۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۵

اون شب

پام چندین هفته تو گچ بود. اگه جایی دیدید یه آدمی که پاش تو گچه با خوشحالی یه کیسه پلاستیکی دستشه داره میره بیمارستان، بدونید داره میره پاشو از گچ دربیاره.
تو کلینیک، مردی که گچ پامو باز کرد با اشاره به در یه اتاق گفت: اگه دوست دارید این‌جا می‌تونید پاتونو بشورید. برا من غیرقابل تصوره که کسی این پیشنهاد رو رد کنه. برا آدمی که چندین هفته‌ دایما مواظب بوده به پاش آب نخوره، پای خودشو ندیده، لمس نکرده - و گذشته از اینا - دوست داره درجا یه معاینه حسابی بکنه ببینه همه چیز مرتبه، جایی کبود نشده، ورم نداره، ترک نخورده، خدانکرده چیزی کج نشده و ...، هیچی دلپذیرتر از آگاه شدن از امکان شستن پا نیست.
تو دلم، به کسی که به این‌جایﹺِِِ کار فکر کرده آفرین گفتم، رفتم تو.
اتاق کوچیکی بود که نور خوبی داشت. ۳۰سانتیمتری زمین یه لگن پاشویی نسبتا بزرگ چارگوش سفید به دیوار چسبیده بود که جلوش یه صندلی راحت پایه‌کوتاه گذاشته بودند. نشستم، شیر آب‌و باز کردم پامو گرفتم زیرش. از این شیرها بود که آبشون زیاده ولی ترشح نمی‌کنن. پامو با صابون کودک شستم. ولی هی طولش می‌دادم. دلم می‌خواست یه ساعت اونجا بشینم و هی پامو بگیرم زیر آب گرم ملایم، هی به پام دست بکشم، اینور اونورش کنم، ماساژش بدم ... راست راستی هم (اگه قیافه یارو رو درست تعبیر کرده باشم) فکر کنم یه کم زیادتر از معمول طولش دادم، ولی تجربه خیلی خوبی بود. دیدم پام درست شده. آخرین باری که دیده‌بودمش شبیه یه متکای بی‌قواره بود. دیدم سالم شده. هیچ دردی نداره. همه‌چیش سر جاشه، انگشتا مرتب کنار همن .... و خداوند مهربان رو شکر کردم که این پا رو به من بخشیده. یه عضو ظریف که به طرز معجزه‌آسایی از پس کار سنگین و مهمی که به عهده‌ش گذاشته شده برمیاد.
ملت وقتی یکیو می‌بینن پاش گچ گرفته‌س، فقط یه آدمو می‌بینن که خیلی عادی پاش تو گچه. ولی کسی که یه بار پاشو گچ گرفته باشه می‌دونه این چه دردسرایی داره. در واقع زندگی آدم میشه یه دردسر مستمر. راه‌رفتن، نشستن، پاشدن، خوابیدن (که اگه یه بار دو‌تا آجر به ساق پاتون ببندید برید تو رختخواب احساس‌شو می‌فهمید). یا چندین هفته تکرار مضحکه‌ی حمام کردن به سبک آکروبات‌بازای سیرک.
بالاخره، همونطور نشسته، پامو خشک کردم. پوست پام پرزهای حوله رو حس می‌کرد، مورمور می‌شد. وقتی لنگه‌کفشم‌و از کیسه در اوردم پام کردم احساس بخصوصی بهم دست داد. چرم کفشم که کفش نسبتا قرص‌و محکمیه، زیادی نرم بود. انگار جوراب پام کرده باشم. تو خیابون، با این‌که پام کفش بود، احساس می‌کردم پا برهنه‌م، پام حفاظت نداره، محفوظ نیست. می‌ترسیدم. وقت راه رفتن قدمم نامطمئن بود.
اونروز، ‌شب تو رختخواب نمی‌دونستم با پای لُختم که هر حرکت کوچیک ملافه رو حس می‌کرد، چیکار کنم، کاملا خوب شده بود، ولی می‌ترسیدم نصفه‌شب براش اتفاقی بیفته. پیچ بخوره، بخوره به چوب تخت ... نمی‌دونستم کجا بذارمش، چطوری بذارمش، چیکار کنم که آروم باشه. مثل مادری که می‌خواد برا بچه‌شیرخوره‌ش یه جای امن پیدا کنه، نگران بودم. نمی‌تونستم بخوابم. بعد یه اتفاقی افتاد: حس ‌کردم یه چیزی کم دارم. تو قالب گچی (هرچی بود) خیالم راحت بود. احساس امنیت می‌کردم. یه لحظه، فقط یه لحظه دلم قالب گچی رو خواست. به صورت ضربتی معنی واقعی و ترسناک «آدم به همه‌چی عادت می‌کنه» رو فهمیدم. بعد یاد یه ضرب‌المثلی افتادم که می‌گه «علت برود ولیک عادت نرود». بعد در حالیکه داشتم تو فکرم به روند تبدیل عادت‌های بی‌علت به علت‌های زجرآور ورمیرفتم، و برا خودم فلسفه می‌بافتم، این بیت زیبا اومد تو فکرم که «ای طبیب جمله علت‌های ما». از این «طبیب جمله‌ علت‌ها» خیلی خوشم اومد. هی تو دلم گفتم ای طبیب جمله علت‌های ما، ای طبیب جمله علت‌های ما. دلم می‌خواست تا صبح هی بگم ای طبیب جمله علت‌های ما! ولی نمی‌دونم بعد از چند بار دیگه خوابم برد.