۰۸ خرداد ۱۳۹۴

-

به خدا که من از ذهنیت مهندسها سردرنمیآورم. منظورم الزاما مهندسها نیستند بلکه نوعی روحیه مهندسی است که در برخی غیرمهندسها هم یافت میشوداگر خاطرتان باشد بحث ما با مهندسها همیشه با مهندسهایخودیبود. یک جدل درونگروهی. اما چندوقت است فهمیدهام مهندسها در آن صف دیگر هم هستند! و جالب اینکه رفتار آنها خیلی شبیه هم است. یکی برای به کرسی نشاندن مدعای خود از هانا آرنت کمک میگیرد، دیگری امام حسین علیهسلام را به یاری میطلبد. خودشیفتگی کودکانه اولی در مباحث سیاسی روز خرابی به بار میآورد، خودشیفتگی کودکانه دومی، علاوه بر ایجاد اختلال در مباحث سیاسی روز، باورهای عمومی و فرهنگ کشور را خراب میکند.
مهندس یعنی کسی که بسازد. خراب کردن کار شما نیست! (اینو بذارید به عهده ما:))

خاطرم هست جعلی نامیدن مرزهای کشور ما از سوی گوینده بیبیسی با واکنش گسترده هممیهنان روبرو شد. چیزی که در این بزنگاه برای من بسیار جالب و قابل تأمل بود، رنگارنگی «صف»ی بود که علیه عوعوی بیبیسی شکل گرفت. از همه جناحهای قابلتصور در این صف نماینده داشتند! اصولگرا، اصلاحگرا، برانداز آمریکانشین، آریایینژاد، دوستدار صدای جاودانه استاد شجریان، تا طرفداران رپ زیرزمینی و هاردراک و محسن سازگارا همه بودند. [یکی از اون روزا بود که من حتی از حضور هموطنان آریایی که طفلکها را اینهمه مسخره کردهایم، راضی و خوشحال بودم. اونروز ما با هم دوست بودیم!].
خب، آقای مهندس طالب دانش به ما بگویید این چیست؟

یکیدوسال پیش در یک بحث تلوزیونی مرحوم پتر شلاتور که یکی از ستارههای تاریخ روزنامهنگاری آلمان است علیه حمله به ایران حرف میزد. میگفت (نقل از ذهن)، نمیشود سربهسر ایرانیها گذاشت. میگفت زمانی که صدام حسین به ایران حمله کرد، نظامیان شاهدوست از زندانهای جمهوری اسلامی نامه مینوشتند و تقاضا میکردند که به جبهه فرستاده شوند. و واقعا هم به جنگ میرفتند و کشته میشدند.
آقای مهندس این چیست؟

پیش از انتخابات گذشته در سخنان رهبر انقلاب جملهی جالبی وجود داشت که پرداختن به آن میتوانست فایده‌مند باشد: «کسانی که نظام جمهوری اسلامی را قبول ندارند برای حفظ ایران رأی بدهند».

ایران خانه ایرانیهاست. حتی بین ایرانیهایی که در خارج از کشور به دنیا آمدهاند و فارسی را درست حرف نمیزنند، با این خاک رابطهمعنوی شگفتانگیزی وجود دارد که از جنس عشق استحُبّ ... حُبّ الوطن. و حُبّ یک چیز خدایی ست. 

اخیرا پس از انتشار خبر تکاندهنده کشف پیکر شهدا، داغی تازه شد، و امواجی از تأثر و غم ایرانیها را مستقل از خط سیاسی عقدیتی در خود گرفت
ببینید مهندس خود را در چه جایگاهی میبیند و خطاب به عدهای از هموطنان چه میگوید:

تصور کنید (کامنتی تقریبا به این مضمون خواندم) اگر یکی از همین کسانی که دانشطلب آنها را از دلسوزی منع میکند، با رجوع به خانوادهی یکی از شهدا خود را در غم آنها شریک بداند، و طالب شراکت در غم آنها گردد، آنها چکار میکنند؟ 
(خدا را شکر که دانشطلب دربان خانهی شهدا نیست).

اینکه دل آدمهایی که بین آنها شکاف‌هایی هست، و شاید در زندگی روزمره نمیتوانند/ نمیخواهند با هم سروکار داشته باشند، همسو و به هم نزدیک شود واقعهی بزرگیستایجازی است که به برکت وجود همین شهدا تجلی مییابد. همان «همدلی»ست که از هم زبانی بهتر است. این یک نعمت آسمانیست، یک ثروت است.
این نعمتی که دانشطلب ارزش‌مدار آن را بی‌خیال زیرپا میاندازد، این ثروت معنوی همگانیای که به باد میدهد، دقیقا همان چیزی‌‌هایی هستند که بیبیسی به صورت ۲۴ساعته در تخریب و نابودی آن‌ میکوشد.

یک موضوع جالب هم این است که دانشطلب به خاطر انتقاد از رهبری به زندان رفته است. من نمیدانم انتقاد او چه بوده است، اما به نظرم درستتر این است که رهبری از دانشطلب انتقاد کند! :)

۰۲ خرداد ۱۳۹۴

به دوست‌م می‌گم مرگ چیز عجیبی اه!

می‌گه، درسته، ولی زندگیم چیز معمولیای نیست!
یاد یه خبرنگار آلمانی افتادم. اسمشو یادم نیست، ولی آدم بخصوصی بود. یه بار نوشته بود، «مردم وقتی میشنون یکی خودشو کشته، میگن، ئه، آدما چطوری میتونن خودشونو بکشنمن میگم، لعنت! آدما چطوری میتونن زندگی کنن!».
وقتی آدم به این جملهها دقیق فکر میکنه، به وضوح میبینه که این آدم تو بحران اه. داره رو مرز راه میره. تو خطره
نمیدونم. شایدم - یعنی حتما، اگه آخر داستانو نمیدونستم، این جملهها رو نمیفهمیدم یا یهجور دیگه میفهمیدم. آخه چندهفته بعد این نوشته، واقعا خودشو حلقآویز کرده بود

۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۴

اتوبوس در ترافیک گیر کرده بود

و عقب اتوبوس چند دختر و پسر دبیرستانی که ظاهرا چند ساعت پیش از آن در امتحان تصدیق رانندگی قبول شده بودند با هیجان و تندتند با هم حرف میزدند و توی حرف هم میپریدند و از قهرمانی و هنرنمایی خود در پارک کردن، دندهعوض کردن، دورزدن و نیمکلاجحرف میزدند. صورتهای آنها از شادی میدرخشید. ‌
عجب! با خودم گفتم، هنوز این چیزها هست!؟ :)
و ناگهان یاد روز خوبی افتادم که تصدیقم را از اداره راهنمایی گرفته بودم، آن را توی جیب بغلم گذاشته بودم، و همینطور که شاد، سبک، سربلند و هیجان‌زده به سمت خانه میرفتم، هر چنددقیقه یکبار دستم را در جیبم میکردم که «نکند گم شده باشد!». 
اینطور شد که بین من و گروه پرسروصدای این پرندههایی که اتوبوس را پر از شادی کرده بودند پیوند دوستی نامرعی عمیقی به وجود آمد که دوسه ایستگاه ادامه داشت!
سهم شادی روزانه شما بزرگ و دلپذیر باد! اما این سهم امروز من بود، و امروز این جنس چنان نایاب شده، و شمار مشتریان قحطیزده آن چنان افزایشی داشته است که به اندازه یک دانهی ارزن از آن نیز غنیمت است. مثل آدم گمشده در کویر که وقتی جرعهای آب گلآلود به او تعارف میکنند، بهانه که نمیگیرد، هیچ، بلکه شکر میکند.