۲۷ بهمن ۱۳۹۰

آبنبات چوبی

رفته بودم آبنبات‌چوبی بخرم. می‌خواستم سیگار رو کم کنم. حکمت‌ش رو حتما شنیدید. اساس کار همکاری بین دست‌ودهان اه. چوب باید جای عادت سیگار بین انگشتا رو بگیره، و تماس آبنبات با لب‌ها هم جانشین حس فیلتر رو لب‌ها بشه.
بار اول که رفتم سوپرمارکت تو قفسه صدنوع آبنبات چوبی بود. همین‌طوری چندتا خریدم. ولی بعد دیدم خیلی زود چوباشون از آبنبات جدا می شه و این اختلال تکنیکی کل تئوری روانشناسی رو به هم می ریزه. این دفعه همین‌طور که هاج و واج با حالت آدمایی که با پرسش بی‌جوابی مواجه شدن جلو قفسه آبنباتا وایساده بودم، دیدم دوتا دختربچه دبستانی خندان با بلیزدامنایی که همه دختربچه‌های ‌دبستانی دنیا می‌پوشن، دست انداختن گردن هم دارن میان طرف من. نزدیک‌تر که شدن، گفتم:
سلام دخترکا! اینا، کدومشون چوبش سفته کنده نمیشه؟
بعد این که به عادت دختربچه‌دبستانی‌یا سراشونو بردن نزدیک همدیگه، یه چیزی به هم گفتن و پقی زدند زیر خنده، یکی‌شون که از قیافه‌ش شرارت می‌بارید، انگشت‌شو دراز کرد و گفت:
«این، و ... این ... اینم خوبه ولی مزه‌ش خوب نیس ... اما این از همه بهتره، چوبش‌ام تا آخر می مونه».
و مثل دوتا گنجیشک جیک‌جیک‌کنان راهشونو ادامه دادن.

راست می‌گفت. این نوع آخری با این که تأثیر محسوسی در توفیق پروژه کم کردن سیگار نداشت، واقعا عالیه!

الان یاد دختر بچه‌های مدرسه‌ای ایران افتادم. خیلی با هم دوستند. دیدید چقدر با هم دوستند؟ دختربچه‌های دبستانی این‌جاها هم همین‌طورین. از همین بلیزدامنا می‌پوشن و تو راه مدرسه، یا هرجای دیگه دست میندازن گردن هم. گاهی‌‌ام درگوشی به هم یه چیزی میگن، بعد میزنن زیر خنده. خیلی از دورهم بودن خوششون میاد. وقتی سه‌چارتاشون یه‌جا جم میشن، اونجا پر از شادی میشه. فرقی نمی‌کنه تو کدوم فصل، هرجا دختربچه‌دبستانیا جمع باشن، اونجا بهاره. جواهرن. اگه به من بگن مظهر شادی چیه، بی این‌که لازم باشه فکر کنم، می‌گم، جمع دختربچه‌دبستانیا. پنجره اتاق رویایی‌ای من، به یه حیاط وامیشه که دختربچه‌های مدرسه‌ای توش صب تا غروب لیله بازی می‌کنند. یا به یه کوچه خلوت، که حتی وقتی نیستند خطای گچی‌ رو آسفالت میگه یه جایی همین دوروبران. یه جایی همین نزدیکیا.