۱۱ دی ۱۳۸۸

گشت و گذاری در ذهنیت حاکم بر «ورد بره‌ها»

پذیرش بع‌بع گوسپندان؟ یا مقاومت با چنگ و با دندان؟ *
راوی رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند» که خود را عارف علم‌گرا می‌نامد، تعریفی از عشق به دست می‌دهد حاکی از ذهنیت مردی بزرگ‌سال که مانند جوانکی تازه‌شاش‌کف‌کرده واقعیت را از سوراخ «شومبول» خود می‌بیند:
«عشق جماعی‌ست دسته‌جمعی که در آن هر کسی هر کسی را می‌گاید». چنین تعریفی از عشق در سرزمین عطار، مولانا و حافظ یقینا عجیب است، اما نمایش «ذهنیت مدرن» از طریق استفاده از «سه کاف مقدس» (که رضاقاسمی یک «ک» دیگر، یعنی کپل را به آن اضافه کرده است) و دیگر مفاهیم زیرشکمی توسط مدعیان فکر روش تعجب کسی را برنمی‌انگیزد.
رضا قاسمی: «همینطور دراز کشیده‌ام روی تخت و همه‌اش فکر می‌کنم به این آلت».
حاصل «فکر»های نویسنده به این آلت برای کسانی که از شدت علاقه به "ادبیات" کتاب‌ها را می‌خورند، رمانی است به نام «وردی که بره‌ها می‌خوانند». نوش‌جان­!
قصد من در این‌جا نقد رمان مذکور نیست. داستان انسانی که در شخصیت، افکار و تأملات‌اش از سن ١٣ سالگی تا ٤٠-٥٠ سالگی تغییرچشم‌گیری ایجاد نشده است، با تصور من از انسانی که مهم‌ترین ویژگی او «شدن» است هیچ خوانایی ندارد. تنها تغییری که شاهد آن هستیم متوجه وضعیت جسمانی راوی داستان است که ورای اراده او است. وقتی که سیزده‌سال داشت، شومبول به دست بود و هنوز پس از گذشت تقریبا نیم‌قرن باز هم ذهن او در تسخیر شومبول، یا آن‌طور که آن را می‌نامد «جای‌عشق» است. با این تفاوت که امروز برعکس گذشته‌ها، طوری که خود می‌گوید، «جای عشق‌اش ساب رفته است» و احتمالا پوست کف دست‌هایش.
شخصا در سراسر رمان مذکور یک پاراگراف یا حتی یک جمله که در آن «فکر» وجود داشته باشد، نیافتم، و این به هیچ عنوان جزو اغراق‌های مرسوم در ٤دیواری نیست، جای فکر واقعا در این رمان خالی ست. اما شاید اشتباه از من باشد که در رمان مذکور ردپای «فکر» به معنای رایج آن را جستجو کرده­­ام و به معنای مورد نظر نویسنده از تفکر به معنی «آلت‌اندیشی» بی‌توجه بوده‌ام.

این‌که مجتبا پورمحسن سه جمله بی‌پایه و اساس درباره واقعه مرگ‌آور یازده‌سپتامبر را به چالش‌کشیدن «گفتمان‌های غالب بر دنیای امروز» می‌نامد، چیزی ورای حماقت است که پیش از هرچیز درک او را از سطح شعور دوستداران ادبیات نشان می‌دهد.
مجتبا پورمحسن: رضا قاسمی‌ در رمان‌ «وردی‌ كه‌ بره‌ها می‌خوانند» ... گذشته‌ و زبان‌ را در هم‌ می‌آمیزد.
واقعیت این است که رضا قاسمی در «ورد بره‌ها» خیلی‌چیزها را درهم­ می‌آمیزد! و به خاطر وجود همین درهم‌آمیختگی نوشتن در باره آن وقت­ زیادی را تلف می‌کند و حوصله زیادی می‌خواهد. به این جهت، شخصا از وجود کسانی که در نقد رمان مذکور کوشیدند و نشان دادند که «هرچیزی» را نمی‌شود به دوستداران ادبیات فروخت خوشحالم. + و + و + و +.

زن‌ها:
آدم فمینیست هم نباشد، نمی‌تواند از کنار تصویری که رمان وردبره‌ها از «زن» به دست می‌دهد بی‌تأثر و بدون بیزاری بگذرد. و البته وقتی که ذهن راوی داستان مسخر «آلت» است، تقلیل زنان به زیبا‌رویانی که می‌شود از آن‌ها استفاده کرد، منطقی به نظر می‌رسد. این تقلیل در تعریف بالا از عشق به عنوان «جماعی دسته‌جمعی که در آن هر کسی هر کسی را می‌گاید» به خوبی عیان است. نه این‌که گاییدن فعل مردان است و زن‌ها معمولا مردها را نمی‌گایند؟
پرستار مارتینیکی:
هربار که پایم می‌رسد به بیمارستان، حس می‌کنم لشکری پرستار زیبا به من می‌گویند: «راه نرو جیگر خسته می‌شی! ... تو فقط دراز بکش و هی فکر کن». ... آخر، وقتی لشکری پرستار زیبا تروخشک‌ات می‌کنند یعنی که فکرهای تو مهم‌اند.
رضا قاسمی به یمن وجود همین لشگر زیبارویان «فکر»­های مهمی کرده است. یکی از اعضای همین لشگر، یکی از پرستاران بیمارستانی که او در آن بستری است جسیکا نام دارد:
پرستاری‌ست مارتینیکی. از آن سیاهان دورگه‌ی ظریف که اگر گِِِل‌شان خوب باشد ... تو يا می‌توانی عاشقش بشوی يا اگر مثل من جای عشق‌ات ساب رفته است فقط میتوانی خيره ‌شوی به آن بناگوش ظريف؛ به خواب موها پشت لاله‌ی گوش ...
با توجه به تعریف «عرفانی‌علمی»­ عشق، این نوع نگاه به پرستارها برای من ناآشنا نیست. الان را نمی‌دانم، اما یادم هست پیشترها اراذل و لات‌های ایران نیز به پرستارها به عنوان زنانی سهل‌الوصول تقریبا همین‌طور نگاه می‌کردند.
جسیکا، پرستار مارتینکی، دوباره داخل می‌شود. پرونده‌ای دستش گرفته است: « برویم برای رادیوگرافی» و با انگشت می‌زند به سینه‌اش. می‌گویم مگر قرار است ریه‌هام را هم ختنه کنند؟
آدم می‌تواند مانند جسیکا به این شوخی بخندد، یا نخندد. در هر صورت در این واقعیت تغییری ایجاد نمی‌شود که این شوخی آشکارا یک شوخی  جنسی است که راوی از طریق آن توجه زن را به آلت خود جلب می‌کند. با این‌که پرستار نامبرده به شوخی او می‌خندد، برای خود من معلوم نیست، چطور فردی به خود اجازه‌ی چنیین شوخی‌یی را می‌دهد؟ البته پرستار نامبرده مثل خود بیمار فرانسوی‌الاصل نیست، خارجی است، و من تردید ندارم اگر یک پرستار فرانسوی به‌جای او می‌بود، راوی پیش از این‌که چنین متلکی بگوید، دوسه‌بار رفتار خود را سبک‌سنگین می‌کرد، زیرا احتمال این‌که پرستار فرانسوی مانند جسیکا به شوخی او نخندیده و در عوض با سه‌چهار جمله پوزه او را درست و حسابی ببندد کم نمی بود. باری جسیکا اما:
می‌خندد. مثل بچه‌ای حرف‌شنو راه می‌افتم پشت سرش. راه رفتن‌اش مثل راه رفتن همه‌ی آفریقایی‌ها طوری‌ست که انگار تام تامِ طبل توی هواست؛ همان رقصِ کپل‌ها‌‌، همان لنگرِ تن.
