عقب ماشین پرشده بود، منتظر نفر دوم جلو بودیم (یادتونه که؟). من کنار شیشه دست راست بودم. یکی اونور پشت راننده نشسته بود و یکی هم این وسط داشت با تلفنش حرف میزد.
یه آقایی با سرووضع نسبتا خوب از بیرون به شیشه زد، و با دست به من علامت داد شیشهرو بکشم پایین. شیشه رو کشیدم پایین. با من چیکار داره؟
مردی که وسط نشسته بود داشت بلندبلند با طرف صحبتش سر چیزی بحث میکرد. اون یکی که از من خواسته بود شیشه رو پایین بکشم، بدون اینکه به من نگاه کنه، سرشو تا چهارسانتی صورت من اورد تو ماشین، و شروع کرد به حرفزدن با این که داشت با تلفن حرف میزد: «اینم بهش بگو که ما قبلا امضا کرده بودیم ...». «بگو، خود آقا جمالی هم اونجا بود»، «بگو تحویل وقتی درسته که چیزای دیگهم درست باشه» ...
وقتی حرف میزد نفسش میخورد تو صورتم، من زیاد نازکنارنجی نیستم، اما بوی دهنش آزاردهنده بود، نه از این آزاردهندههای معمولی، بلکه از اونا که آدم ممکنه استفراغ کنه. وضعیت بغرنجی بود. فکرم کار نمیکرد. احساس میکردم زمان غلیظ شده، و من یا همین الان بالا میارم، یا مسموم میشم. به طور غریزی، کف دستمو گذاشتم کف سرش (کممو و گرم بود) و با فشاری مناسب از ماشین کردمش بیرون، و با دست دیگهم شیشه رو دادم بالا. خودشم اصلا مقاومتی نکرد، خیلی نرم رفت عقب. حادثه اونقدر آروم، سریع و بیسروصدا اتفاق افتاد که کناریه هم متوجه نشد.
هر دومون غافلگیر شده بودیم، من از کار خودم شکه شده بودم. داشتیم به هم نگاه میکردیم که یکی سوار شد، ماشین راه افتاد. قیافهش یادم نمیره. مثل مجسمه در حالی که هنوز یه کم دولا بود، پشت شیشه خشک شده بود. صورت خستهای داشت. چشمم افتاد تو چشمش. چندلحظه نگاهمون به هم قفل شد. عصبانی نبود، اما نگاهش حالت سؤالی آدمایی رو داشت که میخوان چیزی بپرسن، ولی نمیدونن چی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر