۲۴ مرداد ۱۳۹۵

زیر پل حافظ: نبرد تهمتن و اکوان دیو

پشت چراغ قرمز، راننده‌ای دیوسیرت با پسرک شیشه‌شور درگیر شده است و سر او «فریاد می زند». کودک، معصوم، مظلوم و نیازمند حفاظت و حمایت است. ولی قهرمان افسانه‌ی ما با وجود صحنه‌ی زشتی که پیش روی اوست موفق می‌شود خونسردی خود را حفظ کند:
«درک می کنم که کودک زیادی پاپی شده و راننده هم نهایتا کسی نیست که مراعات کند. دخالت نمی کنم. می ایستم».

اما راننده در عصبیت خود مثل اژدها می‌خروشد، و دود و آتش از دهان، دماغ، گوش و چشم‌هایش به سوی کودک گل‌فروش مظلوم زبانه می‌کشد:

«پرخاش راننده بیشتر شده. کودک ترسیده است. راننده پیاده شده و خودش شیشه خودرو را پاک می کند».

باید بدانید که مرد راننده در اتوموبیل خود تنها نیست، بلکه همسر و دو فرزند او نیز همراه او هستند. رفتار آن‌ها نشان از بدسرشتی موجود در  این خانواده می‌دهد:
«توی ماشین روی صندلی جلو کودکی از خنده ریسه رفته است. روی صندلی عقب زنی نشسته که می خندد ... صحنه قهقه پسربچه روی صندلی جلو در حالی که مرد بر سر یک کودک دیگر فریاد می زند برایم باور نکردنی است».

- صعود منحنی تنش: 
«راننده همچنان پرخاش می کند. ... جوان است. ... همچنان پرخاش می کند. کودک شیشه شور ترسیده. ٨-٩ سال بیشتر ندارد. دستانش را توی شکم اش جمع کرده. انگشتانش را به هم قفل کرده ... زیر لب چیزهایی می گوید. راننده باز هم از کوره در می رود. پیاده می شود. این بار می زند. توی صورت اش. توی سرش».

- این‌جاست که دیگر برای قهرمان ظلم‌ستیز داستان ما راهی جز دخالت نمی‌ماند.
جز اکوان دیو این نشاید بُدن / ببایستش از باد تیغی زدن

خود را به راننده می‌رساند، و:
 «فریاد می زنم.
همان قدر عصبانی هستم که وقتی کودکی جلوی چشمتان کتک بخورد.
وقتی کسی که زورش می رسد توی سر ضعیف تر از خودش می زند.
همان یک فریادم کافی است که راننده میخکوب شود.
صدایم زیر پل حافظ می پیچد و مهیب تر به نظر می رسد (!)
اما بیشتر از هر چیز حقارت مرد است که میخکوب اش می کند.
به همان اندازه ای حقیر است که آدم های ضعیف کش.
همانان که در برابر ضعیف تر بی رحم هستند و در برابر قوی تر متملق و حقیر.
فریاد می زنم و مقابلش قرار می گیرم. ...
می گویم چرا می زنی؟ می گوید فحش داد.
می گویم بچه است احمق. 
چرت و پرت می گوید.
نمی خواهم کتک اش بزنم.
به تلافی بچه دوست دارم بزنم.
اینقدر بزنم که بفهمد کتک خوردن و زور شنیدن چه طعمی دارد.
اما نمی زنم. می گویم بشین و برو.
پرت و پلا می گوید …
آماده رفتن است که صدای ماشین پشتی بلند می شود».

- ورود نیروی تازه‌نفس به میدان و تغییر موازنه قوا در صف‌آرایی نیروهای خیر و شر:

صدای ماشین پشتی صدای «زنی است که از ماشین پیاده شده و با تمام وجود فریاد می زند. جوان است و ظاهری کاملا مدرن دارد. نه با آرایش زننده ای که یاد تن فروش ها بیفتم [!]. تیپ کامل یک طبقه متوسط از نوع شاغل و تحصیل کرده. یک لحظه توی ذهنم می گذرد که رییس یک NGO دفاع از حقوق کودکان باشد. یا یک تشکل حامی تحصیل کودکان کار».

این اتفاق مبارک و خوشایندی است. حضور یک فعال مدنی مؤنث و مدافع حقوق کودکان موضع قهرمان تنهای داستان ما را تقویت می‌کند. جرقه‌ی نوری است در ظلمت زیرپل حافظ و شاید در دل سیاه آدم‌هایی که آن‌جا ایستاده اند و هیچ‌کدام مشکلی با کتک‌خوردن کودک مظلوم ندارند و …
و دنیا را چه دیده‌ای ای دل، شاید قهرمان قصه ما بتواند پس از دفع ظلم و ختم غائله، این همرزم مؤنث و تحصیل‌کرده را که آرایش مناسبی دارد، به صرف یک نوشیدنی دعوت کند.

اما هشدار نسبت به فریبندگی ظاهر، و بی‌اعتمادی به حس بینایی در فهم واقعیت از دیرباز جای خود را در فرهنگ ما داشته، و جزئی از حکمت عامه بوده است. حکمتی که تهمتن در خوان چهارم آن را تجربه کرد.
عفریته‌ای که سر راه رستم دام پهن کرده بود از طریق آریش خود را به صورت زن جوان زیبایی درآورده بود:
بیاراست رخ را بسان بهار/ وگر چند زیبا نبودش نگار
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی/ بپرسید و بنشست نزدیک اوی

در داستان ما نیز (متأسفانه) اهریمن به تن زنی که کتک‌زدن کودکان را موجه می‌داند، لباسی شبیه لباس رئیس یک NGOی مدافع حقوق کودک را پوشانیده، و او را شبیه زنی تحصیل‌کرده از قشر متوسط بیاراسته است! 

«همین طور که [زن] پرخاش می کند می فهمم مخاطب اش من هستم!».
«می گوید شما حق ندارید از این ولگردها دفاع کنید. می گوید این ها دزدی می کنند و عامل پخش مواد مخدر هستند. باورم نمی شود. ... عصبانی تر از قبل شده ام. می گویم بچه است؟ می فهمی؟ بیشتر پرخاش می کند. می گویم انسان هستند. توهین می کند. ... این وسط راننده اولی هم دور برداشته. داد می زند که تو “گه می خوری از این ها دفاع می کنی”. دیگر تمام شد».

«دیگر تمام شد» یعنی دیگر چیزی نمی‌تواند مانع نقش‌آفرینی غضب حق‌پرستانه‌ی منقبض‌شده در بازوها و مشت گره‌کرده‌ی قهرمان ما باشد:
برو حمله آورد مانند باد/ بزد نیزه و بند جوشن گشاد.

«وقتی توی صورت اش می زنی، وقتی گلویش را می گیری و مثل آونگ از دیوار آویزان می کنی، آن وقت التماسی توی چشمانش می بینی که حتما او هم دیده. ولی برایش اهمیت نداشته. و او هم حتما همان چشمان خشمگینی را می بیند که خودش داشته. حالا از همان چشمان طلب عفو دارد. همان بخششی که خودش دریغ کرده».


*   *   *

داستانی از هرجهت اسف‌بار و قابل تأمل/ با ایرادات و اشکالات زیادی که این‌جا به برخی از آن‌ها به اختصار اشاره می‌کنم:

قهقه
«توی ماشین روی صندلی جلو کودکی از خنده ریسه رفته است.  ... صحنه قهقه پسربچه روی صندلی جلو در حالی که مرد بر سر یک کودک دیگر فریاد می زند برایم باور نکردنی است».

«قهقهه» آهنگی آرکاییک دارد. خنده کودکان از نوع قهقه نیست. قهقه‌زدن یک کودک در فیلم‌های کارتونی هم مضحک است، مثل این می‌ماند که ملخی شیپور بزند! کودک نیروی لازم برای قهقهه‌زدن را ندارد. حنجره و تارهای صوتی او به اندازه‌ی لازم برای تولید صدایی که به آن قهقهه می‌گوییم رشد نکرده است، و سینه او حجم لازم برای این کار را ندارد. بچه‌ها خیلی ساده با صدای کم یا زیاد می‌خندند، یا (چنانکه در داستان هم آمده است) ریسه می‌روند یا حداکثر از خنده غش می‌کنند.

راوی می‌گوید برای او «صحنه قهقه پسربچه روی صندلی جلو در حالی که مرد بر سر یک کودک دیگر فریاد می زند» باورکردنی نیست.
چرا باورکردنی نیست؟ بچه‌ها در عین حال که پاک و معصوم اند می‌توانند شرور و شقی هم باشند. از طرفی، توقع همذات‌پنداری فرزند راننده با پسرک گل‌فروش، در صورتی که حداقل پانزده‌شانزده‌سال سن می‌داشت، قابل فهم می‌بود، می‌شد آن را جزو امکانات حساب کرد، اما توقع چنین چیزی از یک بچه‌ی خردسال کاملا بی‌جاست.
بنابر این، صحنه یادشده صحنه‌ای کاملا عادی و باورکردنی است و هیچ چیز باورنکردنی در آن وجود ندارد. به نظر من هدف این «صناعت ادبی» ایجاد فضایی حماسی‌ است که در آن توسری‌خوردن مظلوم با خنده و قهقه جمع می‌شود. و خاصیت این فضا این است که تصویر قهرمان را در حال حیرت از جهل و پلیدی باورنکردنی پیش رو پررنگ کند.  
طوری که در فیلم و تئاتر دیده‌ایم فریاد هم مانند قهقه از عناصر غیرقابل حذف روایت یا نمایش حماسی است. در این داستان نیز فریادهای زیادی کشیده می‌شود که بین آن‌ها، فریاد مرد راننده رتبه سوم را داراست، و رتبه دوم به زنی می‌رسد که پس از پیاده‌شدن از اتومبیل خود «با تمام وجود فریاد می‌زد» و مقام اول طبیعتا به قهرمان قصه می‌رسد که فریاد رعب‌آور و میخکوب‌کننده‌ی او در ظلمت زیر پل حافظ‌ پیچید!

ولی چرا قهرمان فریاد می‌زند؟ جواب: چون خیلی عصبانی است.
مگر عصبانیت او چقدر است؟
می‌گوید: «همان قدر عصبانی هستم که وقتی کودکی جلوی چشمتان [چشم من یا شما] کتک بخورد. وقتی کسی که زورش می رسد توی سر ضعیف تر از خودش می زند».

واضح است که این دستگاه، عصبانیت‌سنج بدردبخوری نیست. شدت عصبانیت آدم‌ها هنگام مشاهده‌ی کتک‌خوردن یک کودک با هم متفاوت است. بعضی‌ها کمتر عصبانی می‌شوند، بعضی‌ها بیشتر، بعضی‌ها اصلا عصبانی نمی‌شوند. بعضی‌ها بی‌اعتنا می‌گذرند. بعضی‌ها می‌توانند عصبانیت خود را مهار کنند، بعضی‌ها از این مهارت بهره کمتری دارند، و ...
در عبارتی که بالاتر آمد، روی سخن راوی برای اولین بار مستقیما با مخاطبان است. او که خود شاهد صحنه است، از ما می‌خواهد پیش چشم خود کتک‌خوردن کودک را، و توسری‌خوردن ضعیف از زورمند راتصور کنیم تا عصبانیت او را بفهمیم/ بپذیریم. از ما دعوت می‌کند در عصبانیت او شریک شویم. درواقع دارد می‌گوید: همراه شو عزیز!
خاصیت این شراکت و همراهی برای ما عضوشدن در گروه «خوب‌ها»ست، و برای او؟
فایده‌ی این اشتراک برای او این است که با استفاده از همراهی ما رفتارهای خود را توجیه می‌کند: شما هم بودید همین طور عصبانی می‌شدید.

اگر کسی جلوی چشم شما کودکی را مورد خشونت قرار دهد، عصبانی نمی‌شوید؟
عصبانی نمی‌شوید وقتی زوردارها توی سر ضعیف‌‌تر از خود می‌زنند؟‌
- بابا شما دیگه چه‌جور آدمی هستید! :)

انتخابی که روبروی ماست این است: یا در صف قهرمان حق‌طلب و خشمگین داستان/ یا در کنار کتک‌زننده‌ی کودک. کنار «آدم های ضعیف کش. همانان که در برابر ضعیف تر بی رحم هستند و در برابر قوی تر متملق و حقیر».

تا این‌جای کار، انتخاب هنوز سخت نیست. می‌توانیم از سر تسامح خود را با قهرمان داستان همذات‌ بپنداریم، خود را به نحوی جای او بگذاریم و عصبانیت او را ولو به تقریب بفهمیم.

«فریاد می زنم و مقابلش قرار می گیرم. بین مرد و کودک. می گویم چرا می زنی؟ می گوید فحش داد. می گویم بچه است احمق. ...».

سؤال این‌جاست، چرا مردی باید در ملاءعام و در حضور زن و فرزندان خود بپذیرد که کسی او را احمق بنامد؟
از دو صورت خارج نیست یا او احمق نیست، که احمق‌نامیدن او خطاست، یا واقعا احمق است که تشر زدن به یک احمق عصبانی بازکردن هر گره‌ای را دشوارتر کرده و نمی‌تواند او را به تصحیح رفتار نادرست خود تشویق کند …

[توضیح: شخصا به علت این‌که در موقعیتی مشابه به فکرم نمی‌رسد کسی را احمق خطاب کنم این رفتار راوی مورد قبول من نیست، لذا (شما را نمی‌دانم) من این‌جا به عضویت خود در کلوب «خوب»ها پایان می‌دهم]. اما توجه کنید:

در قدم بعد، راوی دوست دارد راننده تباه‌کار را اینقدر بزند: «که بفهمد کتک خوردن و زور شنیدن چه طعمی دارد».

[منظور این‌که اگر شما هم دنبال موقعیت خوب برای خروج از کلوب می‌گردید، و از آدم‌هایی نیستید که برای خود این رسالت را قایلند که به انسان دیگری با کتک بفهمانند که کت‌خوردن و زورشندین چه طعمی دارد، الان وقت نسبتا خوبی است (گفته باشم!)].

اما کتک‌زدن راننده زورگو  ظاهرا فقط خواسته‌ی قدرتمند درونی قهرمان ماست که عملی نمی‌شود. او از کتک‌زدن مرد پرهیز می‌کند («اما نمی زنم»).
موفق می‌شود موقتا به خودکامگی خود لجام بزند. می‌گویم خودکامگی، زیرا تنها خودکامه این حق را برای خود قایل است که در پرونده‌ای جرم‌شناس، شاکی، شاهد، دادستان، قاضی و مجری حکم باشد.

اما طوری که سیر وقایع نشان می‌دهد، نادیده‌گرفتن ظلم و تحمل بی‌عدالتی از سوی قهرمان داستان ما بی‌حدومرز نیست. بخصوص این‌که ورود زن به این ماجرا گروه تباه‌کارها را در حقانیت خود تقویت کرده است:
«می گویم بشین و برو. پرت و پلا می گوید ... یکی دو راننده دیگر آمده اند جلوی من قرار گرفته اند. باورم نمی شود که هیچ کدامشان با کتک خوردن بچه مشکلی نداشته اند. ... این وسط راننده اولی هم دور برداشته. داد می زند که "تو گه می خوری از این ها دفاع می کنی". دیگر تمام شد».

[در صورتی که هنوز این‌جا، و پی‌گیر بحث، و جزو عزیزان همراه هستید باید بدانید الان آخرین فرصتی‌ست که می‌توانید به سلامت از کلوب خارج شوید].

قهرمان داستان که اهانت و اعمال خشونت کلامی و فیزیکی به پسرک شیشه‌شور را تحمل کرد، این‌جا که دعوا صورت شخصی به خود می‌گیرد عنان اختیار را از دست می‌دهد و خشم مقدسش شعله‌ور می‌شود. به عبارتی دیگر «تو گه می‌خوری» جرقه‌ای ست که در بشکه‌ی باروت او می‌افتد.

- راننده خاطی با حرفی که زده است در وضعیت ویژه‌ای قرار می‌گیرد. در وضعیتی شبیه روز محشر. امروز زیر پل حافظ برای این مرد ظالم کلاس یادگیری عبرت‌های بزرگ است.

- راوی راننده خطاکار را طوری می‌زند که التماس را در چشمان او می‌بیند. در تخیل راوی، این التماس شبیه همان التماسی است که راننده هنگام زدن کودک شیشه‌شور در چشمان کودک دیده است «و برایش اهمیت نداشته»!
- در تخیل راوی، راننده خطاکار باید با دیدن خشم در چشمان کتک‌زننده خود، بفهمد وقتی کودک مظلوم را کتک می‌زد، کودک چشم‌های خشمگین او را چطور می‌دیده است!
و بالاخره
- راوی در حین کتک‌زدن راننده در چشمان او «طلب عفو» می‌بیند. در تخیل راوی این همان «طلب عفو»ی است که راننده در چشمان کودک شیشه‌شور وقتی او را می‌زد، دیده، اما نبخشیده است!
[پناه بر خدا!]

«وقتی توی صورت اش می زنی، وقتی گلویش را می گیری و مثل آونگ از دیوار آویزان می کنی، آن وقت التماسی توی چشمانش می بینی …».

پاراگراف آخر داستان که در آن کتک‌زدن مرد راننده از سوی راوی شرح داده می‌شود، بسیار قابل تأمل است. او، که تا پیش از گلاویزشدن با راننده همه‌جا فاعل جمله‌هاست، در این پاراگراف با یک ترفتند گرامری از سمت «کتک‌زننده» فاصله گرفته و عاملیت این کار پرافتخار را به شما مخاطب گرامی وامی‌گذارد! این‌جا دیگر شما هستید که «توی صورت‌اش می‌زنی»! (عرض کرده بودم خدمتتون که عضویت در این کلوب عواقبی دارد! :) 
مشت او مشت شماست، مشت شما مشت او. اگر می‌زند، دارد به جای شما می‌زند!


!NO
*   *   *

ای آقااااا ... این‌جا آدمها دایما در حال آونگ‌کردن همدیگه‌ن!

این حرف شاید درست باشد، اما ما در مورد عوام حرف نمی‌زنیم، بحث ما این‌جا نه با کفتربازهای خانی‌آباد بلکه با یک فعال مدنی است که علنا اعلام کرده است که روشنفکر و آرمان‌گراست.
اولین اشتباه او در این واقعه این است که در همان ابتدای کار که رفتار ناهنجار راننده را مشاهده کرد، به جای این‌که با هزینه‌کردن کمی وقت مانع ادامه‌ی ماجرا شود، با دادن بخشی از "گناه" به کودک («درک می کنم که کودک زیادی پاپی شده»)، به این نتیجه می‌رسد که «دخالت نمی‌کنم»!
می‌توانست به مرد بگوید، «ای آقا، شما ماشااله خودتون بچه دارید، گناه داره»، یا «ای آقا ازتون سنی گذشته … شرم‌آوره به خدا!». «خوب نیست عصبانیت کنید»، و به کودک گل‌فروش: «بیا، عیبی نداره … بیا دوتا دسته‌گل بده من» …
یادم هست پیشترها در ایران آدم‌هایی بودند (امروز هم حتما هستند) که خصوصیت فوق‌العاده‌ای داشتند: کثیری از این جمله‌های نرم‌/ و رام‌کننده بلد بودند، که اجرای آن‌ها با لحن و صوت مناسب(!) بدترین غائله‌های خانوادگی، همسایگی، مالی، ناموسی و غیره را ختم به خیر می‌کرد. و خدامی‌داند هم‌امروز دخالت به‌موقع این نیکوکاران ناشناس در وقایع، روزانه جلوی چند فاجعه را می‌گیرد که هرگز به گوش کسی نمی‌رسد!

راوی ما متأسفانه جزو این گروه نیست. صحنه را تا وقتی خشونت نسبت به کودک شیشه‌شور کلامی است، تماشا می‌کند. و آن‌جایی که ضربه‌ها توی سر و صورت کودک فرود می‌آیند، وارد عمل می‌شود. با بدن خود بین مرد و کودک فاصله ایجاد می‌کند. از مرد می‌پرسد چرا کودک را می‌زند. مرد می‌گوید چون کودک به او فحش داده است. ...

این‌جا هنوز برای استفاده از جمله‌ای نظیر جمله‌های بالا دیر نیست. «ای آقا، کارتون اصلا درست نیست ... بفرمایید. «به خدا شرم‌آوره!». «این طفلک‌ها محتاج کمکن! دلتون میاد بزنید تو سرش؟». «آخه خدا رو خوش میاد؟» …

مگر حرف‌زدن، ایجاد ارتباط با دیگری از طریق جمله و گفتگو ابزار روشنگری نیست؟ راننده به آرمان که دلیل کتک‌زدن کودک را می‌پرسد، می‌گوید کودک به او فحش داده است. آرمان جواب می‌دهد: «بچه است احمق»
آرمان با این حرف امکان گفتگو را می‌بندد. من و شما هم حرف از کسی نمی‌پذیریم که ما را احمق بنامد. اگر کسی داناست، رفتار او باید دانایی او را نشان بدهد.

راوی می‌گوید، می‌خواهد او را اینقدر بزند که «بفهمد کتک‌خوردن و زورشنیدن چه طعمی دارد».
ابزار فهماندن نزد روشنفکران از این نوع نیست. این‌جا راوی خود را نه «یکی مانند دیگران»، بلکه در مقام خدایی می‌بیند. می‌خواهد با اعمال خشونت جسمی، به مرد راننده بیاموزد که ظلم و بی‌عدالتی خوب نیست! برای این کار او باید طعم دردی را که به دیگری وارد کرده است با سلول‌های تن خود بچشد 
[مثل دستگاه کافکا در «گروه محکومین» که جرم را با سوزن روی تن مجرم می‌نوشت]
نه.
این نمی‌تواند راه ما باشد. نمی‌تواند خواست ما باشد.
روشنگری یعنی روشن کردن فضای فکری با هدف درک عمیق‌تر و نزدیک‌تری از واقعیت. ابزار روشنفکر کلمه است. او می‌تواند استدلال بیاورد، می‌تواند نقد کند، اما نمی‌تواند عضو ستاد امر به معروف و نهی از منکر باشد، آن‌هم عضو کتک‌زن!

*   *   *
پس در این‌جور موقعیت‌ها باید چکار کرد. کسی که نمی‌تواند بی‌اعتنا از کنار صحنه کتک‌خوردن کودکی بگذرد، باید چکار کند؟
موضوع پیچیده است، اما یک پاسخ کلی این است:
باید کارهایی که آرمان کرد، نکند. بلکه کارهایی کند که آرمان نکرد :)

آلمان ایران نیست، این را همه می‌دانیم! اما خوب است بدانید اگر این واقعه در آلمان اتفاق می‌افتاد، به احتمال زیاد جرم راننده کمتر از جرم کتک زننده‌ی او می‌بود. اولی تنها یک ضرب‌وشتم است (۱۰۰یورو جریمه نقدی)، حال آن‌که دومی علاوه بر ضرب‌وشتم شدید، و ایجاد تشنج عموی (سد معبر و احیانا ایجاد ترافیک)، دست‌زدن به «خودقضاوتی» نیز هست*.
[از بخت شماست که ایران آلمان نیست!].

این در حالی‌ست که طبق قوانین آلمان شهروندان در مواجه با وقوع جرم «مسئولیت امدادی» دارند و بی‌اعتنایی به این وظیفه موجب مجازات کیفری می‌شود. شهروندان در چنین موقعیت‌هایی تا جایی که مجبور نباشند به خودشان صدمه بزنند یا خود را در معرض خطر جدی قرار دهند موظف به دخالت متناسب اند. حتی اگر این دخالت یک تلفن فوری به پلیس باشد. 
ممکن است در قوانین ایران مسئولیت امدادی شهروندان مشخص نشده باشد، اما رویکرد و روح این قانون برای ما قابل فهم است: دخالت موجه با هدف تقلیل خسارات جانی/ جسمی و مالی به دیگری. به عنوان مثال در داستان ما آرمان می‌بایستی دست کودک را گرفته و از معرکه دور می‌کرد.
تا همین‌جای کار او به بخش مقبولی از وظیفه شهروندی خود عمل کرده بود.
اما اگر این کار حس عدالت‌خواهی و غیرت اصلاح‌گرانه‌ کسی را ارضاء نمی‌کند، می‌تواند با عکس‌/ فیلم‌برداری از صحنه و احیانا ردوبدل‌کردن تلفن با یکی‌دوشاهد از راننده خاطی رسما شکایت کند. (درست که نظام قضایی ایران مانند آلمان نیست، اما در مقابل «خودقضاوتی» که به‌جامانده از مناسبات دوران غارنشینی، و مخصوص جوامع بدوی است، نظام قضایی ایران همین‌طور که هست بسیار پیشرفته است). ولی همان‌طور که می‌دانیم یک چنین کاری مستلزم این است که مصلح اجتماعی ما مقداری از وقت گرانبهای خود را صرف مراجعه به پلیس و دادگاه کند. منطقا کسی که چنین حساسیت شدیدی نسبت به بی‌عدالتی و ظلم دارد، باید حاضر باشد برای این‌کار کمی وقت هزینه کند. 

در وب زیاد دیده‌ام که آدم‌ها با دیدن کودکان کار وجدان ناراحت خود را در نوشته‌هایی سوزناک یا در توییتی همراه با عکس مربوطه منتشر می‌کنند. ناراحتی آن‌ها قابل فهم و محترم است، تا جایی که کمک آن‌ها به بهبود وضعیت کودکان کار، منحصر به نمایش وجدان‌درد در شبکه اجتماعی نشود.
پس چکار کنیم؟
معضل کودکان کار از جمله معضلات اجتماعی است. خیرخواهی، نیکوکاری و احسان فردی نسبت به کسانی که به نوعی در رنج اند یقینا کار خوبی است. اما این مسیر حرکت به سوی حل معضلات اجتماعی نیست. لازمه‌ی این‌جور کارها وجود و مشارکت فعالان و گروه‌های مدنی با هم و با دولت است که آن‌طور که من از دور شاهد هستم، خوشبختانه در ایران چنین گروه‌هایی وجود دارند.
با این حساب سه راه پیش روی کسانی است که از وضعیت فعلی کودکان کار درد می‌کشند:
بخشی از وقت و توانایی خود را به همکاری با گروه‌های موجود اختصاص دهند.
در صورتی که وقت ندارند باید سر کیسه را شل کنند: راحت‌ترین طرز انجام وظیفه شهروندی کمک مالی به این گروه‌ها ست.
در صورتی که شاغل هستند: می‌توانند هرماه بخشی از درآمد ماهیانه خود را (مثلا نیم‌درصد تا …) در اختیار این گروه‌ها قرار دهند. این نوع کمک به این‌ دلیل بهترین است که به کارکنان این گروه‌ها امکان می‌دهد بر مبنای مقدار کمکی که هر ماهه به طور ثابت (مرتب) به دست‌شان می‌رسد، برنامه‌های خود را بهتر برنامه‌ریزی کرده و تأثیرگزارتر باشند.  
[همه‌ی اعضای یک جامعه نباید الزاما دغدغه‌ی اجتماعی داشته باشند. اگر هیچ‌کدام از این کارها برای عده‌ای مقدور نیست، اشکالی ندارد. در این صورت اما بد نیست از نمایش وجدان‌درد خود در شبکه و وراجی‌های سوزناک خودداری کنند].
کی طرفدار بچه‌های کاره؟
کی‌ حاضره سرکیسه رو شل کنه؟

توضیح کوتاه:
- آرمان در نوشته خود پس از تعریف داستانی که به آن پرداختیم توضیحاتی می‌دهد که برای من خیلی فشرده است(!) و از آن نوعی رایحه‌ی انتقاد از خود به مشام می‌رسد. اما در کامنت‌دانی تنها دو نفر رفتار او را نادرست خوانده اند. درمقابل در کنار «ایول» و «دمت گرم»، کامنت‌هایی در موافقت با کتک‌زدن راننده، و در ستایش ایستادگی آرمان در برابر ظلم و … نوشته‌ شده است:
مرسی از کار خوبی که کردی. نگران اینم که آینده ی اون بچه ای که تو ماشین بود چی میخواد بشه؟ یکی احمق‌ تر از پدرش 😿

- تقریبا یک هفته بعد از واقعه‌ی تلخ آونگ‌کردن راننده‌ی خطاکار که جنبه‌ی تراژیک قضیه بی‌رنگ شده است، آرمان نت بامزه‌ای در همین ارتباط منتشر کرده است. به این مضمون: 
مامان می‌گه: «اینقدر مردم رو آونگ نکن»!
از حرف خانم مادر این‌طور برداشت می‌شود که واقعه‌ای که شرح آن را خواندیم تنها باری نبوده است که آرمان دست به آونگ‌کردن آدم‌ها زده است :))

- وقتی متن رو مرور کردم، دیدم چندجا به جای پسرک شیشه‌شور نوشته‌ام پسرک گل‌فروش. علت این خطا تصویری است که آرمان یادداشت خود را به آن مزین کرده است. با این‌که از نظر من درست نیست زیر نوشته‌ای که به کودک شیشه‌شور مربوط است از عکس کودک گل‌فروش استفاده کنیم، اما اجازه بدهید این را بگذارم به پای حسن سلیقه آرمان که به تزیین اهمیت می‌دهد!




















Frontier justice به آلمانی Selbstjustiz / وقتی فردی خود اجرای قانون را در دست می‌گیرد. 

هیچ نظری موجود نیست: