صبح زود که از خونه رفتم بیرون تکوتوک مغازه باز بود، ولی اکثرا هنوز بسته بودن و کسی توی پیادهرو نبود. از چندمتری دیدم جلوتر یه زن پیر عصابدست لرزان نسبتا خوشلباس (شاید هشتادسالش بود) رو به مغازهای ایستاده داره بالا رو نگا میکنه. وقتی نزدیکتر شدم، شروع کرد بدون اینکه به من نگاه کنه، طوری که آدم با خودش حرف میزنه، بلندبلند حرف زدن. «نمیفهمم! ... اینجا یه آرایشگاه بود ... اینجا یه آریشگاه بود ... عجیبه … من همین چندوقت پیش اینجا بودم … پس این آریشگاه کجاست؟» و سعی میکرد همینطور که با دست آزادش کلاهشو نیگر داشته بود، تابلوهای سردرمغازهها رو بخونه.
اغلب وقتی دونفر در فضایی تنها هستند، اگر یکی از اونا از خودش با صدایی که اونیکی هم بشنوه، سؤالی بکنه، در واقع داره از اون میپرسه، راهنمایی میخواد (تعامل نمادین).
مستأصل بود. «اینجا بود ... بله بله ... پهلوی این فروشگاه ... ولی کجاست؟».
من خیلیوقته تو این محلهم. راست میگفت. یه وقت اینجا یه سلمونی زنونه بود. سرم رو بردم نزدیک گوشش گفتم، راست میگید اینجا بود، ولی پونزدهسال پیش بست از اینجا رفت.
یهو انگار لرزشش آروم گرفت! گفت: «چی میگید؟ ... گفتید پونزده؟». بعد رو به خودش گفت: «پونزده سال پیش! ... پونزده سال پیش ... وای خدا! ... این - باور - نکردنیاه …»، و راه افتاد. همینطور که میرفت صداش میومد: پونزده سال؟ ... این غیرقابل تصوره … چطو آخه؟ … پونزده سال؟ اوه … پونزده سال ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر