امروز هوا سرد بود و سوز داشت. باران نمیآمد اما موها و لباسهایم از نم هوا خیس شده بود. ناگهان دیدم جلوی کافه رستوران (ترکی) کنت هستم. یاد سعید و مسعود افتادم. رفتم تو و قهوه سفارش دادم. طبیعتا با باقلوا.
سعید و مسعود دو جوان ظریف شیرازی بودند که چندین سال پیش، کلا حدود یک سال وین بودند. زیر بیست سال داشتند و با کلی زحمت از دانشگاه وین پذیرش گرفته بودند. دوتا دوست جون جونی که طوری که از خودشان شنیدیم از کلاس اول دبستان با هم دوست بوده اند.
وضع مالی سعید و مسعود زیاد خوب نبود، ولی دست و دل باز، بامزه، و خوشدل بودند، و لهجه دلنشینی داشتند. حتی آلمانی آنها آهنگ شیرازی داشت. همه کارها را دونفری میکردند. همیشه همه جا باهم میرفتند. هیچوقت یکی بدون دیگری دیده نمیشد. هر جا سعید بود مسعود هم بود و برعکس. آنقدر وقت با هم گذرانده بودند که همه چیزشان به هم شبیه شده بود. مثل هم سلامعلیک میکردند، حرکات دستهایشان به هم شبیه بود. مثل هم میخندیدند. مثل هم تعجب میکردند. حتا قیافهشان کمی شبیه هم شده بود. من تا روزی که خداحافظی کردیم نتوانستم به خاطر بسپارم که کدام یک از آنها سعید و کدام یک مسعود است. بیشتر از یکی دو بار پیش آمد که به یکی از آنها بگویم سعید، و او بگوید من مسعودم، یا بگویم مسعود و او بگوید من سعیدم. در این مدتی که وین بودند، هر بار آنها را دیدم، از سوز و سرما مینالیدند. خاطرم هست یکبار مسعود (یادم نیست شاید هم سعید) به من میگفت ، آقا شما چه جور اینجا زندگی میکنید؟ این سرما آدمو واقعا زجرکش میکنه! میگفت، وین مثل شهر قصههاست واقعا. همهچیزش واقعا قشنگ ، مناسب و دوستداشتنیه، فقط این هوا!
بار آخر که آنها را در خیابان دیدم، مثل امروز، یکی از آن عصرهای تاریک، خیس و سرد بود. لباس مناسب به تن نداشتند، و آشکار میلرزیدند. دلم سوخت. نگران شدم. خارجیهای زیادی در سالهای اول اقامتشان در سردسیر نمیدانند که بیرون رفتن در چنین هوایی بدون لباس مناسب خطر جدی دارد. از قضا بیشتر از چهلپنجاه متر با کنت فاصله نداشتیم. پیشنهاد کردم اگر میل دارند با هم آنجا چیزی بنوشیم، گپی بزنیم.
تصمیم گرفته بودند برای ادامه تحصیل به هندوستان بروند. بارها به سفارت رجوع کرده بودند اما درخواست ویزای آنها رد شده بود. طبق قانون هند به عنوان توریست معمولی هم بایستی از ایران اقدام میکردند، چه برسد به ویزای تحصیلی که شرایط آن به مراتب پیچیدهتر است. تا بالاخره یکبار تقاضا کرده بودند که مستقیما با کاردار فرهنگی سفارت دیدار کنند، و باوجود پذیرفتهنشدن تقاضایشان، موفق شده بودند با پافشاری حرف خود را به کرسی بنشانند و او را ملاقات کنند. «فقط برای دو دقیقه». کاردار به آنها گفته بود، به هیچ وجه نمیتواند بدون درنظرگرفتن قانون کشور به آنها که اولا به جای مراجعه به سفارت هند در تهران به سفارت این کشور در وین آمدهاند، ثانیا پذیرشی از هیچ دانشگاهی در هند ندارند، ثالثا وضعیت مالی آنها معلوم نیست، و رابعا ... ویزا بدهد. گفته بود: «متٲسفم، این نشدنی است. به هیچ وجه ممکن نیست. کاری از دست من برنمی آید. بفرمایید لطفا!».
مسعود میگفت، دیدم اینطوریه، شروع کردم حرف زدن. به خودم گفتم باید راستشو بهش بگم. بهش گفتم، میدونید چیه آقا؟ ما ایرانی هستیم و از شیراز میایم ... میگفت، تا اسم شیراز رو شنید یه کم اخمش واشد. خودشو رو صندلی جابجا کرد پرسید: اوه همون شهر حافظ؟ گفتم، بله آقا شهر حافظ. گفتم «آقا شیراز گرمسیری اه. ما بچهی گرمسیریم». میگفت گفتم، آقای کاردار ما اینجا پذیرش داریم و تو این یه سال زبان آلمانی رو به خوبی خوندیم و هیچوقت نه از نظر درسی کم و کسری داشتهیم نه از نظر مالی. ولی تموم مدت از همون روز اول که با پیاده شدن از هواپیما سرمای اینجا رفته تو استخونامون، تا همین لحظه که اینجا حضور شما هستیم داریم درونا از سرما میلرزیم. ما با این سرما نمیتونیم کنار بیایم آقای کاردار. میگفت گفتم، آقا خیلی ساده بگم خدمتتون: «ما اینجا سردمونه». و قسم میخورم، این چیزی که دارم به شما میگم، جز راستی نیست و عین حقیقته! میگفت گفتم شما که هندی هستید، حتی اگه حافظ رو نمیشناختید، باید ما رو که ایرانی هستیم بفهمید. و حالا که میشناسید که دیگه هیچی. میگفت گفتم، ما فکرای خودمونو کردهیم. همه حسابها رو کردهیم و به این نتیجه رسیدهیم که هیچ چارهای جز هند نداریم. ما یا باید بریم هند، یا این جا از سرما نابود بشیم آقا. جای قانونای شما رو چشم ما. ولی اینو بدونید، اگه ویزای ما رو ندید به ما ظلم بزرگی کردهاید.
سعید در ادامه حرف مسعود گفت: آقای کاردار که تموم مدت زل زده بود به مسعود وقتی نطق مسعود تموم شد، چند لحظه فکر کرد، بعد یهو با صدای بلند قاه قاه زد زیر خنده، خودشو ول کرد رو صندلیش، و دست دراز کرد تلفن شو برداشت. سعید میگفت، فکر کردم الان یکیو صدا میزنه بیرونمون کنه. ولی از منشی خواست برامون قهوه با شیر داغ بیاره. پاشد کاغذای ما رو گرفت از اتاق رفت بیرون، یکی دوبار صدای خندهشو از اتاق مجاور هم شنیدیم، ده دقیقه بعد برگشت، پاسپورتا رو گذاشت جلومون. با دوتا ویزای بیست!
مسعود می گفت: از خوشحالی گریهم گرفته بود. بهش گفتم آقا شما حقا و انصافا آدم بزرگ و فهمیدهای هستید. گفتم آقا ما نمیدونیم چطور از شما تشکر کنیم، اجازه بدید بغلتون کنم ...
بالاخره پس از این که وقت خداحافظی صمیمانه دست همدیگر را فشرده بودند، کاردار پرسیده بود: کی راه میافتید؟
مسعود میگفت گفتم: در اسرع وقت آقای کاردار، در اسرع وقت!
و آن شب که ما با هم در کنت چای و باقلوا خوردیم یک هفته بعد از این واقعه، و دو روز پیش از پرواز آنها به هند گرم و آفتابی بود.
سعید و مسعود دو جوان ظریف شیرازی بودند که چندین سال پیش، کلا حدود یک سال وین بودند. زیر بیست سال داشتند و با کلی زحمت از دانشگاه وین پذیرش گرفته بودند. دوتا دوست جون جونی که طوری که از خودشان شنیدیم از کلاس اول دبستان با هم دوست بوده اند.
وضع مالی سعید و مسعود زیاد خوب نبود، ولی دست و دل باز، بامزه، و خوشدل بودند، و لهجه دلنشینی داشتند. حتی آلمانی آنها آهنگ شیرازی داشت. همه کارها را دونفری میکردند. همیشه همه جا باهم میرفتند. هیچوقت یکی بدون دیگری دیده نمیشد. هر جا سعید بود مسعود هم بود و برعکس. آنقدر وقت با هم گذرانده بودند که همه چیزشان به هم شبیه شده بود. مثل هم سلامعلیک میکردند، حرکات دستهایشان به هم شبیه بود. مثل هم میخندیدند. مثل هم تعجب میکردند. حتا قیافهشان کمی شبیه هم شده بود. من تا روزی که خداحافظی کردیم نتوانستم به خاطر بسپارم که کدام یک از آنها سعید و کدام یک مسعود است. بیشتر از یکی دو بار پیش آمد که به یکی از آنها بگویم سعید، و او بگوید من مسعودم، یا بگویم مسعود و او بگوید من سعیدم. در این مدتی که وین بودند، هر بار آنها را دیدم، از سوز و سرما مینالیدند. خاطرم هست یکبار مسعود (یادم نیست شاید هم سعید) به من میگفت ، آقا شما چه جور اینجا زندگی میکنید؟ این سرما آدمو واقعا زجرکش میکنه! میگفت، وین مثل شهر قصههاست واقعا. همهچیزش واقعا قشنگ ، مناسب و دوستداشتنیه، فقط این هوا!
بار آخر که آنها را در خیابان دیدم، مثل امروز، یکی از آن عصرهای تاریک، خیس و سرد بود. لباس مناسب به تن نداشتند، و آشکار میلرزیدند. دلم سوخت. نگران شدم. خارجیهای زیادی در سالهای اول اقامتشان در سردسیر نمیدانند که بیرون رفتن در چنین هوایی بدون لباس مناسب خطر جدی دارد. از قضا بیشتر از چهلپنجاه متر با کنت فاصله نداشتیم. پیشنهاد کردم اگر میل دارند با هم آنجا چیزی بنوشیم، گپی بزنیم.
