امروز صبح تاریکروشن توی رختخواب دوباره به یادم آمد. منظورم ماجرای سمانه و سمیه است که به همراه پدر خود یک کارگاه تولید ذغال در آمل راهانداختهاند. خبر آن را در گودر دیده بودم٬ به نظرم جالب رسید. اما این احساس را داشتم که چیزهای مهمتری هست. امروز صبح دیدم نه. این ماجرا مهمتر از این است لای خبرها گم شود. انگار در ویرانهای یک بوته گل درآمده است، حیف است دیده نشود.
ایرانی استعداد زیادی دارد، مشکل این است که «امکانات» در اختیار او گذاشته نمیشود. در این عبارت یک اشتباه اساسی، یک سؤتفاهم بزرگ هست. در این که ایرانیها هم مانند ملتهای دیگر دارای استعدادهای بالقوه بزرگی هستند البته شکی نیست. اما هیچ کجای دنیا و برای هیچ ملتی «امکانات» اجتماعی از آسمان نازل نشده است. مردمان هر ملتی میبایستی «امکانات» خود را بسازند. اینکه امروز به طور مثال ورود به دانشگاههای معتبر برای هر دیپلمهی آلمانی میسر است، اینکه در صورت تصمیم به ادامهی تحصیل امکان بورس تحصیلی برای او فراهم است، به این معنی نیست که «دولت به او این امکانات را میدهد». زیرا این «دولت» یا نهادهای اجتماعیای که امروز جامعه را اینگونه اداره میکنند خودبخود به وجود نیامدهاند. هر کدام از آنها در ابتدای امر خود یک «امکان» بالقوه بوده است که نسلهای گذشته آن جوان آلمانی آن را به فعل درآوردهاند.
منظور اینجا فقط تأکید روی لزوم مشارکت در امر اجتماعی/سیاسی جهت اصلاح نیست. چیزی که آدم را سر شوق میآورد ذهنیتی ست که صاحب آن منتظر امکانات نمینشیند. اهل ولشکن نیست. جنبههای کار را بررسی میکند، تصمیم میگیرد و بر اساس آن عمل میکند.
ماجرای سمانه و سمیه مطلب دیگری را به خاطرم آورد که سال گذشته در وب به آن برخورده بودم. (و توانستم با چند کلیک منبع آن را پیدا کنم). ماجرای یک شهروند تهرانی ست که نام او را نمیدانیم و منبع خبر از او به عنوان «یک شهروندی» یاد می کند:
پای این مطلب فردی به نام هوشنگ صدفی ( که خود نیز خبرنگار است) در کامنتی مینویسد:
«خانم خوانساری!از خنده همکارانتان متاسف شدم به دلیل آن که این وظیفه روزنامه نگاران است که حقوق شهروندان را پیگیری کنند نه آن که به کار شجاعانه شهروند پیگیر بخندند».
این کامنت خوانساری را وامیدارد که این پینوشت را به پست خود اضافه کند: «گویا این نوشته من سؤتفاهمی ایجاد کرده است. من گفتم خبرنگاران خندیدند. نگفتم که خبرنگاران این شهروند را تمسخر کردند. برای خبرنگاران جالب بود و خندیدند».
شما چه میگویید؟ با شناختی که از خصوصیتهای ایرانی داریم٬ کدام گمانه نزدیکتر به واقعیت است؟ مسخره میکردند؟ یا میخندیدند؟
نمیخواهیم بیانصاف باشیم. بگوییم: میخندیدند. یعنی «همت و حوصله»ی فرد مورد نظر برای آنها مسخره نیست٬ بلکه مثل صحنهای از یک کمدی خوب موجب خنده میشود. مثل وقتی که رفتار چارلیچاپلین ما را میخنداند!
من در تهران یکی دوبار سوار مترو شدهام. الان هم نمیدانم امروز بلیط تکسفره وجود دارد یا نه. آیا تعداد تقریبی اشخاص دیگری که نبودِ بلیط تکسفره به زیان آنها نیز میبودهاست چقدر است (یا چقدر بوده است)؟ هزاران نفر؟ دهها/ صدها هزار؟ نمیدانم. در هر صورت اگر «همت و حوصله»ی این فرد مانع حذف این نوع بلیط شده باشد، میتوان او را یک قهرمان مدرن، یک شهروند دانست.
او برای احقاق حق خود رأسا اقدام میکند، وقت و نیرو میگذارد/ و همزمان با موفقیت در حل مشکل خود، مشکل «دیگران» کثیری را نیز مرتفع میکند.
من شک ندارم که شما هم در اطراف خود یک «آقای حسینی» دارید. الان که مشخصات او را ذکر کنم حتما حرف مرا تصدیق میکنید.
میانسال و نسبتا چاق است. از این آدمهای خوشبرخورد و نسبتا ساکتی که لباسشان همیشه تمیز است و هرچه از آنها بخواهید اگر از دستشان بربیاید «نه» نمیگویند. میشود به آقای حسینی اعتماد کرد که کاری را که به عهده گرفته است درست انجام میدهد. بیرون ماشین او ممکن است برق نزند اما توی آن (مستقل از اینکه چه مدلی باشد و چقدر کهنه یا نو باشد) همیشه پاکیزه است. تا جایی که ممکن است اشاره به «وسواس» آقای حسینی در جمع نوعی لطیفه دوستانه به حساب بیاید.
یکبار که میخواستیم به صورت دستهجمعی جایی برویم، آقای حسینی با لبخند همیشگی به صدایی که از میان جمع به گوش رسید جواب مثبت داد: «بچهها هم همه با ماشین آقای حسینی!».
همگی به مقصد رسیده بودیم اما از آقای حسینی خبری نبود. بعضی از پدرمادرها کمی نگران شده بودند که دوباره صدایی از میان جمع گفت «نه بابا ... اون تا بیاد تقاطع [بزرگراههای تهران را بلد نیستم] یادگار امام [یا شهید همت یا یک چیزی شبیه به این]رو رد کنه نیمساعت [یا یک ساعت] طول میکشه ...». لحن صدا با اینکه دلسوزانه بود اما میشد در آن این تعبیر را شنید که علت تأخیر او حادثهای احتمالی نیست بلکه این دیرکرد به خصوصیت دستوپاچلفتی وی مربوط است. همه خندیدند و پس از مدتی آقای حسینی هم در حالیکه به همراه بچهها دستهجمعی آواز میخواندند، خوش و خرم از راه رسیدند.
من چندبار با آقای حسینی اینور و آنور رفتهام و رانندگی او را میشناسم. او به قوانین رانندگی پایبند است و جزو این گروه کوچک تهرانیست که توی خط رانندگی میکنند.
باز خیلی دارم آسمان و ریسمان میکنم٬ میخواستم ماجرای سمانه و سمیه را تعریف کنم٬ اما اگه معیار رو دوستم بهاره آروین فرض بگیرم، حدس میزنم هنوز جا داشته باشم :)
سمانه و سمیه به همراه پدرشان ذغال تولید میکنند. تولید ذغال یکی از «صنعت»های کهن است. امروز هم برای گرمکردن خانه در نواحی سردسیر اروپا سوزاندن چوب بهترین نوع و از نظر زیستمحیطی مناسب ترین نوع تولید انرژی قلمداد میشود. کسانی که این تجربه را دارند میدانند که هیچ گرمایی مانند گرمای چوب مطبوع نیست. این درست است که دخالت بشر در طبیعت لطمههای زیادی به آن زده است، اما سوزاندن چوب کمترین آنهاست. حتما در ایران هم هنوز مناطقی یافت میشود که مردم با استفاده از ذغال زمستانهای خود را بگذرانند، یا به کمک آن طبخ کنند و ...
یادم هست در فیلم «رنگ خدا»ی مجیدی شغل پدر محمد (قهرمان خردسال و نابینای فیلم) نیز تولید ذغال بود. در مقاله یکی از منقدان فیلم (از این قلمبهسلمبهنویسهایی که دایما به جای کشف نشانهها از خودشان "نشانهها"ی جعلی میسازند) تبدیل درختان سرسبز به ذغال امری نکوهیده و نشانهی وجود پلیدی در شخصیت پدر معرفی شده بود.
وبسایت «زن فردا» بدون پرداختن به مسئله، ماجرای سمانه و سمیه را اینطور نقل میکند:
سمانه و سمیه به همراه پدر خود یک کارگاه کوچک تولید ذغال را در آمل اداره می کنند. این دو خواهر هشت سال است، به این کار مشغولاند و تمام مراحل تولید ذغال را با کمک یکدیگر و همراهی پدر پیرشان انجام میدهند. خبرگزاری منتشر کننده عکس ها بدون اشاره به جزئیات بیشتری از وضعیت زندگی این دو خواهر، آورده است: «ذغال نماد تباهی و تبدیل یک ماده جامد به مادهای دیگر است و این بیشباهت به زندگی سمانه و سمیه نیست».
ذغال نماد تباهی و تبدیل یک ماده جامد به مادهای دیگر است!
زندگی سمانه و سمیه تباه است، یا ذهنیت این خبرنگار "نمادشناس"؟
بقیه عکسها را در سایت زنفردا ببینید.
سلام پدر. سلام سمانه. سلام سمیه.
از دور دستهای سیاه شما را میفشارم.
۳۰مهر ۸۹
ایرانی استعداد زیادی دارد، مشکل این است که «امکانات» در اختیار او گذاشته نمیشود. در این عبارت یک اشتباه اساسی، یک سؤتفاهم بزرگ هست. در این که ایرانیها هم مانند ملتهای دیگر دارای استعدادهای بالقوه بزرگی هستند البته شکی نیست. اما هیچ کجای دنیا و برای هیچ ملتی «امکانات» اجتماعی از آسمان نازل نشده است. مردمان هر ملتی میبایستی «امکانات» خود را بسازند. اینکه امروز به طور مثال ورود به دانشگاههای معتبر برای هر دیپلمهی آلمانی میسر است، اینکه در صورت تصمیم به ادامهی تحصیل امکان بورس تحصیلی برای او فراهم است، به این معنی نیست که «دولت به او این امکانات را میدهد». زیرا این «دولت» یا نهادهای اجتماعیای که امروز جامعه را اینگونه اداره میکنند خودبخود به وجود نیامدهاند. هر کدام از آنها در ابتدای امر خود یک «امکان» بالقوه بوده است که نسلهای گذشته آن جوان آلمانی آن را به فعل درآوردهاند.
منظور اینجا فقط تأکید روی لزوم مشارکت در امر اجتماعی/سیاسی جهت اصلاح نیست. چیزی که آدم را سر شوق میآورد ذهنیتی ست که صاحب آن منتظر امکانات نمینشیند. اهل ولشکن نیست. جنبههای کار را بررسی میکند، تصمیم میگیرد و بر اساس آن عمل میکند.
ماجرای سمانه و سمیه مطلب دیگری را به خاطرم آورد که سال گذشته در وب به آن برخورده بودم. (و توانستم با چند کلیک منبع آن را پیدا کنم). ماجرای یک شهروند تهرانی ست که نام او را نمیدانیم و منبع خبر از او به عنوان «یک شهروندی» یاد می کند:
«بعد از اینکه شورا و فرمانداری در سال گذشته به این نتیجه رسیدند که بلیت تک سفره وجود نداشته باشد یک شهروندی پیدا شده و سر این ماجرا به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و گفته: “من شاید بخواهم فقط یکبار از مترو استفاده کنم و این حق من است که بتوانم بلیت تک سفره بخرم ولی مترو این حق را از من گرفته است”».
و دیوان اداری حق را به او داده بود.
پای این مطلب فردی به نام هوشنگ صدفی ( که خود نیز خبرنگار است) در کامنتی مینویسد:
«خانم خوانساری!از خنده همکارانتان متاسف شدم به دلیل آن که این وظیفه روزنامه نگاران است که حقوق شهروندان را پیگیری کنند نه آن که به کار شجاعانه شهروند پیگیر بخندند».
این کامنت خوانساری را وامیدارد که این پینوشت را به پست خود اضافه کند: «گویا این نوشته من سؤتفاهمی ایجاد کرده است. من گفتم خبرنگاران خندیدند. نگفتم که خبرنگاران این شهروند را تمسخر کردند. برای خبرنگاران جالب بود و خندیدند».
شما چه میگویید؟ با شناختی که از خصوصیتهای ایرانی داریم٬ کدام گمانه نزدیکتر به واقعیت است؟ مسخره میکردند؟ یا میخندیدند؟
نمیخواهیم بیانصاف باشیم. بگوییم: میخندیدند. یعنی «همت و حوصله»ی فرد مورد نظر برای آنها مسخره نیست٬ بلکه مثل صحنهای از یک کمدی خوب موجب خنده میشود. مثل وقتی که رفتار چارلیچاپلین ما را میخنداند!
من در تهران یکی دوبار سوار مترو شدهام. الان هم نمیدانم امروز بلیط تکسفره وجود دارد یا نه. آیا تعداد تقریبی اشخاص دیگری که نبودِ بلیط تکسفره به زیان آنها نیز میبودهاست چقدر است (یا چقدر بوده است)؟ هزاران نفر؟ دهها/ صدها هزار؟ نمیدانم. در هر صورت اگر «همت و حوصله»ی این فرد مانع حذف این نوع بلیط شده باشد، میتوان او را یک قهرمان مدرن، یک شهروند دانست.
او برای احقاق حق خود رأسا اقدام میکند، وقت و نیرو میگذارد/ و همزمان با موفقیت در حل مشکل خود، مشکل «دیگران» کثیری را نیز مرتفع میکند.
من شک ندارم که شما هم در اطراف خود یک «آقای حسینی» دارید. الان که مشخصات او را ذکر کنم حتما حرف مرا تصدیق میکنید.
