‌زند؟
ولی متأسفانه کاری از دست کسی برنمی‌آید. صائب بدون توجه لازم به نسبت مُشَبَه و مشبّهُ‌به کاری کرده است که به محض دیدن دانه‌های برف، صدایی در ذهن ما با یادآوری پنبه «کهنه‌لحاف»، لذت افسانه‌ای و کم‌خرج ما را ضایع می‌کند.
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه می‌بارد از این کهنه‌لحاف!