تصمیم گرفته بودند برای ادامه تحصیل به هندوستان بروند. بارها به سفارت رجوع کرده بودند اما درخواست ویزای آنها رد شده بود. طبق قانون هند به عنوان توریست معمولی هم بایستی از ایران اقدام میکردند، چه برسد به ویزای تحصیلی که شرایط آن به مراتب پیچیدهتر است. تا بالاخره یکبار تقاضا کرده بودند که مستقیما با کاردار فرهنگی سفارت دیدار کنند، و باوجود پذیرفتهنشدن تقاضایشان، موفق شده بودند با پافشاری حرف خود را به کرسی بنشانند و او را ملاقات کنند. «فقط برای دو دقیقه». کاردار به آنها گفته بود، به هیچ وجه نمیتواند بدون درنظرگرفتن قانون کشور به آنها که اولا به جای مراجعه به سفارت هند در تهران به سفارت این کشور در وین آمدهاند، ثانیا پذیرشی از هیچ دانشگاهی در هند ندارند، ثالثا وضعیت مالی آنها معلوم نیست، و رابعا ... ویزا بدهد. گفته بود: «متٲسفم، این نشدنی است. به هیچ وجه ممکن نیست. کاری از دست من برنمی آید. بفرمایید لطفا!».
مسعود میگفت، دیدم اینطوریه، شروع کردم حرف زدن. به خودم گفتم باید راستشو بهش بگم. بهش گفتم، میدونید چیه آقا؟ ما ایرانی هستیم و از شیراز میایم ... میگفت، تا اسم شیراز رو شنید یه کم اخمش واشد. خودشو رو صندلی جابجا کرد پرسید: اوه همون شهر حافظ؟ گفتم، بله آقا شهر حافظ. گفتم «آقا شیراز گرمسیری اه. ما بچهی گرمسیریم». میگفت گفتم، آقای کاردار ما اینجا پذیرش داریم و تو این یه سال زبان آلمانی رو به خوبی خوندیم و هیچوقت نه از نظر درسی کم و کسری داشتهیم نه از نظر مالی. ولی تموم مدت از همون روز اول که با پیاده شدن از هواپیما سرمای اینجا رفته تو استخونامون، تا همین لحظه که اینجا حضور شما هستیم داریم درونا از سرما میلرزیم. ما با این سرما نمیتونیم کنار بیایم آقای کاردار. میگفت گفتم، آقا خیلی ساده بگم خدمتتون: «ما اینجا سردمونه». و قسم میخورم، این چیزی که دارم به شما میگم، جز راستی نیست و عین حقیقته! میگفت گفتم شما که هندی هستید، حتی اگه حافظ رو نمیشناختید، باید ما رو که ایرانی هستیم بفهمید. و حالا که میشناسید که دیگه هیچی. میگفت گفتم، ما فکرای خودمونو کردهیم. همه حسابها رو کردهیم و به این نتیجه رسیدهیم که هیچ چارهای جز هند نداریم. ما یا باید بریم هند، یا این جا از سرما نابود بشیم آقا. جای قانونای شما رو چشم ما. ولی اینو بدونید، اگه ویزای ما رو ندید به ما ظلم بزرگی کردهاید.
سعید در ادامه حرف مسعود گفت: آقای کاردار که تموم مدت زل زده بود به مسعود وقتی نطق مسعود تموم شد، چند لحظه فکر کرد، بعد یهو با صدای بلند قاه قاه زد زیر خنده، خودشو ول کرد رو صندلیش، و دست دراز کرد تلفن شو برداشت. سعید میگفت، فکر کردم الان یکیو صدا میزنه بیرونمون کنه. ولی از منشی خواست برامون قهوه با شیر داغ بیاره. پاشد کاغذای ما رو گرفت از اتاق رفت بیرون، یکی دوبار صدای خندهشو از اتاق مجاور هم شنیدیم، ده دقیقه بعد برگشت، پاسپورتا رو گذاشت جلومون. با دوتا ویزای بیست!
مسعود می گفت: از خوشحالی گریهم گرفته بود. بهش گفتم آقا شما حقا و انصافا آدم بزرگ و فهمیدهای هستید. گفتم آقا ما نمیدونیم چطور از شما تشکر کنیم، اجازه بدید بغلتون کنم ...
بالاخره پس از این که وقت خداحافظی صمیمانه دست همدیگر را فشرده بودند، کاردار پرسیده بود: کی راه میافتید؟
مسعود میگفت گفتم: در اسرع وقت آقای کاردار، در اسرع وقت!
و آن شب که ما با هم در کنت چای و باقلوا خوردیم یک هفته بعد از این واقعه، و دو روز پیش از پرواز آنها به هند گرم و آفتابی بود.