میانسال و نسبتا چاق است. از این آدمهای خوشبرخورد و نسبتا ساکتی که لباسشان همیشه تمیز است و هرچه از آنها بخواهید اگر از دستشان بربیاید «نه» نمیگویند. میشود به آقای حسینی اعتماد کرد که کاری را که به عهده گرفته است درست انجام میدهد. بیرون ماشین او ممکن است برق نزند اما توی آن (مستقل از اینکه چه مدلی باشد و چقدر کهنه یا نو باشد) همیشه پاکیزه است. تا جایی که ممکن است اشاره به «وسواس» آقای حسینی در جمع نوعی لطیفه دوستانه به حساب بیاید.
یکبار که میخواستیم به صورت دستهجمعی جایی برویم، آقای حسینی با لبخند همیشگی به صدایی که از میان جمع به گوش رسید جواب مثبت داد: «بچهها هم همه با ماشین آقای حسینی!».
همگی به مقصد رسیده بودیم اما از آقای حسینی خبری نبود. بعضی از پدرمادرها کمی نگران شده بودند که دوباره صدایی از میان جمع گفت «نه بابا ... اون تا بیاد تقاطع [بزرگراههای تهران را بلد نیستم] یادگار امام [یا شهید همت یا یک چیزی شبیه به این]رو رد کنه نیمساعت [یا یک ساعت] طول میکشه ...». لحن صدا با اینکه دلسوزانه بود اما میشد در آن این تعبیر را شنید که علت تأخیر او حادثهای احتمالی نیست بلکه این دیرکرد به خصوصیت دستوپاچلفتی وی مربوط است. همه خندیدند و پس از مدتی آقای حسینی هم در حالیکه به همراه بچهها دستهجمعی آواز میخواندند، خوش و خرم از راه رسیدند.
من چندبار با آقای حسینی اینور و آنور رفتهام و رانندگی او را میشناسم. او به قوانین رانندگی پایبند است و جزو این گروه کوچک تهرانیست که توی خط رانندگی میکنند.
باز خیلی دارم آسمان و ریسمان میکنم٬ میخواستم ماجرای سمانه و سمیه را تعریف کنم٬ اما اگه معیار رو دوستم بهاره آروین فرض بگیرم، حدس میزنم هنوز جا داشته باشم :)
سمانه و سمیه به همراه پدرشان ذغال تولید میکنند. تولید ذغال یکی از «صنعت»های کهن است. امروز هم برای گرمکردن خانه در نواحی سردسیر اروپا سوزاندن چوب بهترین نوع و از نظر زیستمحیطی مناسب ترین نوع تولید انرژی قلمداد میشود. کسانی که این تجربه را دارند میدانند که هیچ گرمایی مانند گرمای چوب مطبوع نیست. این درست است که دخالت بشر در طبیعت لطمههای زیادی به آن زده است، اما سوزاندن چوب کمترین آنهاست. حتما در ایران هم هنوز مناطقی یافت میشود که مردم با استفاده از ذغال زمستانهای خود را بگذرانند، یا به کمک آن طبخ کنند و ...
یادم هست در فیلم «رنگ خدا»ی مجیدی شغل پدر محمد (قهرمان خردسال و نابینای فیلم) نیز تولید ذغال بود. در مقاله یکی از منقدان فیلم (از این قلمبهسلمبهنویسهایی که دایما به جای کشف نشانهها از خودشان "نشانهها"ی جعلی میسازند) تبدیل درختان سرسبز به ذغال امری نکوهیده و نشانهی وجود پلیدی در شخصیت پدر معرفی شده بود.
وبسایت «زن فردا» بدون پرداختن به مسئله، ماجرای سمانه و سمیه را اینطور نقل میکند:
سمانه و سمیه به همراه پدر خود یک کارگاه کوچک تولید ذغال را در آمل اداره می کنند. این دو خواهر هشت سال است، به این کار مشغولاند و تمام مراحل تولید ذغال را با کمک یکدیگر و همراهی پدر پیرشان انجام میدهند. خبرگزاری منتشر کننده عکس ها بدون اشاره به جزئیات بیشتری از وضعیت زندگی این دو خواهر، آورده است: «ذغال نماد تباهی و تبدیل یک ماده جامد به مادهای دیگر است و این بیشباهت به زندگی سمانه و سمیه نیست».
ذغال نماد تباهی و تبدیل یک ماده جامد به مادهای دیگر است!
زندگی سمانه و سمیه تباه است، یا ذهنیت این خبرنگار "نمادشناس"؟
بقیه عکسها را در سایت زنفردا ببینید.
سلام پدر. سلام سمانه. سلام سمیه.
از دور دستهای سیاه شما را میفشارم.
۳۰مهر ۸۹