چندروز پیش برف سنگینی بارید. امروز آفتاب است.
تجمع برف و آفتاب منظره خیرهکنندهای میسازد. هوا سرد مثل شیشه، آسمان آبی، زمین و شاخههای پوشیده از برف درختها، قندیلهای بلوری، درخشش آفتاب ...
در یک کلام: با شکوه است. شکوهی افسانهای. [هر لحظه ممکن است شاهزادهخانم پنجسالهای را ببینیم که از پشت تنه یک درخت رقصان بیرون بیاید و در حالیکه گوشه دامن توری خود را با یک دست بالا گرفته است، تکپا تکپا خود را به درخت دیگری برساند و پشت آن پنهان شود].
چندروزپیش در حالی که به صدای کرتکرت کفشهایم روی برف تازه گوش میکردم، ناگهان این شعر صائب در ذهنم زنده شد:
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنهلحاف.
فکر میکردم این مخصوص دوران ماست، اما ظاهرا همیشه بین اهل قلم کسانی بودهاند که بدون فکر و تأمل کافی جملات پرطنین عامهپسند میگفتهاند.
تشبیه زیبا به زشت چیزی شبیه کفر است. این سپیدی لطیف که مظهر پاکی ست کجا شباهتی به پنبهی لحاف دارد؟ آن هم به پنبهی لحاف کهنه که (اگر دیده باشید) معمولا در اثر آلوده شدن به مایعات گوناگون تن (!) به زردی میزند؟
ولی متأسفانه کاری از دست کسی برنمیآید. صائب بدون توجه لازم به نسبت مُشَبَه و مشبّهُبه کاری کرده است که به محض دیدن دانههای برف، صدایی در ذهن ما با یادآوری پنبه «کهنهلحاف»، لذت افسانهای و کمخرج ما را ضایع میکند.
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنهلحاف!
تجمع برف و آفتاب منظره خیرهکنندهای میسازد. هوا سرد مثل شیشه، آسمان آبی، زمین و شاخههای پوشیده از برف درختها، قندیلهای بلوری، درخشش آفتاب ...
در یک کلام: با شکوه است. شکوهی افسانهای. [هر لحظه ممکن است شاهزادهخانم پنجسالهای را ببینیم که از پشت تنه یک درخت رقصان بیرون بیاید و در حالیکه گوشه دامن توری خود را با یک دست بالا گرفته است، تکپا تکپا خود را به درخت دیگری برساند و پشت آن پنهان شود].
چندروزپیش در حالی که به صدای کرتکرت کفشهایم روی برف تازه گوش میکردم، ناگهان این شعر صائب در ذهنم زنده شد:
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنهلحاف.
فکر میکردم این مخصوص دوران ماست، اما ظاهرا همیشه بین اهل قلم کسانی بودهاند که بدون فکر و تأمل کافی جملات پرطنین عامهپسند میگفتهاند.
تشبیه زیبا به زشت چیزی شبیه کفر است. این سپیدی لطیف که مظهر پاکی ست کجا شباهتی به پنبهی لحاف دارد؟ آن هم به پنبهی لحاف کهنه که (اگر دیده باشید) معمولا در اثر آلوده شدن به مایعات گوناگون تن (!) به زردی میزند؟
ولی متأسفانه کاری از دست کسی برنمیآید. صائب بدون توجه لازم به نسبت مُشَبَه و مشبّهُبه کاری کرده است که به محض دیدن دانههای برف، صدایی در ذهن ما با یادآوری پنبه «کهنهلحاف»، لذت افسانهای و کمخرج ما را ضایع میکند.
در لحاف فلک افتاده شکاف/ پنبه میبارد از این کهنهلحاف!
:) va shoma ham ke bayad in ra ba ma sharik mishodid
پاسخحذفdar sarzamin ma ham lahaf pare shode.
kathygol
حتما از شدت زشتي اين بيت شعر يادتون مونده.
پاسخحذفکتی می بخشید! :)
پاسخحذفمروارید،
هروقت برف میدیدم یادم میومد، ولی هیچوقت بهش فکر نمی کردم.
http://www.facebook.com/video/video.php?v=10151485419972660
پاسخحذفاین جا کهنه لحاف ناظر به کثیفی برف نیست... ناظر بر دیرینگی و کهنگی آسمان است
پاسخحذف...
ممکنه تعبیر پراحساسی نباشه اما اصلا زشتی برف رو متصور نمیکنه
«اینکه کهنه لحاف ناظر به کثیفی برف نیست ...» کشف خودتونه؟ :)
پاسخحذفشما ممکنه دوست داشته باشی با لحن تمسخر بگین کشف من بهش میگم برداشت از شعر ...
پاسخحذفشما یک برداشتی از شعر داری ... من هم به عنوان یک فارسی زبان که کمی بیشتر از عامه مردم با ادبیات دمخوره یک برداشت دیگه دارم.
من دلیلی برای برداشت کثیفی از برف ندارماز این بیت ..
میتونین این مقاله رو هم مطالعه کنید. در مورد ویژگیهای شاعران سبک هندی مثل صایب و بیدل دهلوی مطلب خوبی محسوب میشه
http://dr-akrami.blogfa.com/post-17.aspx
محمد، تمسخر نبود، با شما مزاح کردم. لبخند هم بد چیزی نیست!
پاسخحذفخود این پست را هم بایستی با طنز خواند.
من فکر نمی کنم هیچ فارسی زبانی تصور کند که اشاره صائب به کثیفی برف بوده است، یا نداند که «ناظر بر دیرینگی و کهنگی آسمان است».
شرمنده ... من حس درک مزاح ندارم انگار خیلی!
پاسخحذفمشکل از اونجا شروع شده که من پست رو جدی گرفتم.
حله! :)
:)
پاسخحذف