من امامزاده صالح رو دوست دارم، شما امامزاده صالحو دوست دارید، همه امامزاده صالحو دوست دارن. سر این موافقیم. ولی دوستداشتن من با دوستداشتن شما فرق میکنه.
دوری، منو با تهران، و تهرانو با من غریبه کرده. من به این شهر احساس نزدیکی میکنم، ولی ازش فاصله دارم. هروقت اونجام، دایما تو خیابونام. مثل کسی که چیزی گم کرده باشه، مسیرای طولانی رو (اغلب تو گرما) پیاده میرم، و دنبال چیزایی میگردم که میدونم دیگه - جز در خیال، وجود ندارن. اینطوری، معمولا بعد یکیدوساعت راه رفتن، علاوه بر خستگی، آدم احساس سرخوردگیو بیکسی عجیبی میکنه.
ولی تو این شهردرندشت که توش به قول روستاییها سگ صاحابشو گم میکنه همیشه یه خونهی مجلل با حیاط مصفا و آرامبخش هست، که درش روی من بازه. حتی خدمهی خونه با قندوچای، از همه مهمونا، چه بیصاحابا چه اونایی که صاحابشونو گم کردهن، با صمیمیت واقعی پذیرایی میکنن!
یهبار، بعد چندساعت خیابونپیمایی بیحاصل اونجا بودم. همینطوری که تو خنکای عصر رو پله نشسته بودم، و تو لیوانپلاستیکی خوشطعمترین چایشیرین دنیا رو میخوردم، پس از سلام، از آقای سفیدمویی که مسئول چایی بود پرسیدم، «ببخشید، اینجاها مصرف دخانیات آزاده؟ میتونم سیگار بکشم؟». یه نگاه پدرانه به من انداخت و با مهربونی گفت:
«اینجا همهچی آزاده، هر کاری دلت میخواد بکن»!
«اینجا همهچی آزاده، هر کاری دلت میخواد بکن»!
واه! ... تا حالا از کسی یه همچین جمله رقصآوری نشنیده بودم! در حالی که تو جیبام دنبال فندک میگشتم، با خودم گفتم، واقعا که از یه خادم واقعی امامزاده صالح چیزی غیر از بزرگواری، معرفت و انساندوستی انتظار نمیره.
هیچ نظری موجود نیست:
نظرات جدید مجاز نیستند.