پرستار عراقی (و به چالش کشیدن ١٤٠٠ سال تاریخ!)
اما همه پرستارهای بیمارستانی که نویسنده در آن بستری است جزو لشگر پرستاران زیبا نیستند که او مثل بچه‌ای حرف‌شنو پشت سرشان ره بیافتد و کپل تماشا کند. یکی از آن‌ها، با این‌که فرانسوی هم نیست، به شوخی‌های او نمی‌خندند:
در باز می‌شود. پرستار [دیگری] با سینی غذا به درون میآید. عراقی‌ست. گِل‌اش هم مثل گِلِِ خود ما. رفتاری دارد آمرانه و چالاک. سینی را روی میز می‌گذارد و می‌رود. تشکر می‌کنم. ... لباس آبی کم رنگِ مخصوصِ اتاقِ عمل، و ظرفِ صابونِ ضدعفونی کننده را می‌گذارد روی میزِ بغل: «فردا، هشت صبح باید آماده باشید برای رفتن به اتاق عمل. دوش‌تان را که گرفتید این را بپوشید.» و با دو انگشت گوشه‌ی لباس اتاق عمل را به حالتی آمرانه توی هوا تکان می دهد: «هیچ چیز دیگری نباید تن‌تان باشد.»
لج‌ام میگیرد از حالت تحکم‌اش. می‌گویم: « حتا شورت؟»
ـ حتا شورت!
طنز نویسنده مثل یک صفحه­ گرام خط‌افتاده باز شروع به کار می‌کند. انگار همین یک متلک را بیشتر نمی‌داند. می‌گوید:
ختنه‌ام که نمی‌خواهند بکنند، چشمم را می‌خواهند عمل بکنند!
حال، کاری به سخن راوی نداریم که در ابتدای داستان می‌گوید: «در عمرم به دختری متلک نگفته‌ام. چطور بعضی‌ها جرئت می‌کنند اینطور عقده‌ها‌ی فروخفته‌ را جاری کنند در چند کلام وحشتناک؛ کلمه را بدل کنند به آلتی برّا و فرو کنند تیغه‌ی تیزش را در عمق جان زنی؟». اما در صورتی که یکی از هم‌کاران این خانم، به عنوان مثال، یکی از پزشکان با او چنین شوخی‌یی بکند، مرتکب جرم شده است و پرستار یادشده می‌تواند او را مورد پی‌گرد قانونی قرارداده و حتی باعث اخراج وی گردد. یک چنین قانونی وقتی در اتریش هست، در «مهدآزادی» یعنی در فرانسه هم حتما وجود دارد. هر شخصی آزاد است که شوخی کند و بخندد، اما نه به قیمت آزار دیگری.
[زن عراقی] با تحکم می‌گوید: « دستور است!». خوشش نیامده است [توقع را ببینید!]. انگار نوعی هیزی توی سوالم بوده. تند برمی‌گردد و همینطور که می‌رود طوری هوا را بیرون می‌دهد از دهن که یعنی: این عوضی‌ها دیگر کی هستند!
با این جملات رضا قاسمی دست به فضاسازی‌یی می‌زند که آن‌را برای یکی از صحنه‌های بعدی لازم دارد. رفتار آمرانه پرستار عراقی را نمی‌توانیم از گفته‌های او دریابیم. تنها چیزی که نشانی از رفتار آمرانه او دارد گزارش نویسنده از طرز گرفتن لباس و تکان دادن آن در هوا است: «با دو انگشت گوشه‌ی لباس را به حالتی آمرانه توی هوا تکان می‌دهد». راوی همچنین برای جلب همدلی خواننده و تقویت جبهه «ما»، کلامی را به زن عراقی نسبت می‌دهد: «این عوضی‌ها دیگر کی هستند!» (در صورتی که منطقی‌تر می‌بود بگوید: این عوضی دیگر کیست!). تازه این جمله نیز از دهان زن عراقی بیرون نیامده است، قاسمی می‌گوید، «طوری هوا را بیرون می‌دهد از دهن که یعنی: این عوضی‌ها دیگر کی­ هستند!».
من شخصا هر چه تمرین کردم که از طریق بیرون دادن هوا از دهان بگویم «این عوضی!­» نتوانستم، اگر باور ندارید، امتحان کنید!
پیش از این گفتم که این بندبازی‌های حیرت‌انگیز از سوی نویسنده نوعی فضاسازی برای صحنه‌ی دیگری­ است. قضیه از این قرار است که راوی داستان در اتاق بیمارستان سیگار می‌کشد و پرستار عراقی از راه می‌رسد:
در باز ‌می‌شود. سیگار را به سرعت پرت می‌کنم توی باغ، دود را فوت می‌کنم بیرون و پنجره را میبندم. پرستار عراقی با غضب نگاهم می‌کند: «می‌دانید که سیگار کشیدن توی بیمارستان قدغن است!».
به نظر می‌رسد نویسنده توقع دارد که خانم پرستار به محض مشاهده او که سیگار می‌کشد، قانون بیمارستان را زیر پا گذاشته و با لبخند برای او زیرسیگاری بیاورد. ببینید چه می‌گوید: جنگ قادسیه داشت وارد هزار و چهارصدمین سال خود می‌شد. جواب نمی‌دهم.
جنگ قادسیه؟ یعنی پرستار عراقی که توجه او را با جمله محترمانه «می‌دانید که ...» به قانون بیمارستان جلب می‌کند، از اعضای لشگر اعراب است و نویسنده از امرای ارتش ساسانی؟
اگر انس به ادبیات نتوانسته است به ایرانی هنردوست این قابلیت را بدهد که در روبرو شدن با چنین یاوه‌هایی بدون رودربایستی و کلی‌گویی سرخود را راست گرفته و با صراحت اعلام کند که این مزخرفات را به عنوان ادبیات نمی‌پذیرد، بهتر است دست از ادبیات برداشته و سرگرمی دیگری برای خود بجوید. او باید بتواند تفاوت بین مزخرفات و ادبیات را تشخیص داده و به این پرسش پاسخ دهد که این سخنان پوچ حاصل تفکر است یا هذیان شخصی که دوستداران ادبیات را گوسفندانی می‌پندارد که جز بع‌بع و چهچه کاری ازشان برنمی‌آید؟
باری، حال که در اتاق بیمارستان نمی‌شود سیگار کشید، سردار مفلوک ساسانی مجبور می‌شود برای سیگار کشیدن به حیاط بیمارستان برود. پس از این‌که سیگاری می‌کشد، چون درب ورودی ساختمان به دلیل نامعلومی خراب شده است نمی‌تواند وارد ساختمان شود. می‌ترسد سرما بخورد و سینوس‌هایش درست شب قبل از عمل چرک کنند. بالاخره چون دادوبیداد و ضربه‌هایی که به شیشه می‌زند کار به جایی نبرده و کسی به دادش نمی‌رسد خود دست به کار می‌شود:
لای دو لنگه‌ی شیشه‌ای در نیم‌سانتی فاصله بود. همینکه نوک انگشتانم را فرو کردم لای شکاف و به هر دو طرف فشار آوردم، در صدای چقی کرد و خود به خود کنار رفت.
حال ببینید چطور به جای این‌که خود را به خاطر رفتار ناهنجار و بچه‌گانه‌ای که از او سرزده است، سرزنش کند، تقصیر را به گردن پرستار عراقی می‌اندازد. می‌گوید:
آنهمه اضطراب برای کشیدن یک سیگار ... آنوقت این بازمانده‌ی سرداران قادسیه حالا به من می‌گفت سیگار کشیدن توی اتاق قدغن است! «باز نشدن در اتوماتیک بیمارستان چطور؟ قدغن نیست؟» البته توی دلم گفتم. مگر می‌شد با او یکی به دو کرد؟
ـ این قرص را بخورید.
«می‌خورم! چه فکر کردید؟ خیال می‌کنید به خاطر یک جنگ احمقانه می‌آیم عمل چشمم را به خطر بیندازم؟»
این را هم توی دلم گفتم. مگر می‌شد دهن به دهن شد با او؟
کسانی که عمل جراحی را تجربه کرده‌اند، جمله‌ای را که پرستار عراقی پیش از ترک اتاق بنا بر وظیفه به بیمار می‌گوید، می‌دانند:
ـ از ساعت دوازده شب به بعد نه حق دارید آب بخورید نه هیچ چیز دیگر!
و نویسنده، به عنوان آخرین مدافع شوکت ساسانی، به جای این‌که از او به خاطر توضیحی که ندانستن آن می‌تواند برای شخص او گران تمام شود، تشکر کند، شمشیر می‌کشد:
نه، دیگر نمی‌شد سکوت کرد. گفتم بگذار در این جنگ چند قرنه ما هم، محض رضای خدا، یکی دوتا شمشیر بزنیم. گفتم: «سیگار چطور؟»
ـ نه آب، نه غذا، نه سیگار!
نه. جداً امکان نداشت در این کشور شغلی پیدا کند بهتر از این! کجا می شد با همان لحن استبداد حرف زد و هیچکس هم نتواند ثابت کند که برخلاف اصول آزادی عمل کرده؟
در رمان «وردی که بره‌ها می خوانند» صحبت‌های مسخره زیاد است، اما این جمله بالا به نظر من مسخره‌ترین و خررنگ‌کن‌ترین جمله‌ی داستان یادشده است. وجود آزادی مستلزم وجود ذهنیت پرورش‌یافته­ و مسئولیت‌پذیر اعضای جامعه‌ای است که خواسته‌ها، تمایلات و رغبت‌های خود را تحت کنترل دارند و این اصل اساسی را پذیرفته‌اند که مرز آزادی فرد آن‌جاست که آزادی دیگری شروع می‌شود. این که نصب یک تابلوی چندسانتیمتری «مصرف دخانیات ممنوع» رفتارهای صدها نفر را در یک مجتمع شغلی مانند بیمارستان شکل می‌دهد، نتیجه‌ی درک عمیق همین اصل است. حال شخصی که مرزها و حرمت پرستاران را به هیچ می‌گیرد، به محض این‌که فقدان چشم کنترل‌کننده را حس می‌کند، از زیرپانهادن قانون منع مصرف دخانیات در اتاق بیمارستان (که هدف آن به جز دفع خطر از بیماران و کارکنان بیمارستان، حفظ سلامتی جسمانی خود او نیز هست) به نفع «خواست» خود هیچ ابایی ندارد، از اصول آزادی سخن می‌گوید و به این که نمی تواند ثابت کند که پرستارعراقی برخلاف اصول آزادی رفتار کرده است، معترض می‌شود! ادامه می‌دهد:
ـ پس می‌شود لطف کنید و یک قرص خواب آور به من بدهید؟
کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد.
تحت «طنز» من چیز دیگری می‌فهمم، اما در این‌جا باز طنز قاسمی گل می‌کند: از طریق علم «کپل‌شناسی» که خود مخترع آن است به غیب‌گویی در باره پرستار عراقی می‌پردازد:
برگشت برود. نگاه کردم به کپل‌ها‌. بله، درست حدس زده‌ بودم. حتماً مادر چهار پنج بچه است که همه‌ هم مثل سگ از او می‌ترسند. حتم دارم. کپل دروغ نمی‌گوید. 
خانم عبادی (زن باوقار)
یکی دیگر از شخصیت‌های زن در «ورد بره‌ها» خانم عبادی است که نویسنده در سن سیزده‌سالگی بدش نمی‌آمده است با او بخوابد، اما خانم عبادی فاصله را حفظ می‌کرده است:
خانم عبادی بیست سال بزرگتر از من بود. از این گذشته، شوهر داشت. آنقدر هم موقر بود که میدان ندهد به هیچ چشم‌انداز. با همه‌ی مهربانی همیشه فاصله را نگه‌می‌داشت. به پسر بچه‌ای سیزده ساله می‌گفت «شما». پس این فقط جسم من بود که به سوی او می‌رفت.
نمی‌پرسیم که آیا پرستار عراقی که طبق علم کپل‌شناسی مادر پنج بچه است اجازه دارد موقر باشد یا نه. اما برای سردرآوردن از ذهنیت راوی بایستی بپرسیم موقر یعنی چه؟
فرهنگ سخن «موقر» را این‌طور معنا می‌کند: «دارای سنجیدگی در گفتار و کردار چنان‌که احترام دیگران را جلب کند». استفاده از صفت موقر برای خانم عبادی شعاع نوری به رسوبات باقی‌مانده از عصرزیرشلواری (!) در ذهنیت ظاهرا مدرن راوی می‌تاباند. در ذهن کسی که از «موقر» حرف می‌زند، صفت‌های دیگری نیز موجود است/ باید موجود باشد که بدون آن وقار معنی نمی‌دهد: «جلف»، «سبک»، «وقیح» یا نظیر این‌ها.  قاسمی در یادداشت‌هایی که به داستان پیوست شده است، حرف درستی می‌زند. می‌گوید: «یک بار در مصاحبه‌ای گفتهام: آفرینش ادبی از جایی می‌آید بس عمیق‌تر از آگاهی». در ذهنیتی که «موقر» صفتی معتبر است، «جلف»، «سبک» یا «وقیح» هم باید از اعتبار برخوردار باشد و برعکس. حال که زن‌هایی که فاصله را نگه می‌دارند و «میدان نمی‌دهند به هیچ چشم‌انداز» در ذهن نویسنده جزو زنان موقر به حساب می‌آیند، زن‌های «جلف­»، «سبک» و وقیح کدام‌اند؟ 
زن سابق‌ام
به نظر می‌رسد در جایی که «بس عمیق‌تر از آگاهی است» دونوع زن وجود دارد. زنان موقر و زنان جلف یا وقیح که فاصله را نگه نمی‌دارند و میدان می‌دهند به برخی از چشم‌اندازها، و می‌شود به آن‌ها  متلک گفت، با آن‌ها شوخی کرد، یا خوابید. یعنی تقریبا تمام زنانی که راوی با آن‌ها رابطه داشته است. می‌گویم تقریبا، زیرا در صف زنان یادشده یک استثنا هست. در میان آن‌ها یکی هست که نامی ندارد و راوی از او با عناوین «زنم» و «زن‌سابق‌ام» یادمی‌کند. با این‌که نقش این زن بی‌نام در عالم واقع محتملا بسیار مهم‌تر از زنان دیگر بوده است، راوی داستان برعکس مواقعی که در باره زنان دیگر حرف می‌ند اطلاعات زیادی از او به ما نمی‌دهد. همه‌ی چیزی که از او می‌دانیم این است: او زنی است شاغل و خانه‌دار که خیلی به فکر شوهر خود است.
آیا راوی تحت چه شرایطی با «زن سابق‌ام» آشنا و سپس جدا شده است؟ این «زن‌سابق» چه شکلی بوده است؟ راوی برعکس وقتی که در باره زن‌های دیگر حرف می‌زند، هیچ گزارشی از کپل و چوچول و دیگر معیارهای شناسایی (!) «زن‌سابق‌ام» به ما نمی‌دهد. نمی‌دانیم کپل او حاکی از چه نوع شخصیتی بوده است؟
از خودم می‌پرسم، آیا این زن جزو کدام دسته از زنان بوده است؟ از جنس جلف‌ها یا از نوع موقرها؟ ادامه ...

 *من راه دوم را می‌روم. دست خودم نیست.

نوشته شد در ۲۰۰۷/۵/۱۵
(منتقل شده از ۴دیواری قدیمی)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر