۱۹ شهریور ۱۳۹۲

حضور آبستراکت اسب‌ها (تأملات محیط‌‌زیستی)

من از سرعت خوشم میآید. نه اینکه توی ماشین شما باشم و شما پا را بگذارید روی گاز! اینجور موقعها می‌توانستید مرا در کسوت یک موعظهگر مهربان ببینید که به ملایمت و پرهیز از عجله فرامیخوانم و از فواید آهستگی برای سلامتی جسمی و روحی حرف میزنم! (و در صورت عدم تأثیر، تا مرز انقلابیگری چگوارایی پیش میروم: «پس همینجا من را پیاده کنید»!). از سرعت خوشم میآید، وقتی خودم با سرعت رانندگی میکنم.
البته بهتر است بگویم با سرعت رانندگی میکردم. چون یکیدوسالی است که لذت آهستگی را کشف کردهام، با این توضیح که قبوض لعنتی جریمه(!) هم در این روند کشف و شهود معنوی بیتأثیر نبوده است.
 امروز مثل بچهی آدم در لاین دستراست اتوبان میرفتم، و اتومبیلها مثل باد از کنار من میگذشتند. اغلب یک سرنشین داشتند، گهگاه دو نفر و به ندرت سه نفر. کسانی که با ماشین از نزدیکتر آشنا هستند میدانند که در چنددهه گذشته ماشینها خیلی فرق کردهاند. من زمان دانشجویی اتومبیلی داشتم که حداکثر سرعت آن ۱۱۰ بود، و وقتی که سرعت به صد میرسید، طوری صدا میداد و چهارستونش به لرزه میافتاد، و پیچهایش میریخت و لاستیکها به جیرجیر میافتاد که فکر میکردید همین الان همه چیز از هم میپاشد. امروز قدرت (قوه اسب) ماشینها بالا رفته است. هر ماشینی را نگاه کنید، حداقل صدوشصتهفتاد میرود.
از زمانی که سرعت را ترک کردهام، فکرم راحتتر شده است. در یک سبکسنگین خیلی ساده هر آدم خودخواهی میفهمد که این به آن میارزد. امروز حین رانندگی به همین معضل «قوه اسب» فکر میکردم. مرحوم ماشینی که ذکر خیر او به میان آمد - همراه جادههای آفتابی ایتالیای دوران گمشده- یادم نیست چندقوه اسب داشت. پنجاهشصت. 
۶۰ امروز هیچچیز نیست، این ماشینهایی که با سرعت از کنار من رد میشدند، حتی کوچکها، بعضی بالای دویست قوه اسب دارند. الان برای اینکه برای شما مثال بیاورم در اینترنت نگاه کردم/ این اپل Opel Corsa OPC به عنوان یک مدل متوسطالکلاس خرده‌بورژواپسند دویست و ده قوه اسب دارد . 
[توی تبلیغات این دسته اتومبیل‌ها میگویند، «جمع دو خصوصیت قدرت زیاد و وزن کم به خودروی شما این قابلیت را میدهد که با قویترین ماشینها برابری کنید!». آدم نمی‌داند از دست این جماعت جهانی مهندسان «برابری»طلب به کجا پناه ببرد].
امروز که در اتوبان میرفتم، اینکه اینهمه قوه اسب برای این به کار میرود که من یا شما را از جایی به جایی دیگر ببرد، به نظرم ابسورد رسید. کجا؟ مگر چه کار مهمی داریم؟
شنیدهام به ترکی به ماشین میگویند ارابه. امروز یک لحظه خودم را در ارابهای که یک گله اسب آن را میکشند تصور کردم. این همه حیوان را که پوستشان زیر آفتاب از عرق برق می‌زند به زحمت انداختهام که چه بشود؟
 با فشار روی پدال گاز صدها متر مکعب هوا را که ماده خیلی لازم و لطیفی است، مسموم کنم/ چندین هزار لیتر گازهایی که مسبب بارانهای اسیدی، آلودگی آب‌های آشامیدنی و مرگ جنگلهاست، و روی سلامتی هرآنچه زنده است تأثیر مخرب دارد  تولید کنم/ هنگام فشردن پدال ترمز، از لنتها ذرات غبار سرطانزای Antimon(III)-sulfid  با فرمول شیمایی Sb2S3 در هوا پخش شود/ شیشه جلوی ماشین را به قتلگاه بین پانصد تا سیهزار حشره پردار تبدیل کنم/ و هنگام فشار روی دکمه برفپاکن مایع شویندهبه اطراف بپاشم (حاوی ماده شیمیاییای خطرناکی که اسم آن یادم نیست ولی در تلوزیون میگفت٬ نازایی، پوکی استخوان و آلرژیهای پوستی و مسمومیت کودکان کوچکترین اشکالاتیست که ایجاد میکند)/ … در یک کلام،  همینطور بروم و پشت سر باریکهای از مسمومیت٬ تخریب٬ مرض٬ مرگ و نابودی برجا بگذارم که چه بشود؟ اصلا این کاری که من برای انجام آن سوار این ماشین شدهام ارزش این را دارد؟ امروز توی اتوبان در یک لحظه پردهها افتاد (همه تن چشم شدم!) و دیدم: نه، ندارد. 
در یک لحظه دیدم٬ بدم نمیآید همانجا ترمز کنم٬ ماشین را کنار اتوبان بگذارم٬ و با جستی از روی دیواره اتوبان٬ خودم را مثل بدبدهها میان علفزارها٬ کشتزارهای ذرت و آفتابگردان گم کنم. اما این ایده به نظرم شدنی‌تر رسید:
قطار برای راههای دور، پای پیاده، دوچرخه، اتوبوس و مترو برای راههای نزدیک.
منظره غریبی‌ست نازنین!
بیایید راست راستی بالای یک پل بایستیم و ماشینها را به شکل ارابه، و با حضور اسبهای واقعی تصور کنیم. در ازای هر پراید یک ارابه هشتاداسبه، و هر پژو صداسبه. در این صورت صحنه‌ی پهن‌آلودی که مثلا زیر پل گشیا یا در خیابان جلال آلاحمد میبینیم بیتردید شلوغتر از میدانی است که در آن کورش مر سوارهنظام را آماده میکرد از برای فتح بابل! تصور کنید در مقابل صاحب شهوتی این پرایدی که به قصد خرید سبزیخوردن هشتاد اسب را بیرون آورده و در راه برای نوامیس ما بوق میزند(!)،  کورش کبیر بنیانگذار حقوقبشر با آن ارابهی فکستنی تقولق زهواردررفتهی اسقاط که شش اسب استخوانی ضایع  آن را میکشند، روستایی فرتوتی به نظر میرسد که در اثر شدت آفتاب به جنون مبتلا شده است. 

- پدرجان، میخوای بری شوش؟ بیا من ببرمت!
- نه پسرم٬ میرم تختجمشید!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر