چه جمع خوبی. من اگه ایران بودم باهاشون میرفتم. یه عده آدم هنردوست اهل ادب جمع شدند با هم یه چیزی راه انداختن به نام «کوهنوردی ویراستارانه». برنامه ریزی کردن برن کوه فارسیشونو تقویت کنن! همین جمعه پیش که ما اینجا پشت این مانیتور مثل جغد نشسته بودیم، گلومون از سیگار خس خس میکرد، و موجودی شده بودیم بین صادق هدایت و تام ویتس، اینا جمع شدن، زدن به کوه. جاهای قشنگ. راستراسیها! نه اینکه فکر کنین داستانه. آدمای جدیای هم هستن. یعنی وقتی که میگن «کوهنوردی ویراستارانه»، منظورشون راسراسی کوهنوردی ویراستارانهس! من اگه عکساشو ندیده بودم باور نمیکردم. اون بالا تو کوهوکمر واقعا کاغذ و نوشته دراوردند دارن ویراستاری میکنن. نیم متر اونورتر برف رو زمین نشسته، خودکار تو دست یکیشون یخ زده! عکساشون اینجا هس. آدم تو همتشون میمونه.
اول، گروهشون قرار بوده نزدیک صدنفر باشن، اما از قرار یه عده خوابشون برده، یه عده دیگه دیر از خواب بلند شدند، خیلیهای دیگه هم نتونستن از خواب صبحگاهی دل بکنن. اینطوری تعدادشون به هفت نفر رسیده. خب، چرا که نه. ما طرفدار کیفیتایم! بعد به هم گفتن: بریم؟ گفتن بریم. و راه افتادن رفتن. البته در مورد خود من، وقتی هوا سرده، بهترین جا برا دستام، اگه سیگار دستم نباشه، جیبامان. ولی خب، فکر نکنم همه باید جبرا در بخش ویراستاری برنامه شرکت کنند، یا با این مخالف باشن که یکی فلاسک قهوه یا چاییشو با خودش بیاره.
همینطوری داشتم تو خیال خوشگذرونی میکردم که یادم اومد کوهنوردی قبل از هرچیز یعنی سربالایی. این فکر یه کم حالمو خراب کرد. توی تمام دنیا بگردید غیر ازکوهنوردا هیچکس دیگهای رو پیدا نمیکنید که «راه سربالا» رو دوست داشته باشه. بخصوص این جماعتی که با کاغذ قلم سروکار دارن، همهجای دنیا معمولا توی کافهمافههای گرم و نرم جمع میشن. حالا میگید محیط کافهها مناسب نیست، یا نمیدونم، میخوایم از دود تهران بزنیم بیرون، باشه خب، عیبی نداره. اطراف تهران دشتای قشنگی هست که میشه با ماشین رفت.
یه بار که میرفتیم بهشتزهرا وسطای راه من دشت و کشتزارهایی دیدم غرق آفتاب مثل نقاشیهای ونگوگ. نگه داشتیم یه کم راه رفتیم. به دهقانای کمردولا «عمو خدا قوت» گفتیم. یادمه سبزیکاری بود. ریحونا گل داده بودن. و از دور صدای بدبده میاومد. شنیدید میگن «عطرریاحین»؟ عطر غلیظ ریاحین تو هوای دمکرده پچیده بود. آدم دایم احساس میکرد، با اینکه داره خفه میشه، حالش ولی خیلی خوبه! یه نوع نشئهگی که معمولا از تماشای تابلوهای ونگوگام ممکنه به آدم دست بده.
خب، این به نظر شما وظیفه هر زباندوست و بخصوص هر ویراستار بامسئولیت نیست که پاشه بره ببینه این «عطر ریاحین» که تو نوشتهها اینجاواونجا بهش برمیخوره چه بویی میده، تا یه وقت خدانکرده فکر نکنه «عطر ریاحین» یه عبارت قدیمی ازدورخارجشدهس، یا مال پیرمردای کلانمدی داستانای دولتآبادیه. این بهتر از کوه نیست؟ کوهی که راهش خلاف فطرت نوع بشر سربالاییاه، توش صدای بدبده نمیاد، دوتا عموی آفتابسوخته هم نمیبینیم که یه گپ مینیمال بزنیم. دایم هم آدم باید حواسش جمع باشه یهو پاش لیزنخوره، بیوفته بمیره ... اصلن فکر کردید اینایی که تو روزنامه میخونیم که از کوه افتادن، چی شده که افتادن؟ دقیقا. اکثریتشون پاشون لیز خورده حتما.
«بنا بر اطلاعات کارکنان امداد کوهستان وی از هموطنان مقیم وین بوده است که ...». نه آقا. نیستم. به قول آلمانیا: بدون من!
من تسلیم فطرت بشریمم. میگن یکی نمیتونس رو زمین صاف راه بره، میخواس بندبازی کنه. من اهل بندبازی نیستم، ولی رو زمین صاف خوب میتونم راه برم. تا هرجا که بگید. تا جاهای خیلی دور. پا هستید حاضرم پیاده از تهران بریم نیشابور.
اول، گروهشون قرار بوده نزدیک صدنفر باشن، اما از قرار یه عده خوابشون برده، یه عده دیگه دیر از خواب بلند شدند، خیلیهای دیگه هم نتونستن از خواب صبحگاهی دل بکنن. اینطوری تعدادشون به هفت نفر رسیده. خب، چرا که نه. ما طرفدار کیفیتایم! بعد به هم گفتن: بریم؟ گفتن بریم. و راه افتادن رفتن. البته در مورد خود من، وقتی هوا سرده، بهترین جا برا دستام، اگه سیگار دستم نباشه، جیبامان. ولی خب، فکر نکنم همه باید جبرا در بخش ویراستاری برنامه شرکت کنند، یا با این مخالف باشن که یکی فلاسک قهوه یا چاییشو با خودش بیاره.
همینطوری داشتم تو خیال خوشگذرونی میکردم که یادم اومد کوهنوردی قبل از هرچیز یعنی سربالایی. این فکر یه کم حالمو خراب کرد. توی تمام دنیا بگردید غیر ازکوهنوردا هیچکس دیگهای رو پیدا نمیکنید که «راه سربالا» رو دوست داشته باشه. بخصوص این جماعتی که با کاغذ قلم سروکار دارن، همهجای دنیا معمولا توی کافهمافههای گرم و نرم جمع میشن. حالا میگید محیط کافهها مناسب نیست، یا نمیدونم، میخوایم از دود تهران بزنیم بیرون، باشه خب، عیبی نداره. اطراف تهران دشتای قشنگی هست که میشه با ماشین رفت.
یه بار که میرفتیم بهشتزهرا وسطای راه من دشت و کشتزارهایی دیدم غرق آفتاب مثل نقاشیهای ونگوگ. نگه داشتیم یه کم راه رفتیم. به دهقانای کمردولا «عمو خدا قوت» گفتیم. یادمه سبزیکاری بود. ریحونا گل داده بودن. و از دور صدای بدبده میاومد. شنیدید میگن «عطرریاحین»؟ عطر غلیظ ریاحین تو هوای دمکرده پچیده بود. آدم دایم احساس میکرد، با اینکه داره خفه میشه، حالش ولی خیلی خوبه! یه نوع نشئهگی که معمولا از تماشای تابلوهای ونگوگام ممکنه به آدم دست بده.
خب، این به نظر شما وظیفه هر زباندوست و بخصوص هر ویراستار بامسئولیت نیست که پاشه بره ببینه این «عطر ریاحین» که تو نوشتهها اینجاواونجا بهش برمیخوره چه بویی میده، تا یه وقت خدانکرده فکر نکنه «عطر ریاحین» یه عبارت قدیمی ازدورخارجشدهس، یا مال پیرمردای کلانمدی داستانای دولتآبادیه. این بهتر از کوه نیست؟ کوهی که راهش خلاف فطرت نوع بشر سربالاییاه، توش صدای بدبده نمیاد، دوتا عموی آفتابسوخته هم نمیبینیم که یه گپ مینیمال بزنیم. دایم هم آدم باید حواسش جمع باشه یهو پاش لیزنخوره، بیوفته بمیره ... اصلن فکر کردید اینایی که تو روزنامه میخونیم که از کوه افتادن، چی شده که افتادن؟ دقیقا. اکثریتشون پاشون لیز خورده حتما.
«بنا بر اطلاعات کارکنان امداد کوهستان وی از هموطنان مقیم وین بوده است که ...». نه آقا. نیستم. به قول آلمانیا: بدون من!
من تسلیم فطرت بشریمم. میگن یکی نمیتونس رو زمین صاف راه بره، میخواس بندبازی کنه. من اهل بندبازی نیستم، ولی رو زمین صاف خوب میتونم راه برم. تا هرجا که بگید. تا جاهای خیلی دور. پا هستید حاضرم پیاده از تهران بریم نیشابور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر