و عقب اتوبوس چند دختر و پسر دبیرستانی که ظاهرا چند ساعت پیش از آن در امتحان تصدیق رانندگی قبول شده بودند با هیجان و تندتند با هم حرف میزدند و توی حرف هم میپریدند و از قهرمانی و هنرنمایی خود در پارک کردن، دندهعوض کردن، دورزدن و نیمکلاج حرف میزدند. صورتهای آنها از شادی میدرخشید.
عجب! با خودم گفتم، هنوز این چیزها هست!؟ :)
و ناگهان یاد روز خوبی افتادم که تصدیقم را از اداره راهنمایی گرفته بودم، آن را توی جیب بغلم گذاشته بودم، و همینطور که شاد، سبک، سربلند و هیجانزده به سمت خانه میرفتم، هر چنددقیقه یکبار دستم را در جیبم میکردم که «نکند گم شده باشد!».
اینطور شد که بین من و گروه پرسروصدای این پرندههایی که اتوبوس را پر از شادی کرده بودند پیوند دوستی نامرعی عمیقی به وجود آمد که دوسه ایستگاه ادامه داشت!
سهم شادی روزانه شما بزرگ و دلپذیر باد! اما این سهم امروز من بود، و امروز این جنس چنان نایاب شده، و شمار مشتریان قحطیزده آن چنان افزایشی داشته است که به اندازه یک دانهی ارزن از آن نیز غنیمت است. مثل آدم گمشده در کویر که وقتی جرعهای آب گلآلود به او تعارف میکنند، بهانه که نمیگیرد، هیچ، بلکه شکر میکند.