- چرا مردان استمناء میکنند؟
- چون امکان دسترسی به زنها نیست!
رضا قاسمی: در دوران کودکی ما به دلایل محرومیت، شکل استمنا خیلی فجیع بود. مثلا جگر و هندوانه میخریدند و آن را سوراخ میکردند و به جای آلت تناسلی زن استفاده میکردند. اینها مصیبتهای کشورهایی است که زن را در پستو نگه میداشتند ... پس چون امکان دسترسی نبود تخیل این آدمها برای استمنا شکلهای عجیب و غریبی پیدا میکرد.
پس بیخود نیست که واژه «جیگر» در رمان ورد برهها مکرر به کار میرود. طفلک رضا! اگر این مصاحبه او را نخوانده بودم، هیچ نمیفهمیدم جگر برای او، گذشته از ایجاد احساسات نوستالژیک، دارای جنبه اروتیک هم هست.
*
سانتیمانتالیسم دوزاری و زنان دیگر رمان «ورد برهها»:
در صورتی که رضا قاسمی قصد داشته است در رمان «ورد برهها» فیگوری خودخواه، سطحی، و با ذهنیتی رشدنایافته خلق کند، باید موفقیت او را پذیرفت.
«س»:
«سین» نام یکی دیگر از زنهای رمان ورد برهها است که نزد راوی سهتار میآموزد. شباهت او به زن دیگری به نام «شین» که پیشترها معشوق راوی بوده است، باعث ایجاد نوعی کشش نسبت به او میشود. البته این کشش دوسویه است و راوی تمایل «س» به خود را که زن حساسی به نظر میرسد، حس میکند:
انگار مترصد است ببیند کجای زندگی من لنگ است، دست میگذارد درست روی آن لنگی.
اعتراف میکنم که این بیان فوقالعاده زیباست. رابطهای که در آن هر طرف در تقویت کمبودها، ضعفها و ناتوانیهای طرف دیگر میکوشد، رابطهای متعالی است. کدام زن یا مردی است که این دلتنگی را نشناسد؟
حالا اما بد نیست، بگذاریم رضا قاسمی که به قول رادیو فردا «در طرح هنری پیچیدگیهای بشری در قالب داستانهای جذاب دستی قوی دارد» برای «لنگیهای زندگی» راوی که زن یادشده در رفع آنها میکوشد، چند مثال بیاورد:
- دفعهی قبل دیده بود فندکم روشن نمیشود. حالا یک فندک قشنگ آورده. یک بار هم، کلاس که تمام شد ... گفتم: «... فردا یکشنبه است، اگر نان نخرم باید از گرسنگی بمیرم.» ... حالا، هر شنبه که میآید به کلاس، یک نان باگت هم توی دستاش هست. میخواهد از گرسنگی نمیرم روزهای یکشنبه.
با اینکه نامگذاری روشن نشدن فندک و نداشتن نان در روز تعطیل به «لنگیهای زندگی»، ادعای ما مبنی بر موفقیت قاسمی در خلق فیگوری با ذهنیت به غایت سطحی و ابتدایی را تصدیق میکند، بد نیست به مثالی دیگر از رابطه او با «شین» که یکی دیگر از زنان رمان وردبرهها است توجه کنیم:
با اینکه رابطه راوی و «ش» رابطهای عاشقانه است، باز هم ذهنیت یادشده خود را به خواننده تحمیل میکند. راوی در باره «ش» میگوید:
ضعفهام را میشناخت. اما سرزنشم نمیکرد. ... ضعفهام را میپوشيد تا خودم را سرزنش نکنم از ناتوانی خويش.
برای اطلاع از ضعفها و ناتوانیهای راوی که «ش» آنها را با فداکاری عاشقانه و بدون سرزنش مرتفع میکند، باید به ماجرای پاره شدن بندساعت راوی توجه کرد:
گفت: «ساعتات کو؟». چه دقتی! فهميده بود که ساعتام هم تبديل شده است به بخشی از پوستم. هميشه دستام بود.
ـ بندش پاره شده. بايد بدهم عوض کنند.
هيچ نگفت. رفتيم بيرون؛ سينما، بعد گردش. بعد نشستيم به شام و بعد گپ بود، بعد هم گفتوگوی تن با تن تا نيمههای شب. ... روز بعد، از خواب که بلند شدم، لباس پوشيدم بروم بند ساعتام را عوض بکنم. پيداش نمیکردم. ... عصر که برگشت، گفتم تو ساعتام را جايی نديدهای؟ لبخندی زد مرموز و پرشيطنت. ... دست کرد و از داخل کيفاش ساعت را بيرون کشيد. فکر کردم سر به سرم گذاشته. اما ساعت را که گرفتم ديدم بندش عوض شده است. يک بندِ قهوهای قشنگ و نو. میدانست اگر به خودم باشد ممکن است تا سال ديگر هم طول بکشد عوض کردنِ بند.
باید گفت: این پیچیدگیهای بشری واقعا چیز غریبی است! خصوصا آننوع از پیچیدگیهای قهوهای رنگ چرمی که میپیچد معمولا دور مچ دست انسان!
با این وجود، باید رفتار زن یادشده را به عنوان نوعی حساسیت نسبت به نیازهای بیاهمیت راوی پذیرفت. اما حساسیت راوی نسبت به «ش» چگونه است؟
داستان حاملگی «ش» از راوی جواب این سؤال را در خود دارد. راوی حالت زن را اینطور بازگو میکند:
از همين حالا نوع راه رفتنش عوض شده است. حالتِ زنی آبستن که وقتِ رفتن، با هر لنگری که میدهد به تن انگار یادآوری میکند به خود و به دیگران که عزیزترین موجود جهان در درون اوست ... بیست و دو سال بیشتر ندارد اما همانقدر داناست که زنی چهل ساله. میداند کی چه کار کند یا نکند.
این زن دانا تصمیم به سقط «عزیزترین موجود جهان» میگیرد و راوی را از تصمیم خود اینچنین آگاه میکند:
فردا میروم درش میآورم.
(برای من چنین سخنی از یک زن در چنین موقعیتی قابل تصور نیست. پوستهتخمه که لای دنداناش گیر نکرده است! این حرف از زنی که قصد سقطجنین دارد نیست. شما خواننده عزیز میخواهید قبول کنید، میخواهید قبول نکنید. من نمیتوانم چنین چیزی را بپذیرم و نمیپذیرم).
ـ نه، نباید خطر بکنی.
ـ فعلاً وقت بچهدار شدن نیست. باید درسام را تمام بکنم.
دروغ میگوید. ... این را فقط به خاطر من میگوید. آخر، همان روز اول گفته بودم «نه اهل ازدواجم، نه اهل بچه». گفتهبودم: «پدری که نمیتواند احساس مسؤلیت بکند در برابر بچه، اگر پدر شود جنایتکار است». شب، از حمام که بیرون میآیم، میبینم همینطور که دراز کشیده است روی تخت دستش را گذاسته روی شکماش؛ چشمها خیره به نقطهای در رؤیا. از حالت دست، از خم انگشتها میفهمم مشغول نوازش بچهاش بوده [بچهاش؟ مگر میشود تنهایی بچه درست کرد؟]. مرا که میبیند دستش را میدزدد! سر را میگذارم روی شکمِ باردار و میبوسم. گوش را میچسبانم به پوست نرم. گوش میدهم به صداهای مبهمِ جهانِ نامریی. سر را پنهان میکنم توی نرمیی پوست. ...
بحث در باره سقطجنین از عهده من برنمیآید. اطلاعات من بیشتر از آنچه که به عنوان «شریکجرم» تجربه کردهام نیست. سقطجنین یکی از مسائلی است که در باره آن تحقیقات زیادی شده است و علاقهمندان میتوانند به آسانی به نتایج آن در وب در دسترسی حاصل کنند. این عمل نزد زنان تأثیرات روانی ماندگاری بهجا میگذارد و در دراز مدت باعث اختلالات گوناگونی میگردد. در ارتباط با سقطجنین دیدگاههای متفاوت و متضادی وجود دارد. طیفی، که در یک سوی آن مخالفان سرسختی جای گرفتهاند که این عمل را جنایت میدانند، و در سوی دیگر کسانی که برای آنها سقطجنین نشانه حاکمیت زنان بر تن خویش و یکی از دستاوردهای بزرگ جنبش زنان است. اما با وجود این همه گوناگونی، یک اصل در همه این دیدگاهها مشترک است، و آن اینکه سقطجنین برای زنان یک فاجعه عاطفی فراموش نشدنی است.
به همین خاط در کلینیکهایی که عمل سقطجنین را انجام میدهند، مشاوران حرفهای و روانشناسان (و گاه خواهران روحانی وابسته به کلیسا) پیش از اینکه «درشبیاورند» زنان را به عواقب روانی و روحی عمل یادشده آشنا میکنند. زنان در چنین موقعیتی به یاری و پشتیبانی عاطفی زیادی محتاج هستند، زیرا تصمیم سقط جنین، با تصمیم برای خریدن یک دست کتودامن جدید فرق میکند.
حال ببینید راوی، یعنی همین شخصی که سرش را میگذاشت روی پوست نرم شکم باردار و آن را میبوسید و گوشش را به آن میچسباند، در موقعیتی بحرانی که قرار است «ش» برود عزیزترین موجود جهان را سقط کند، چه رفتاری دارد:
سهشنبه ساعت هشت صبح وقت داده بودند که برود درش بیاورد. گفته بودم بیدارم کن با هم برویم. بیدار که شدم دیدم ساعت ده است و او رفته. دلش نیامده بود صدایم بکند.
آخیییی ...!
عدم حساسیت و بیتفاوتی غیرانسانی راوی نسبت به درد «دیگری» وقتی عیان میشود که ماجرای سقطجنین «ش» را با داستانی که از ختنهشدن خود تعریف میکند مقاسیه کنیم.
اینبار قرار است تکه پوست کوچکی از «عزیزترین عضو» راوی را ببرند. پس از اینکه او را برای ختنه آماده میکنند:
چه میدانستم یکی میگوید: « اِِ اِ اِه اون پرنده هه رو!!!...» و سر که بچرخانم به طرف آسمان (آخ خ خ خ خ...) ناگهان گُُر میگیرد جهان از سوزش تیغ، و من همهی عمر باید بگردم پیِ پرندهای که نیست که نبوده است هرگز، یا بوده است و همینطور دارد میرود سمتِ سیارهای که سیارهی من نیست.
نیمی از جمعیت میلیاردی مسلمانان و یهودیان جهان (به اضافهی خود من!) که تجربه ختنه را دارند، میتوانند در صورت لزوم تأیید کنند که سوزشی که در اثر عمل ختنه ایجاد میشود، بیشتر از سوزش بریدگی جزئی پوست انگشت به وسیله چاقوی آشپزخانه نیست. همچنین نیمی از جمعیت فارسیدانان شاهنامهخوانده تصدیق میکنند که صحنه ختنه هیچ شباهتی به صحنه حماسییی که درآن سر «سیاوش» بریده میشود، ندارد!
با صدای بلند و خطابهای:
ناگهان گرمیگیرد جهان ز سوزش تیغ!
و او همه عمرش باید بگردد پی پرندهای که نیست!
که نبوده است هرگز!
یا بوده است و همینطور دارد میرود سمت سیارهای که سیاره او نیست!
*
- چقدر رنج بردی در این سال سی!
* توصیه داروخانه:
حین مصرف تکان دهيد. ازدسترس بچه ها دور نگه ندارید!
نوشته شده در ۲۰۰۷/۵/۲۲
(منتقل شده از ۴دیواری قدیمی)
(منتقل شده از ۴دیواری قدیمی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر