۰۹ دی ۱۳۸۸

باران طلایی (يک افسانه ژاپنی)*


روزگاری پيرمرد فقيری در دهکده‌ای می‌زيست. روزی به شهر رفت و کاسه‌گلی کهنه و لب شکسته‌ای خريد و آن‌را مثل کلاه روی سر گذاشت و به سوی خانه راه افتاد. بين راه وقتی مردم از او می‌پرسيدند: «پيرمرد، حالا می‌خواهی با اين کاسه چکار کنی؟». جواب می‌داد: «سقف کلبه‌ام سوراخ شده است، می‌خواهم اين کاسه را روی آن بگذارم».

چند روز بعد از اين که پيرمرد کاسه را روی سوراخ سقف کلبه‌اش کار گذاشت، خواب عجيبی ديد. خواب ديد که از آسمان قطره‌های طلا می‌بارد.

دست بر قضا، فردای آن روز، وقتی‌که می‌خواست در باغچه‌ی خانه درختی بکارد، در حينی که مشغول کندن گودال بود، کوزه‌ای يافت و در آن را که باز کرد، ديد پر از سکه‌ی طلاست. با اين‌که چشم‌هايش از برق آن همه طلا خيره شده بود، با خود فکر کرد: «آن طلايی که من در خواب ديدم، از آسمان می‌آمد، نه از زمين! پس اين کوزه‌ی طلا قسمت من نيست»، و دوباره در آن را گذاشت، خاک‌ها را توی چاله ريخت و روی کوزه را پوشاند.

يکی از همسايه‌ها، در حين اين‌که پيرمرد مشغول اين کارها بود، پنهانی از شکاف ديوار زاغ او را چوب می‌زد و با تعجب می‌ديد که پيرمرد با خودش حرف می‌زند و چيزی را در باغچه چال می‌کند.

شب که شد، دزدکی از ديوار بالا آمد و پس از آن‌که محلی را که خاک‌هايش تازه زيرورو شده بود پيدا کرد، فوراً خاک‌ها را کنار زد، تا به کوزه رسيد. با خود گفت: «پس پيرمرد داشت اين کوزه را اين‌جا چال می‌کرد». اما وقتی با خوشحالی، برای اين که نگاهی توی آن بياندازد، در آن را باز کرد، ناگهان ديد که کوزه پر از مارهای سمی و خطرناکی است که توی هم می‌لولند. اميدش نااميد شد. حسابی بور شده بود، و لجش گرفته بود، تصميم گرفت تلافی آن را سر پیرمرد دربياورد. کوزه را برداشت و بالای پشت‌بام او رفت، کاسه را از روی سوراخ سقف برداشت و کوزه‌ی مارها را توی اتاق پيرمرد خالی کرد و گفت: «حالا کيف کن!».

پيرمرد که مشغول صرف شام بود، ناگهان ديد که از طاق کلبه‌اش جرينگ‌جرينگ سکه‌های طلا می‌بارد. به آرامی قاشق را کنار سفره گذاشت و گفت: «اين درست مطابق خوابی‌ست که ديده بودم، اين‌بار طلا از آسمان می‌بارد، پس بايستی که قسمت من باشد»، و با شادمانی مشغول جمع‌کردن سکه‌ها از کف اطاق شد. احساس مسرت می‌کرد. او ديگر آدم ثروتمندی شده بود و می‌توانست پاييز عمر خويش را به طيب خاطر بگذراند.


* ترجمه از آلمانی


[از آرشیو ۴دیواری قدیمی/ فروردین۸۵]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر