بچه که بودم رفیقی داشتم که خوب نیزه پرتاب می کرد. [پیش میاد. من خودم وقتی دبیرستانی بودم یه دوست کشتیگیر داشتم، ۴۸ کیلو کشتی میگرفت و مثل اغلب کشتیگیرها، جوون فروتن دوستداشتنیای بود]. دستش قوی بود. این رفت تمام هم و غمش را گذاشت روی تمرین پرتاب نیزه. من رفتم دانشگاه تئاتر خواندم [بعضی از بچههای تئاتری ایران، آخر تئاترند!] او باز هم نیزه می انداخت. هیچ کار دیگری نمی کرد. دانشگاه را تمام کردم. او همچنان نیزه پرت می کرد. تا زد و گفت:
- بالاخره وقتش رسید خودمو نشون بدم [با اینکه نشون دادن کار اصلی تئاتریهاست، ولی باشه]
با هم رفتیم وسط صحرا. [چه با حال! اون دوست منم یه بار کشتیگرفتنشو بهم نشون داد]
گفت:
- وایسا ببین چیکار می کنم
و تمام جانش را گذاشت توی نیزه و پرت کرد. نیزه رفت و رفت. اینقدر که در هوا نقطه شد. [woww] رفیقم گفت:
- من دیگه کارم تموم شد. یه عمر کار کردم برا همچین روزی. تو رفتی درس خوندی. چیز نوشتی. خیلی چیزا یاد گرفتی.
[داوری رفیقای آدم اغلب مخدوشاه، ولی بعضی از دوستیها حکم میکنه آدم از این حرفا بزنه]
به او گفتم:
- تو دنبال یه چیز رفتی. بهش رسیدی. من دنبال خیلی چیزا رفتم. به هیچکدمشون نرسیدم.
[ای بابا! دیگه میخواستی رئیس جمهور بشی؟! همینی که تا «بیضه»ت رو به دیگران حواله میدی/ پونصد نفر لایک میزنن، و دهها نفر پیشنهاد طلاگرفتنشو میدن، و جوونای این مملکت اونو میلیسند و دخترای شعردوست پلاس و فیسبوک آرزوی گردنبند یا گوشواره تخمطلایی میکنن، بس نیست؟ یهکم فروتنیام بد نیستا! … بگذریم].
گفت:
- من دیگه باید برم. خداحافظ.
این را گفت و به صورت افتاد زمین.
[ئه! ... این چرا اینجوری شد؟ خداوندا این دیگه چه اکشنیاه؟]
یک نیزه به پشتش فرو رفته بود. نیزه ای بود که خودش پرت کرده بود. نیزه اش زمین را دور زده بود و به خودش رسیده بود. او برای به خودش رسیدن تمرین کرده بود. گفته بود:
- دورترین نقطه خود منم. من می خوام به خودم برسم.
[خداوند همه کسانی را که میخواهند به خودشان برسند به خودشان برساند!]
[خداوند طاقت هنردوستان این سرزمین را برای حمل هستی سبک بالا ببرد!]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر