پیداشدن عکس بزرگتری که مروان کودک سوری ۴سالهی تنها در صحرا و بیابان را همراه صدوپنجاه نفر دیگر نشان میداد، سطل آبی بود که چرت جماعت دلنازکهای دلپاک، از اصحاب میلبافتنی تا شاعران و شاعرپیشگان درنهایتتنهای غمگین را که تازه «مشک اشک»شان را کمی شل کرده بودند، پاره کرد، و نگذاشت آنها در خودارضایی عمومی خود به نقطه اوج برسند. به قول آلمانیها «موضوع» از دستشان در رفت!
تازه ساز خود را کوک کرده بودند، تازه داشتند به عنوان دستگرمی به هم از این قبیل حرفها میزدند که «اوه چقدر غمگین!» «میخواهم به پهنای صورت گریه کنم!»، «ما چقدر خوبیم!»، «فدای اشکهات»!، «کاش همه مثل ما بودند!»، «در مقابل احساسات تو باید سر تعظیم فرود آورد!» ... تازه یکی از آنها از قصد خود برای نوشتن یک مقاله چندقسمتی در باره «تنهایی کودک روح در صحرای زندگی» خبر داده بود، و یکی دیگر گفته بود که این عکس آنقدر با آدم حرف میزند که میشود از آن یک رمان خوب درآورد! و ... که ناگهان معلوم شد، کسی این عکس را از عکس بزرگتری بریده/ انتخاب کرده است، و در واقعیت، مروان در صحرا تکوتنها نیست، بلکه با گروه بزرگی از مردان و زنان و کودکان دیگر در راه است.
به یکی از دوستان میگفتم، عجیب است، ندیدم هیچکدام اینها با خود بگوید، این عکسی را که در من طوفان عاطفه و احساس و انشا ایجاد کرد، یک کسی یک جایی ساخته است. با خود بگوید، این «کس» به چه قصدی به من انگشت رسانده است؟
دوستم جواب داد: اصلا عجیب نیست. اگر غیر از این بود عجیب میبود.