آنچه مسلم است رویا با خواب فرق میکند. کسی که میخواهد ایرانیها را به رویاپردازی دعوت کند، باید خیلی مواظب باشد، چون، اگر پرنده خیال را به کبوتری تشبیه کنیم، ایرانیها اصولا کفتربازهای دبشی هستند. بخصوص برخی از دوستان حاضر در وبلاگستان که شنیدن واژه «رویا» ناگهان کلید آنها را میزند. طوری که اگر اراده کنند میتوانند با چشمهای نمناک و با توسل به منبع تمام نشدنی عاطفه، احساس و شعر، درجا یک پست رویایی چهارصفحهای بنویسند. از بس رویا تو دلشون مونده!
این خطر که دعوتشدگان به رویاپردازی، رویا را «خواب» بفهمند کوچک نیست. در خواب همهچیز ممکن است. در خواب کارگردانی دست ما نیست، فکر ما کار نمیکند [یعنی به سبک کیارستمی کار میکند که «کلید دوربینو زدم رفتم خوابیدم»]. در حالیکه رویای مورد بحث ما، چه فردی باشد چه اجتماعی، پیرو منطق دیگریست. فکر در این رویا حاضر است و ما کارگردانهای بلقوهی رویاهایی هستیم که میپردازیم. به عبارت دیگر، تبدیل شدن آنها به واقعیت متأسفانه(!) به کار و تلاش ما مشروط است. اینجا هم آن قانون قدیمی برقرار است که «هرقدر پول بدهی/ آش میخوری».
در یک نگاه بیطرفانه به خود و به اطرافمان میبینم که قسمت دوم این قانون در بین هموطنان ما طرفداران زیادی دارد. یعنی کلا این یکی از رویاهای قدیمی آنهاست که طوری بشود که آشخوردن به پولدادن ربط نداشته باشد. این، در رویای مورد بحث ما ناممکن است، اما در خواب چرا. در خواب همهچیز ممکن است. یک آپارتمان با تراس و اینترنت پرسرعت در کره ماه.
در رویای مورد نظر ما فکر واقعیتها را در نظر میگیرد. در حالی که برای طی «فاصله» بین ایران و سوئیس در عالم خواب، معمولی ترین وسیله نقلیه قالیچه حضرت سلیمان است، که آدم را در کسری از ثانیه از تهران به زوریخ میبرد. رویای مورد نظر ما با فرمول «اجی مجی لاترجی» کار نمیکند و از جنس خواب نیست، از جنس تصور است. تصوری از یک واقعیت ممکن.
فرد رویاپردازی که برای رسیدن به رویای خود، تواناییها، امکانات و قابلیتها را در نظر نگیرد، و توجه نداشته باشد که خواستن وقتی توانستن است که چیزهایی را بخواهیم که میتوانیم، ناگهان ایرانی میخواهد شبیه سوئیس! ایرانی که در آن عدالت واقعی حاکم باشد و فقر نباشد! (یعنی چیزی که در سوئیس هم به واقعیت تبدیل نشده است).
دوست من! این رویا نیست، خواب است.
من یه تصور دارم:
آرزوی دیدن شهروندانی که خود را مالک شهر و کشور خود، و شریک در زندگانی همگانی حس کنند و سرنوشت خود را وابسته به سرنوشت جامعه بفهمند. البته همانطور که پیشتر آمد، یک چنین کاری با «گفتن» درست نمیشود. اگر میشد، یک پاراگراف از رویاهای منتشرشده در وب کافی بود که نه فقط ایران، بلکه جهان بهشت شود. این «حس» در عمل/ در مورد خاص ما/ در طی فعالیت مدنی به دست میآید. صرف شنیدن جملههایی مرتبط با برابری انسانها، آزادی، مسالمت، رواداری، عدم فقر و خشونت و امثالهم که به هر حال هزاربار آنها را شنیدهایم، اینبار در لباس «آی هو ا دریم»، اگر حسی در من برانگیزد، حس تعجب و تأسف(!) است. پس چکار کنیم؟
من برحسب تصورم از آیندهی ممکن فکری کردهام که یک اشکال بزرگ دارد، و آن اینکه ممکن است با طرح آن موجبات مضحکه خود را فراهم آورم. این یک خطر جدیست. و بیخود هم نیست زیرا مسبوق به سابقه است.
من تهرانی را تصور میکنم که رانندهها توی خط رانندگی کنند، و عابرین پیاده خود را مقید و پایبند به قوانین راهنمایی بدانند. در تصور من این یک تهران رویاییست که میتوان در نزدیک شدن به آن تلاش کرد.
خطکشیهای خیابان مرزهای حقوقیاند، و ما زندگی با آدمهای مراعاتکننده غیرمتجاوز را دوست داریم. ما یک چنین تهرانی را بیشتر از تهران امروز لایق خود میدانیم. ایرانی امروز سزاوار شهری پسندیدهتر است. ایرانی امروز با توجه به ضایعات انسانی و خساراتی که این تجاوزگری روزمره باعث آن میشود، میداند که این نادانی متحرک در خیابانها و جادهها بایستی روزی درمان شود. اما از کجا شروع کنیم؟
«من توی خط رانندگی میکنم زیرا متجاوز نیستم». «توی خط رانندگی کن! متجاوز نباش!» ...
اینها و جملاتی نظیر اینها را میخواهیم به عنوان شبرنگهایی که پشت ماشینها میچسبانند، چاپ کنیم، و آنها را در ازای مبلغی در اختیار رانندهها قرار دهیم.
اولین قدم تشکیل یک گروه است که مسئولیت صندوق مالی و فراهم ساختن مقدمات کار، مطلعساختن شورای شهر و کسب مجوز/ و چاپ این برچسبها را به عهده بگیرند. حداقل مشارکت در این کار پشتیبانی مالی از آن است.
اجراکننده میتواند هر کس با هر فکر و سلیقهای باشد. دانشجویان میتوانند محرک اصلی این کار باشند. مؤثرترخواهد بود اگر بتوانیم از طریق مذاکره با مدارس همکاری معلمها و شاگردان آنها را به شراکت در این کار جلب کنیم. همکاری انجمن خانه و مدرسه، همکاری والدین به همراه فرزندان خود نیز پرتأثیر است.
محل اجرا میادین و سر چهارراهها است. فعالین متشکل از گروه یا گروههای کوچک (دهنفره) که یکی دو تکه مقوای نسبتا بزرگ که روی آن محتوای چسبها نوشته شده است در دست دارند در طول زمانی که اتومبیلها پشت چراغ قرمز ایستادهاند با احتیاط کامل به سراغ آنها رفته و برچسبها را به رانندگان "میفروشند". حضور یکی دو پاسبان راهنمایی محل را امنتر و کار را راحتتر میکند.
عابرین میتوانند در صورت تمایل به هر نحو ممکن از این گروه حمایت کنند. از تشویق گرفته تا شلکردن جیب مبارک. اینجا جاییست که میتوانید به قول آلمانیها: کیف پولتان را سبکتر کنید! [طوری که دیده میشود در این جدول شعار و ایجاد سروصداهای نامربوط در نظر گرفته نشده است. از این کار باید جدا پرهیخت].
با جذب متقاضیان جدید همکاری و به یاری درآمد حاصل از کمکهای مالی و فروش برچسبها میتوانیم این کار را مدتی به طور مستمر برنامهریزی کرده و ادامه دهیم.
شبرنگها میتوانند هنری و طراحیشده باشند، اما نه آنچنان که از اهمیت کانونی عبارات بکاهد. تعداد شکلها بایستی کم و ثابت باشد، طوری که بازشناخته شوند.
عبارات روی شبرنگها را به پیشنهاد عمومی میگذاریم. البته بدون بحث و جدل زیاده از حد. شخصا معتقدم این عبارات باید خیلی ساده باشند با پیامهای روشن. مثلا:
«من توی خط رانندگی میکنم چون زندگی تو برای من مهم است»/ «من توی خط رانندگی میکنم، چون این کار درست است»/ «توی خط رانندگی کن! درستکار باش!» و ...
قابل تصور است که میتوان از عبارات طنزآمیز هم استفاده کرد، اما پیشنهاد من این است که از این کار بپرهیزیم. حداقل در ابتدای کار.
اینها به قول معروف «رئوس» تصور خام من از شروع یک کار است که در جهت واقعیت بخشیدن به یک رویا حرکت میکند. شما میتوانید البته بخندید. خنده خوب است. اما اگر فکر میکنید میتوانید اجرای یک چنین کاری را تصور کنید، در تکمیل و قوام این ایده همفکری کنید.
شخصا اهل این کارها هستم و اگر ایران بودم حتما مسئولیت میپذیرفتم.
به این کار باید مانند یک بازی مفرح نگاه کرد، و در عین حال آن جدیتی را در آن به کار برد که بچهها هنگام بازی به کار میبرند*. به عنوان مثال میتوان پس از هر اکسیون کسانی که تمایل دارند با هم به کافیشاپ/ مسجد و یا کوه و صحرا بروند و در مورد ایرادات، درجه موفقیت/ عدم موفقیت و بهینهسازی کارها کلکل کنند، بحث و مشاجره کنند و ایدههای جدید را در تجمعات بعدی به کار ببرند.
این خطر که دعوتشدگان به رویاپردازی، رویا را «خواب» بفهمند کوچک نیست. در خواب همهچیز ممکن است. در خواب کارگردانی دست ما نیست، فکر ما کار نمیکند [یعنی به سبک کیارستمی کار میکند که «کلید دوربینو زدم رفتم خوابیدم»]. در حالیکه رویای مورد بحث ما، چه فردی باشد چه اجتماعی، پیرو منطق دیگریست. فکر در این رویا حاضر است و ما کارگردانهای بلقوهی رویاهایی هستیم که میپردازیم. به عبارت دیگر، تبدیل شدن آنها به واقعیت متأسفانه(!) به کار و تلاش ما مشروط است. اینجا هم آن قانون قدیمی برقرار است که «هرقدر پول بدهی/ آش میخوری».
در یک نگاه بیطرفانه به خود و به اطرافمان میبینم که قسمت دوم این قانون در بین هموطنان ما طرفداران زیادی دارد. یعنی کلا این یکی از رویاهای قدیمی آنهاست که طوری بشود که آشخوردن به پولدادن ربط نداشته باشد. این، در رویای مورد بحث ما ناممکن است، اما در خواب چرا. در خواب همهچیز ممکن است. یک آپارتمان با تراس و اینترنت پرسرعت در کره ماه.
در رویای مورد نظر ما فکر واقعیتها را در نظر میگیرد. در حالی که برای طی «فاصله» بین ایران و سوئیس در عالم خواب، معمولی ترین وسیله نقلیه قالیچه حضرت سلیمان است، که آدم را در کسری از ثانیه از تهران به زوریخ میبرد. رویای مورد نظر ما با فرمول «اجی مجی لاترجی» کار نمیکند و از جنس خواب نیست، از جنس تصور است. تصوری از یک واقعیت ممکن.
فرد رویاپردازی که برای رسیدن به رویای خود، تواناییها، امکانات و قابلیتها را در نظر نگیرد، و توجه نداشته باشد که خواستن وقتی توانستن است که چیزهایی را بخواهیم که میتوانیم، ناگهان ایرانی میخواهد شبیه سوئیس! ایرانی که در آن عدالت واقعی حاکم باشد و فقر نباشد! (یعنی چیزی که در سوئیس هم به واقعیت تبدیل نشده است).
دوست من! این رویا نیست، خواب است.
***
من یه تصور دارم:
آرزوی دیدن شهروندانی که خود را مالک شهر و کشور خود، و شریک در زندگانی همگانی حس کنند و سرنوشت خود را وابسته به سرنوشت جامعه بفهمند. البته همانطور که پیشتر آمد، یک چنین کاری با «گفتن» درست نمیشود. اگر میشد، یک پاراگراف از رویاهای منتشرشده در وب کافی بود که نه فقط ایران، بلکه جهان بهشت شود. این «حس» در عمل/ در مورد خاص ما/ در طی فعالیت مدنی به دست میآید. صرف شنیدن جملههایی مرتبط با برابری انسانها، آزادی، مسالمت، رواداری، عدم فقر و خشونت و امثالهم که به هر حال هزاربار آنها را شنیدهایم، اینبار در لباس «آی هو ا دریم»، اگر حسی در من برانگیزد، حس تعجب و تأسف(!) است. پس چکار کنیم؟
من برحسب تصورم از آیندهی ممکن فکری کردهام که یک اشکال بزرگ دارد، و آن اینکه ممکن است با طرح آن موجبات مضحکه خود را فراهم آورم. این یک خطر جدیست. و بیخود هم نیست زیرا مسبوق به سابقه است.
من تهرانی را تصور میکنم که رانندهها توی خط رانندگی کنند، و عابرین پیاده خود را مقید و پایبند به قوانین راهنمایی بدانند. در تصور من این یک تهران رویاییست که میتوان در نزدیک شدن به آن تلاش کرد.
خطکشیهای خیابان مرزهای حقوقیاند، و ما زندگی با آدمهای مراعاتکننده غیرمتجاوز را دوست داریم. ما یک چنین تهرانی را بیشتر از تهران امروز لایق خود میدانیم. ایرانی امروز سزاوار شهری پسندیدهتر است. ایرانی امروز با توجه به ضایعات انسانی و خساراتی که این تجاوزگری روزمره باعث آن میشود، میداند که این نادانی متحرک در خیابانها و جادهها بایستی روزی درمان شود. اما از کجا شروع کنیم؟
«من توی خط رانندگی میکنم زیرا متجاوز نیستم». «توی خط رانندگی کن! متجاوز نباش!» ...
اینها و جملاتی نظیر اینها را میخواهیم به عنوان شبرنگهایی که پشت ماشینها میچسبانند، چاپ کنیم، و آنها را در ازای مبلغی در اختیار رانندهها قرار دهیم.
اولین قدم تشکیل یک گروه است که مسئولیت صندوق مالی و فراهم ساختن مقدمات کار، مطلعساختن شورای شهر و کسب مجوز/ و چاپ این برچسبها را به عهده بگیرند. حداقل مشارکت در این کار پشتیبانی مالی از آن است.
اجراکننده میتواند هر کس با هر فکر و سلیقهای باشد. دانشجویان میتوانند محرک اصلی این کار باشند. مؤثرترخواهد بود اگر بتوانیم از طریق مذاکره با مدارس همکاری معلمها و شاگردان آنها را به شراکت در این کار جلب کنیم. همکاری انجمن خانه و مدرسه، همکاری والدین به همراه فرزندان خود نیز پرتأثیر است.
محل اجرا میادین و سر چهارراهها است. فعالین متشکل از گروه یا گروههای کوچک (دهنفره) که یکی دو تکه مقوای نسبتا بزرگ که روی آن محتوای چسبها نوشته شده است در دست دارند در طول زمانی که اتومبیلها پشت چراغ قرمز ایستادهاند با احتیاط کامل به سراغ آنها رفته و برچسبها را به رانندگان "میفروشند". حضور یکی دو پاسبان راهنمایی محل را امنتر و کار را راحتتر میکند.
عابرین میتوانند در صورت تمایل به هر نحو ممکن از این گروه حمایت کنند. از تشویق گرفته تا شلکردن جیب مبارک. اینجا جاییست که میتوانید به قول آلمانیها: کیف پولتان را سبکتر کنید! [طوری که دیده میشود در این جدول شعار و ایجاد سروصداهای نامربوط در نظر گرفته نشده است. از این کار باید جدا پرهیخت].
با جذب متقاضیان جدید همکاری و به یاری درآمد حاصل از کمکهای مالی و فروش برچسبها میتوانیم این کار را مدتی به طور مستمر برنامهریزی کرده و ادامه دهیم.
شبرنگها میتوانند هنری و طراحیشده باشند، اما نه آنچنان که از اهمیت کانونی عبارات بکاهد. تعداد شکلها بایستی کم و ثابت باشد، طوری که بازشناخته شوند.
عبارات روی شبرنگها را به پیشنهاد عمومی میگذاریم. البته بدون بحث و جدل زیاده از حد. شخصا معتقدم این عبارات باید خیلی ساده باشند با پیامهای روشن. مثلا:
«من توی خط رانندگی میکنم چون زندگی تو برای من مهم است»/ «من توی خط رانندگی میکنم، چون این کار درست است»/ «توی خط رانندگی کن! درستکار باش!» و ...
قابل تصور است که میتوان از عبارات طنزآمیز هم استفاده کرد، اما پیشنهاد من این است که از این کار بپرهیزیم. حداقل در ابتدای کار.
اینها به قول معروف «رئوس» تصور خام من از شروع یک کار است که در جهت واقعیت بخشیدن به یک رویا حرکت میکند. شما میتوانید البته بخندید. خنده خوب است. اما اگر فکر میکنید میتوانید اجرای یک چنین کاری را تصور کنید، در تکمیل و قوام این ایده همفکری کنید.
شخصا اهل این کارها هستم و اگر ایران بودم حتما مسئولیت میپذیرفتم.
به این کار باید مانند یک بازی مفرح نگاه کرد، و در عین حال آن جدیتی را در آن به کار برد که بچهها هنگام بازی به کار میبرند*. به عنوان مثال میتوان پس از هر اکسیون کسانی که تمایل دارند با هم به کافیشاپ/ مسجد و یا کوه و صحرا بروند و در مورد ایرادات، درجه موفقیت/ عدم موفقیت و بهینهسازی کارها کلکل کنند، بحث و مشاجره کنند و ایدههای جدید را در تجمعات بعدی به کار ببرند.
* «جدیت بچهگانه در بازی»، از نیچه است. در مورد بلوغ حرف میزند. بلوغ یعنی رسیدن به آن جدیتی که بچهها هنگام بازی به کار میبرند. (از ذهن گفتم. چیزی شبیه به این).
پیشنهاد فوق العاده خوبی است.در اولین فرصت با شورای شهر تماس میگیرم و روال درخواست مجوز را سوال میکنم.ممنون از راهنمایی و پیشنهاد مفید.
پاسخحذفمن موظف به تشکر از شما هستم.
پاسخحذفامیدوارم عده دیگری هم همکاری کنند.
الان این مکالمه جدی بود ؟
پاسخحذف( اصن قصد تمسخر ندارم ، کنجکاوم )
البته.
پاسخحذف