۰۳ اسفند ۱۳۹۲

دبستانی که بودم

در صحراهای اطراف خانه ما، گلهایی به صورت خودرو میروییدند که یکی از آنها خیلی زیبا بود. برگهای پهن چینچین داشت به رنگ سبز تیره با لبههایکنگرهای. منطقه چون خشک بود، روی برگها همیشه لایهای خاک نشسته بود مثل گرد نقره. سر شاخه اصلی گلی درمیآمد به شکل یک توپ رنگی (کوچکتر از توپتنیس) که کاسبرگهایی آن را - انگار سردست - گرفته بودند، و از نزدیک که نگاه میکردید تعداد بیشماری ریزهگل (به اندازه تهسوزن) که به رنگهای بنفش، آبی و صورتی سراسر سطح آن را پوشانده بود، به آن حالتی مخملی میداد. زیر آفتاب مثل یک قطعه جواهر برق میزد. یک زیبای بینظیر بیابانی که به باغبان احتیاج نداشت. قرنها را تا آن روزها مغرور و با بیاعتنایی به سرما و گرما و طوفان و خشکسالی و ... بیباغبان گذرانده بود. رایحهی ملایم خوبی هم از آن به اطراف پراکنده میشد. از آنها که آدم دوست دارد گل را به دماغ خود بچسباند و عطر آن را همراه یک نفس عمیق به درون خود بکشد
یادم هست دوست داشتم یکی از آنها را بچینم و به خانه ببرم. نه مثل امروز که اگر شاخهگلی در حین قدم زدن در کوچهباغها - خدای ناکرده - چیدیم، یا پیداکردیم، به محض رسیدن به خانه آن را در لیوان آبی میگذاریم! نه. این توپ جواهرنشان مثل آهنربا من را به سوی خود میکشید. نسبت به آن حرص و شهوت کودکانهی عجیبی حس میکردم. دلم میخواست آن را در دستم بگیرم، مخمل آن را با انگشتهایم حس کنم، آن را بچسبانم به دماغم. میخواستم مال من باشد. و شب آن را کنار متکایم بگذارم. و احیانا آخرسر، با چاقوی آشپزخانه آن را باز کنم و ببینم توی‌‌ آن چیست!
اما نمیشد
مانع کار این بود که روی برگها، پشت برگها، روی کاسبرگها، سراسر ساقه و خود این توپ مخملی پوشیده از تیغهای ریزودرشت و کوتاهوبلند بود. آدم به هیچجای این گیاه نمیتوانست دست بزند. هیچجای آن را نمیشد گرفت! تیغدارترین گیاه را هم میشود بالاخره جایی‌‌ش را گرفت. این را بچههای خرابکار شهرهای کوچک میدانند، اما نظام دفاعی این گیاه، کامل و بینقص بود. از هیچطرف و به هیچ طریقی نمیشد به آن نزدیک شد! من همهجور کلکی زدم، یادم هست بار آخر که آن را با کاغذ روزنامه گرفتم، تعداد کثیری از تیغ‌ها از کاغذ ردشدند و به دستم فرورفتند. دستم سرخ شد، باد کرد و شب تب کردم
این‌طور شد که بالاخره تسلیم شدم. شکست کامل را قبول کردم. فکر تصاحب آن را از ذهن بیرون راندم. و  پذیرفتم که این موجود جادویی اجازه کاری غیر از تماشا و ستایش به کسی نمیدهد
پیام او آشکار بود. میگفت: تماشا کن و برو! میگفت: شکرگزار باش که من هستم و زیباییام چشم تو را مینوازد. میگفت: همانجا که هستی بأیست! کفشهایت را بکن، و به من سجده کن.
خاطره و تصویر این ملکه بیابان برای همیشه در ذهن من حک شده است، و هنوز هم تصور زیبایی او، زیبایی‌ای که در دسترس است، اما نمیشود آن را دستمالی کرد، زیبایی‌ای که فاصله را دیکته می‌کند، این زیبایی برازنده‌ای که اجازه‌ی تصاحب خود را نمی‌دهد، مرا، مست و هوایی می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست: