۰۴ اسفند ۱۳۸۹

عنوان ندارد

رفتم برای خودم چایی بیارم٬ شایع شد: قذافی فرار کرد. رفتم ببینم این پسره «وائل غنیم» که از هیچ ظاهر شد و در عرض چند هفته به تیتر اول رسانه‌های بین‌المللی رسید کیه٬ بحرین و مراکش و یمن از دستم دررفت. دوران عجیبی شده.

عینکی‌ها در فصل زمستان وقتی که سوار اتوبوس یا مترو می‌شوند به مشکلی برمی‌خورند که غیرعینکی‌ها از آن بی‌خبرند. الان می‌خواهم چیزی بگویم که غیرعینکی‌ها هیچ اطلاعی از آن ندارند:
در فصل زمستان شیشه‌های عینک ما عینکی‌ها به محض ورود به اتوبوس یا به واگن مترو عرق می‌کند.
خب بی‌عینک‌های بی‌خبر از کجا بدونند؟ این‌که صحبت «عرق کردن» آن‌ها را حداکثر یاد تابستان‌ها می‌اندازد که زیر بغل پیراهن‌شان خیس می‌شود٬ کاملا طبیعی‌ست.
واقعیت این است که شیشه عینک ما عینکی‌ها در فصل زمستان٬ وقتی که وارد اتوبوس یا واگن شلوغ مترو می‌شویم عرق می‌کند. شما به عنوان غیرعینکی٬ ممکن است خیلی چیزها دیده باشید. ممکن است مردمان را دیده باشید٬ «بشر را در ظلمت و بشر را در نور» دیده باشید٬ اما هرگز مردمان توی اتوبوس یا واگن شلوغ مترو را از پشت شیشه‌های عرق‌کرده عینک ندیده‌اید: یک تصویر مبهم از اشباحی که حدفاصل آن‌ها قابل تشخیص نیست. یک موجود چند سر که گرمای ولرمی از آن می‌تراود. با چشم‌ها و دهان‌هایی که مانند لکه‌هایی روی ماسک‌ها به چشم می‌آیند. صورتک‌هایی که در آن‌ها ناراحتی٬ خوشحالی٬ خسته‌گی٬ شادابی٬ جنسیت/ و سن و سال قابل تشخیص نیست.
می‌خواستم در مورد مصر چیزی بگویم٬ اما فکر از دستم در رفت. خیلی‌وقت است که فکرم دیگر درست کار نمی‌کند. رسما مختل شده است. دایم از این شاخه به آن شاخه می‌پرد و کنترل آن از من برنمی‌آید. هیچ کار منظمی ممکن نیست. همه کارهایم روی دستم مانده است. شاید این احساس را بشناسید که افسار فکر شما را اراده‌ای مافوق خواست و اراده شما به هرکجا که بخواهد می‌کشد. من هم گرفتار یک چنین احساسی هستم. خندانم٬ اما راستش تأسف می‌خورم وقتی می‌بینم زحماتم به باد رفته است و در تربیت ذهن خودم شکست خورده‌ام. من برای این ذهن هزار نقشه داشتم. احساس می‌کنم که خودم را حرام کرده‌ام و زندگی را باخته‌ام. و این احساس واقعی‌ست. واقعی‌ترین احساسی‌ست که این روزها مرا به طرز سمجی دنبال می‌کند.

این دوران از آن دوران‌هایی‌ست که بعد‌ها از آن به عنوان دورانی که در آن «سنگ روی سنگ نماند» یاد خواهد شد. مسئله مصر نیست٬ دنیا در حال تحول است. همه‌چیز به هم ریخته است٬ و از درون این به‌هم‌ریختگی نظم جدیدی به وجود خواهد آمد. این یک اتفاق معمولی و روزمره نیست. اتفاق نادری‌ست که هر قرن یکی دو بار رخ می‌دهد٬ و سرنوشت ما را برای چند نسل بعد رقم می‌زند. به کار بردن مفهوم «سرنوشت» در این بحث‌ها درست نیست. بگوییم: نظم جدید زندگی ما را برای ده‌ها سال تعیین می‌کند. جنبه مثبت ماجرا این است که ما در مقابل این روند بالقوه بی‌چاره و ناتوان نیستیم. واقعیت این است که ما می‌توانیم در شکل‌گیری نظم یادشده دخالت کرده و آن را به شکل دلبخواه خود نزدیک کنیم. موفقیت ما در این کار نسبتی مستقیم به نیرویی دارد که ما برای شناخت اوضاع و تعیین جای خود در نظم یادشده هزینه می‌کنیم.
و جنبه منفی ماجرا این است که این کار مستلزم سعی و تلاش جدی است و از «زرنگی» ایرانی٬ از عاشقان راه‌های سهل میان‌برهیچ کاری برنمی‌آید.
بحث‌های اصلی که این روزها در جهان چه خبر بوده است٬ و «ما اگر چکار می‌کردیم این‌طور نمی‌شد» پنجاه‌سال دیگر به گردن نسل‌های بعدی ما خواهد افتاد. آن‌ها در مورد وضعیت امروز ما بحث‌های پیچیده و هوشمندانه‌ای راه خواهند انداخت. آلمانی‌ها ضرب‌المثل طعنه‌آمیزی دارند که می‌گوید: «بعد [از ختم ماجرا] همه با هوش می‌شویم». اما از این هوشی که همیشه دیر از راه می‌رسد٬ هیچ فایده‌ای به هیچ‌کس نرسیده است. برای این‌که در نظم آینده برای خودمان جای مناسبی بسازیم٬ باید امروز با هوش باشیم. باید امروز بدانیم در دنیا چه خبر است٬ و در اطراف ما چه می‌گذرد.
می‌دانیم در دنیا چه خبر است؟ تصویر‌ واقعیتی که امروز در برابر ماست٬ چقدر دقیق است؟ من می‌گویم٬ دقیق‌تر از تصویر سرنشینان اتوبوس از پشت شیشه‌های عرق‌کرده عینک عینکی‌ها نیست.

حالا که صحبت آلمانی‌ها شد بگذارید به یک عبارت دیگر هم اشاره‌ای کنم. آلمانی‌ها در شرح رفتار٬ حادثه یا یک واقعیت ناهنجار (مثلا مناسبات استبدادی) می‌گویند فلان رفتار/ حادثه یا واقعیت «به قیمت زندگی انسان تمام می‌شود». در فارسی هم هست. مثلا٬ می‌گوییم: این مناسبات استبدادی «به قیمت خون انسان‌ها»/ یا «به قیمت جان انسان‌ها تمام می‌شود». این‌ها به نظر یکی می‌رسند٬ اما کاملا یکی نیستند.
مناسباتی که به قیمت خون یا جان انسان‌ها تمام می‌شود٬ واقعیتی است که آدم‌ها را می‌کشد. جنبه تئوریک ندارد. کاملا واقعی‌ست: تیر/ تابوت/ بهشت‌زهرا.
اما عبارت «به قیمت زندگی انسان تمام می‌شود»٬ اضافه بر این٬ معنی دیگری را هم به ذهن متبادر می‌کند: از دست دادن زندگی الزاما به معنی مرگ و جان‌باختن نیست. آدم‌ها می‌توانند بدون آن‌که بمیرند زندگی خود را از دست بدهند.
برای کسی که بتواند به واقعیت تراژیک امروز ما نگاه کند فهم این مطلب سخت نیست. کافی‌ست به آدم‌هایی فکر کنیم که به طور نسبی از قابلیت و امکان هدایت جامعه در این دوران سرنوشت‌ساز برخوردارند٬ اما محصورند. کافی‌ست به آدم‌هایی بیاندیشیم که باید در یک چنین دوران خطیری با فراغت کافی به تحقیق و تدریس مشغول باشند٬ و هم اینک یا ترس بر زندگی آن‌ها مستولی‌ست یا در زندان به سر می‌برند: در اسارت عده‌ای بی‌فهم وقیح و خشن که فحش‌های رکیک می‌دهند٬ لباس آن‌ها را از تنشان درمی‌آورند/ یا سر آن‌ها را در توالت فرو می‌کنند.
کافی‌ست به آدم‌هایی فکر کنیم که باید به طور منظم و مستمر برای آن‌ها مجالس عمومی سخنرانی برگزار کرد٬ میکرفن‌های رادیو و تلوزیون را در اختیار آن‌ها گذاشت٬ اما امروز دهان‌کوب٬ متواری یا گوشه‌نشین شده‌اند. به آن‌هایی فکر کنیم که باید موسیقی بسازند٬ اما روح آن‌ها تحت مناسبات حاکم چنان منقبض شده است٬ که کار درستی نمی‌توانند انجام دهند. واقعیت تراژیک یعنی این‌که امروز آن‌هایی که باید فیلم بسازند اگر زندانی یا فراری نباشند٬ پیش از این‌که فیلم را بسازند٬ مجبورند در دنیای تخیل خود درد انواع چماق‌های ممکن آینده را مزه مزه کنند. واقعیت تراژیک یعنی آن‌هایی که باید بروند سراغ معضلات اجتماعی٬ و کار جامعه‌شناسی کنند٬ عاطل و باطل شده‌اند. کافی‌ست به آدم‌های بلاتکلیفی فکر کنیم که «نقشه‌های آینده»شان روی دست آن‌ها مانده٬ یا نقش بر آب شده است. به تعداد کثیری از هموطنان فکر کنیم که در مناسباتی عادی می‌توانستند برای خود و کشورشان مفید باشند٬ و امروزه آواره چهار قاره‌اند.
این آدم‌ها همه‌شان زنده‌اند٬ اما مناسبات حاکم به قیمت زندگی آن‌ها تمام شده است.
بازی وحشتناکی‌ست. این را هم نباید فراموش کرد که «باختن» عنصر لاینفک سرنوشت همگانی در مناسبات استبدادی‌ست. اشتباه است اگر فکر کنیم آن‌هایی که مناسبات استبدادی به "نفع" آن‌ها به نظر می‌رسد٬ برنده‌ها هستند. این سؤتفاهمی آشکار است. یک نگاه به تاریخ معاصر٬ حتی از پشت شیشه‌های عرق‌گرفته عینک٬ گواه این مدعاست که مناسبات استبدادی برنده ندارد.