دیدم دارم سعی میکنم برا یه جوون بیستساله (خدایا چطور ممکنه آدم بیستسالش باشه؟) شرح بدم که چرا این سالهای زندگی بهترین سالهای زندگیشه! ... ساکت وایساده بود گوش میکرد، ولی متوجه شدم واقعا گوش نمیده، و سکوتش صرفا از سر ادب اه. از قیافهش که داشت مثل بُز به من نگا میکرد معلوم بود کلن علاقهای به صحبت نداره. دیدم، بهترین راه برونرفت از این وضعیت اضطراری، اینه که منم احترام اونو رعایت کنم، و خواستش رو بپذیرم. خواستی که توی اون لحظه میتونست هر چیزی باشه، الا گوش کردن به جملههای نامفهومی در مورد «بهترین روزهای عمرت!».
چقدر دبیرای دبیرستان و استادای دلسوز جلزوولز میکردن به ما («بچههای خوبم»)، یه چیزایی در مورد ماجرای این «بهترین سالهای زندگیتون که روزی افسوسش رو میخورین» بگن، و ما در حالی که منتظر بودیم زنگ بخوره بریم سیگارمونو بکشیم، بروبر مثل بُز نگاهشون میکردیم؟
واقعیت اینه که از عهد عتیق تا به امروز، آدمای هر نسل سعی کردهن حقیقتایی رو در مورد «بهترین روزها و سالهای زندگی» به جوونترا منتقل کنن، و واکنش جوونا همیشه و همهجا، و نزد همه اقوام و ملل این بوده که مثل بُز به گوینده نگاه کنن.
به همین خاطره که این حقیقتهای زیبا هیچوقت زمانی که باید فهمیده بشن - در وقت مناسب فهمیدهشدنشون - فهمیده نشدهن، به عبارت دیگه، وقتی فهمیده شدهن که فهمشون فایدهای جز افسوس نداشته.
یه روز همین جوونی که امروز سر صحبتو باهاش باز کردم، در واقع بازنکرده بستم، صحنه امروزو که اینجا آیفونبهدست وایساده بود، یادش میاد و حقیقت حرفای من مثل آفتاب عالمتاب براش آشکار میشه، یاد اونروزا میافته، دلش برا خود اونروزاش تنگ میشه. افسوس میخوره، آه میکشه، و … و چی؟
و این میل توش به وجود میاد که هر جا جوونی رو دید، اونو به طریقی از حقیقت عمیق روزایی که بعدها افسوسشو میخوری با خبر کنه، که خب نتیجه معلومه، و میدونیم با چه واکنشی روبرو میشه.
چقدر دبیرای دبیرستان و استادای دلسوز جلزوولز میکردن به ما («بچههای خوبم»)، یه چیزایی در مورد ماجرای این «بهترین سالهای زندگیتون که روزی افسوسش رو میخورین» بگن، و ما در حالی که منتظر بودیم زنگ بخوره بریم سیگارمونو بکشیم، بروبر مثل بُز نگاهشون میکردیم؟
واقعیت اینه که از عهد عتیق تا به امروز، آدمای هر نسل سعی کردهن حقیقتایی رو در مورد «بهترین روزها و سالهای زندگی» به جوونترا منتقل کنن، و واکنش جوونا همیشه و همهجا، و نزد همه اقوام و ملل این بوده که مثل بُز به گوینده نگاه کنن.
به همین خاطره که این حقیقتهای زیبا هیچوقت زمانی که باید فهمیده بشن - در وقت مناسب فهمیدهشدنشون - فهمیده نشدهن، به عبارت دیگه، وقتی فهمیده شدهن که فهمشون فایدهای جز افسوس نداشته.
یه روز همین جوونی که امروز سر صحبتو باهاش باز کردم، در واقع بازنکرده بستم، صحنه امروزو که اینجا آیفونبهدست وایساده بود، یادش میاد و حقیقت حرفای من مثل آفتاب عالمتاب براش آشکار میشه، یاد اونروزا میافته، دلش برا خود اونروزاش تنگ میشه. افسوس میخوره، آه میکشه، و … و چی؟
و این میل توش به وجود میاد که هر جا جوونی رو دید، اونو به طریقی از حقیقت عمیق روزایی که بعدها افسوسشو میخوری با خبر کنه، که خب نتیجه معلومه، و میدونیم با چه واکنشی روبرو میشه.