۳۱ مرداد ۱۳۹۱

البته که مسائل مهمتری هست. ولی برای انبساط خاطر

«می‌خندیدیم و می‌نوشیدیم و خوش بودیم. یانوشکا بلوز و شلوار مشکی به تن داشت، موهاش را دم اسبی کرده بود، با یک گردن‌بند عقیق که خودم به گردنش انداخته بودم، ماه شده بود؛ ماهی آرام که در تمام آن شب می‌درخشید. و دور و بر من می‌چرخید.

مدیر رستوران هاوانا آن شب ما را برد قسمت فضای باغ معلق. ... هنگاهی که لم داده ای روی یک مبل و داری به یانوشکا نگاه میکنی هیچ چیزی نمیتواند خوشبختی را از تو بگیرد. چقدر احساس بی وزنی داشتم، چقدر دلم میخواست از این مبل پاشوم بروم روی مبل دیگر بنشینم، و چقدر خوشبخت بودم.

هرجا می‌نشستم یانوشکا می‌آمد کنارم روی دسته ی مبل یا روی زانوهام می‌نشست. لبخندزنان به آدمها و گلها نگاه می‌کرد و خوشحال بود. دستم را دور کمرش حلقه می کردم ... آن شب [با] یانوشکا ... شراب سفید نوشیدیم، و من جای ماتیک یانوشکا را روی جامش بوسیدم.

آن شب یانوشکا بانوی زیبای من بود، هیجان داشت، چند بار توی راه پاهاش پیچید به هم و خودش را یله کرد به من، دلم ریخت و وسط راه بغلش کردم و بوسیدمش. عمیق. مثل یک خواب طولانی بوسیدمش. خوشحال بود. به‌حدی که موقع خواب گفت:
«عباس، من این زندگی را دوست دارم. دیگر بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم.» ... «هیچ چیزی برام مهم نیست، عباس. فقط تو خوب باش. فقط باش.»

و راست می‌گفت. هیچ چیزی جز زندگی مختصر ما براش اهمیت نداشت. از سر کار که برمی‌گشت، هنوز ادامه می‌داد. خرید کردن، چای ‌گذاشتن، داروهای من، غذا پختن، و آخر شب هم می‌آمد توی آشپزخانه کمک من. و نرم نرم حرف میزد: «آقای من! عزیزم. کجایی که امروز اصلاً نداشتمت.» +

ادامه ...

۵ نظر: