۰۹ دی ۱۳۸۸

تنهاشده*

کلاغ­ها
بی­ نظم
پران به سوی شهر
غارغار می­کنند:

برف در راه است
و اینک
خوش آن­ را که هنوز
وطنی دارد!

حال
خشک­زده ایستاده­ ای برجا
چشم دوخته به پشت سر
تا به کی؟
تو کیستی؟
دیوانه ­ای که از هراس زمستان
به جهان گریخته است؟

جهان
دروازه­ ای به هزار صحرای خالی سرد و پرسکوت!
هیچ جا
برای کسی که گم کرد
آن­چه را تو گم کرد­ی
جای ماندن نیست.

حال
رنگ­پریده
ایستاده­ ای این­جا
محکوم به سیروسیاحت زمستانی
شبیه دود که دایم
آسمان­های سردتر را می­جوید.

پرواز کن پرنده، پرواز
و آوازی بخوان
با صدای پرندگان صحراهای خالی سرد.

ای دیوانه
پنهان کن قلب خونین خویشتن را در یخ­
در نکوهش!

کلاغ­ ها
بی­ نظم
پران به سوی شهر
غارغار می­کنند:
برف در راه است
و اینک خوش آن را­ که هنوز
وطنی دارد!



* فریدریش نیچه
برگردان از آلمانی


[از آرشیو ۴دیواری قدیمی/ فروردین۸۵]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر