۰۴ خرداد ۱۳۹۵

دادگاه مهندس

قاضی رو به متهم:
- طبق شکایت‌نامه پرونده‌ی دادسرای عمومی شماره ۱۲۳/۱۰۰ علیه شما به جرم زنا و ازاله بکارت دوشیزه‌خانم سابق مریم دریامهری فرزند باقر شکایت شده ... (پرونده رو ورق می‌زنه) ... خدا رو شکر کن مهندس که محصنه نبوده و گرنه میدادم همین‌جا به عنوان مفسدفی‌الارض دارت بزنن، دیگه از این کارا نکنی. اما عمل مجرمانه‌ی تو متأسفانه با این‌که به گفته‌ی شاکیه به عنف بوده کارش به خوش‌دستی و سرراستی محصنه نیست! حالا هم اگه جرمت ثابت بشه تحت شرایط بخصوصی هیچ بعید نیست اعدام بشی، یا صدضربه شلاق بخوری/ بعد اعدام بشی. البته تو قانون مباحث ارش البکاره یا مهرالمثل هم در نظر گرفته شده که فعلا موضوع ما نیست. خب، حالا بفرمایید ببینم چی برا گفتن دارید (رو به مستخدم دادگاه) اون میکرفن‌و بدید خدمت آقا.

متهم (بعد از زدن دو سه ضربه نک‌انگشتی به میکرفن):
- عالیجناب، من بی‌گناهم! لطفا اجازه بدید در ابتدای دفاعیاتم چهارچوبی کلی از جامعه‌ی درحال گذار و معضلات تیپیکال تعارض سنت و مدرنیته را به عرض آن دادگاه معظم برسانم!

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۵

چاله و چاه

فکر می‌کنم مسئله خیلی نسبی‌اه. یعنی هر آدمی بالاخره تو زندگیش تو چاله ‌افتاده، و می‌دونه توچاله‌افتادن یعنی چی. این اتفاق دلایل زیادی می‌تونه داشته باشه، مثلا یکی‌ش این که آدم زیادی بازی‌گوش باشه، یا درست یادنگرفته باشه جلوپاشو نگاه کنه، یا تو راه‌های ناشناخته رفته باشه، یا مثلا خیلی ساده برا زندگی دانایی کافی نداشته، یا شاید از دانایی لازم بی‌بهره بوده ... با این حساب هیچ‌کس نیست که اصلا تو چاله نیفتاده باشه. و این‌که آدم چیکار کنه که توچاله نیفته، و اگه افتاد چه‌جوری ازش بیاد بیرون از اون چیزاییه که کسی نمی‌تونه به آدم بگه، هر چاله‌ای یه پدیده منحصر به فرده. هرکی باید خودش تجربه کنه.
ولی چاه چی؟ تجربه چاه چطوریه؟

۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

It's My Job

در محاکمات نورنبرگ چیزی که نظر برخی را جلب کرده بود این بود که بسیاری از جنایت‌کاران نازی خود را مقصر نمی‌دانستند و احساس گناه نمی‌‌کردند. عذر آن‌ها این بود: «اعمال من طبق قانون بوده است»، یا «من دستورات بالا را اجرا می‌کردم». مأمورم‌و معذورم!
این موضوع بسیار مورد توجه روشنفکران دوران بعد از جنگ امثال آدورنو، آرنت، مارکوزه و… قرار گرفت. آن‌ها در باب فاشیسم، در باب مسئولیت فردی و پیروی، عصیان و سرپیچی، شخصیت آمرانه و امربرانه و ... مقاله‌ها و کتاب‌ها نوشتند، جلسه گذاشتند و سخنرانی‌ها کردند. فرد نسبت به اعمال خود مسئولیت دارد. پیروی از قانون یا دستور بالا عمل او را توجیه/ و از او سلب مسئولیت نمی‌کند. مسئولیت فردی حکم می‌کند که فرد از فرمان غیراخلاقی سرپیچی کند و از قانون بد تمرد جوید. این بحث آن‌قدر اهمیت داشت که در قوانین آلمان برای سربازان ارتش حق تمرد از دستورات مافوق لحاظ شده است. سرباز حق دارد در صورتی که دستوری را در تعارض با وجدان خود بداند، از اجرای آن سربپیچد. (بعید می‌دانم در قوانین کشور دیگری مورد مشابهی داشته باشیم).

این درحالی ست که شخصا چندین بار در تلوزیون دیده‌ام که وقتی از نظامیان آمریکایی در عراق و افغانستان می‌پرسند، آیا احساس ناراحتی نمی‌کنند که در این جنگ آدم‌های بی‌گناه کشته می‌شوند، در حالی که آدامس می‌جوند می‌گویند: 
اوه ... ایت‌ز مای جاب!


۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵

آنکدوت: کم‌فروشی

[چهارشنبه‌سوری، اصغر فرهادی]
زن جوان از این‌که قرار است به زودی با مرد مورد علاقه‌اش ازدواج کند، خوشحال است. زن آرایشگر پس از برداشتن زیرابروهای او می‌پرسد:
موهات رو هم رنگ کنم؟
دختر جواب می‌دهد:
نه، همینم از سرش زیاده!

- تصور جالبی از خودش داره

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵

در مقابل نیروهای طبیعی و ماوراء طبیعی۵

در پست قبلی این ادعا مطرح شد که بین شهرزاد، مریم و آذر، آذر قهرمان واقعی ست. اگر آذر هم مانند شهرزاد به خواست “بالا” تمکین می‌کرد، می‌توانست چه‌بسا به “خوبی” مریم به زندگی خود ادامه دهد. از بدشانسی، در قسمت ۲۶ مریم جان خود را از دست داد! از این رو بایستی قسمت دوم جمله‌ی بالا را این‌طور تصحیح کنیم: «می‌توانست چه‌بسا به خوبی “مریم نوعی” به زندگی خود ادامه دهد».
مرگ مریم در نظر اول اتفاقی به نظر می‌رسد. بدشانسی‌ای که می‌توانست برای هر کسی که می‌خواهد نردبانی را سه‌پله‌یکی کند نیز رخ دهد. اما در نظر دوم می‌بینیم این اتفاق آن‌چنان هم اتفاقی نیست. نیروی محرکه پیروان دین موفقیت خودخواهی و جاه‌طلبی آن‌هاست. آن‌ها در حرکت به سمت هدف خود اعتنای چندانی به سرنوشت دیگران ندارند. بیشتر، حتی اگر لازم باشد از دیگران برای نیل به اهداف خود استفاده می‌کنند. آن‌ها در پی موفقیت خویش اند، و همراهی‌شان با این یا آن گروه تا آنجایی صمیمانه و نزدیک به نظر می‌رسد که نفع آن‌ها حکم می‌کند. سرکردگان این طایفه برای رسیدن به هدف خود حاضرند، به قول آلمانی‌ها «از روی جسد بگذرند». بین زن و مرد جاه‌طلب، تا جایی که به خلق‌وخو و نگرش آن‌ها مربوط می‌شود فرق زیادی موجود نیست، الا این‌که مردها به عنوان رجاله‌های اصلی میدان جنگ و رقابت، برای خلق کلیشههایﹺ رفتاریﹺ مناسبی که تا حد ممکن ماهیت نفرت‌انگیز جنگ‌شان را بپوشاند، قرن‌ها وقت داشته‌اند، و توانسته‌اند از این طریق به جنگ مزورانه خود ظاهری کمابیش “آبرومندانه” ببخشند. برعکس زنان که چون در این میدان فاقد تجربه کافی، و تازه‌واردند، حرف‌ها و رفتارهای آن‌ها اغلب مشمئزکننده‌تر از همدینان مذکرشان به نظر می‌رسد، و اگر کسی بگوید که زبان فارسی زنده‌شدن دوباره‌ی ‌واژه‌ منسوخ‌انگاشته‌ی سلیطگی را به این‌ها مدیون است، باید به او حق داد.
این یکی از تفاوت‌ها بود که اهمیت زیادی ندارد، اما تفاوت دیگری که نمی‌توان از آن به سادگی گذشت، استفاده ابزاری آن‌ها از بدن خود در راه رسیدن به موفقیت است.
- ببخشید خانوم، شما از زیبایی‌تون سود می‌برید؟
- بله، «اما در حیطه‌ای معین و نه در همه‌جا و تمام حالات»!
- اک که هی!

فهمیدنی است که این ویژگی، موازنه قوا را در میدان جنگ به صورت بنیادین تغییر می‌دهد. زیراکه آن‌ها می‌توانند منطبق بر حکم طبیعت پیشنهاد‌ات قدرتمندی بدهند که بسیاری از مردان آن را رد می‌نتوانند کردن! وارد رابطه‌ی عاشقانه شدن با چنین زنی که موفقیت را می‌خواهد و ابایی از به کار بردن تن خویش به عنوان ابزار ندارد، اتفاق نیست، یک فاجعه‌ی از پیش برنامه‌ریزی شده است. برای رهروان راه موفقیت، آدم‌ها نه افرادی هستند که فکر و اندیشه، آمال و آرزو دارند، نه آدم‌هایی شبیه شما و من که شادی، رنج، ناامنی، ترس و امید را می‌شناسند، بلکه بازیگران نقش موهومی اند که آن‌ها پیس‌اش را نوشته‌اند. و اگر این نمایشنامه عاشقانه باشد، پرواضح است که کناررفتن پرده‌ها موجب زخم‌ها و جراحت‌های بزرگ و وقایع جنون‌آسا شود. چنان که شد.
در سریال شهرزاد قرعه به نام بابک خورد. مریم وقتی به او می‌گفت: «ما به هم نمی‌خوریم» راست می‌گفت. این را ما همه‌ پای تلوزیون دیدیم/ بابک ندید. مریم از نظر شخصیتی به سرهنگ تیموری می‌خورد. رویای بزرگ مریم این است که فیلم بازی کند، رویای بزرگ سرهنگ‌ها، از جمله تیموری این‌‌که درجه‌ی تیمساری بگیرند. سرهنگ‌ها برای ارتقاء درجه آدم می‌کشند، چنان که کشتند و ارتقاء گرفتند، مریم دنیای عاطفی بابک را ویران می‌کند. از نظر این نگارنده بابک در کنار شوهرخواهر شهرزاد هوشنگ‌خان و پادوی پدر فرهاد اصغری، ( و باجناق ...!) عضو کلوب «مردان هالو»ی این سریال است. شاید کسی بپرسد «چطور چنین چیزی ممکن است؟ بابک که هنرمند و روشنفکر به نظر می‌رسید!»، جواب ساده است، مشکل در همین «به نظر می‌رسید» است. مگر امروز کم اند کسانی که هنرمند و روشنفکر به نظر می‌رسند؟ هر طرف را که نگاه می‌کنیم عده‌ای می‌بینیم که به نظر هنرمند و روشنفکر می‌رسند. تعداد هنرمندان و روشنفکرانی که به نظر می‌رسد هنرمند و روشنفکر هستند، هیچ‌گاه به کثرت امروز نبوده است. واکنش بابک نسبت به اتمام رابطه با مریم، مریمی که دل او رابطه با سرهنگ تیموری را به رابطه با او (هنرمند روشنفکر، اهل شعر و ادبیات، و طرفدار جنبش ملی) ترجیح داده است، در حد یک جوانک دبیرستانی خام‌اندیش عاشق‌پیشه است. رابطه با امثال مریم بی‌ارزش‌تر از این است که کسی به خاطر آن دست به اسلحه ببرد، یا برای آن جان بدهد. اما او زخمی است، و فکر روشن او به کار دیگری نمی‌آید، جز این‌که به جنگ خصوصی/ غریزی خود، رنگ مبارزه سیاسی بزند: «اگر جلوی این کودتاچیا میایستادیم، کارشون به جایی نمی‌رسید که ناموس‌مونو از دستمون در بیارن». به این کاری نداریم که در این مورد بخصوص خود ناموس هم در امر خروج از دست او و ورود به دست کودتاچیان فعالانه اشتراک جسته است، اما اصل حرف درست است: آن‌ها نتوانستند جلوی کودتاچیان بأیستند، و کودتاچیان به زنان آن‌ها، به مریم، شهرزاد و آذر تعرّض کردند. اتفاق عجیبی نیست. در واقع این‌جا هم با اتفاقی سروکار داریم که اتفاقی نیست. بدن زن‌ها همیشه بخشی از میدان جنگ بوده است. تجاوز به زنان دشمن تا به امروز بخشی از استراتژی جنگ بوده است. تصاحب بدن آن‌ها نوعی تصرف و نمایش اقتدار و پیروزی است که بایستی مردان آن‌ها را دمرالیزه کند. شنیده‌ایم، خوانده‌ایم و دیده‌ایم که جنگ همیشه به ناموس ربط دارد. در فرانسه، بعد از بیرون راندن اشغالگران آلمانی، دخترانی را که با افسران یا سربازان نازی دوست شده بودند، با سر تراشیده در خیابان‌ها می‌گرداندند، مردم به آن‌ها بدوبیراه می‌گفتند، توی سرشان می‌زدند و به آن‌ها تف می‌انداختند. جرم آن‌ها همکاری با دشمن بود. آن‌ها از طریق بازکردن پای خود به دشمن راه داده بودند و به پیش‌روی آن‌ها کمک رسانده بودند. سربازان آمریکایی که در افغانستان به دخترکی تجاوز کرده و سپس او را همراه خانواده به قتل رسانده و همگی را به آتش کشیده بودند، اگر در کشور خود مرتکب یکی از این جرایم شده بودند، چه بسا که به اعدام محکوم می‌شدند، اما این جور متجاوزین معمولا مورد بازخواست و تنبیه سخت قرار نمی‌گیرند. تجاوز آن‌ها ادامه‌ی تجاوز نظامی به خاک دشمن است. (آخرین باری که در مورد پی‌گیری حقوقی این حادثه چیزی شنیدم، گزارشی بود از بی‌بی‌سی که می‌گفت، متهم اصلی این پرونده مشکلات خانوادگی و بدهکاری بانکی داشته است و اضافه بر این هنگام ارتکاب جرم تحت تأثیر الکل/ و در حالت عادی نبوده است!).

در فارسی پیوستگی تن و وطن آشکارتر از این است که بخواهیم در مورد آن حرف بزنیم. وطن را «خاک» می‌نامیم، و تن «از همین خاک است»، خاکی که در آن «به جز عشق نکاریم». از طرفی ما به عنوان فارسی زبان‌ (برعکس آلمانی‌ها که کشور خود را «سرزمین پدری» می‌نامند) میهن خود را سرزمین مادری می‌نامیم*. مام وطن. نام او ایران، اسمی زنانه است: ما پرورش‌یافتگان دامن ایران‌خانم ایم. تعرض به خاک ایران برای فارسی‌زبان تعرض به ناموس است. به قول - بهتر است بگوییم به آواز - محمد نوری: «ای ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران». ما با دست بدگهری که بخواهد دامن مادر ما را لمس کند، فقط یک کار می‌توانیم بکنیم!

از بحث دور افتادیم، می‌خواستم بگویم، از حد و حدود پیش‌روی دشمن در میدان «تن» نیز می‌توان به قهرمانی آذر رسید: مریم را به طور کاملا به تسخیر درآوردند. تن شهرزاد را تصاحب کردند، اما زورشان به فکر او نرسید ... 


دست خر کوتاه!
تصویر بالا از صحنه‌ای ست که فرهاد از روی پله‌های شهربانی آذر را دست‌بند به دست در میان مأموران می‌بیند. مأموری دست دراز می‌کند و می‌خواهد برای راه‌انداختن آذر دست خود را پشت او بگذارد. آذر با انزجار خود را کنار می‌کشد. آذر اهل محرم‌نامحرمی نبود. او کمونیست بود. هر کس هرچه می‌خواهد بگوید، توده‌ای‌ها یقینا به دفاع از وطن مشهور نیستند، اما نمی‌شود انکار کرد که دفاع این زن از خود دفاعی جانانه بود. 



ایران در زبان آلمانی (Der Iran) مذکر است.