معروفی در مصاحبه با کارمند بیبیسی از قول سیمین دانشور داستان تأثرانگیزی تعریف میکند: در یک مهمانی، دونفر (هردو شاعر) در حالت مستی پس از اهانت به فروغ زیپ پیراهن او را پایین میکشند، طوری که پیراهن از تن فروغ میافتد. فروغ، به گفته دانشور آن شب را تا صبح گریسته است.
داستان وحشتناکی که تصور آن دشوار است.
معروفی از عمومیساختن این داستان چه قصد، هدف یا نیتی دارد؟ نمیدانیم. مسلم اینکه احراز صحتوسقم این داستان نیز (همانند داستان گلشیری که برای انتشار کتاب خود به آلمانی موافقت کرده بوده است صدصفحه از کتاب خود را حذف کند) ممکن نیست.
داستان بعدی را از زبان پوران فرخزاد بخوانیم:
یك روز بخوبی به یاد دارم برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان، گلستان آنروز ها در سفر اروپاییش بود. فروغ را بشدت ناراحت و گریان دیدم. چشمانش سرخ و ورم كرده بود. در مقابل اصرار و ناراحتی هایم گفت: داشتم در کشوی گلستان به دنبال چیزی می گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او دیدم. نامه هایی بود كه در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود. در این نامه ها به زنش نوشته است كه آنچه در زندگی تنها برایش مهم است تنها اوست، مرا برای سر گرمی و تفنن می خواهد، كه من هرگز در زندگی اش مهم نبوده ام، و در نامه هایش به زنش این اطمینان را می دهد كه: "این زن برای من كوچكترین ارزشی ندارد." وجود من برای او هیچ هست هر چه هست تنها تویی كه زن من و مادر فرزندانم هستی.
فروغ می گفت و با شدت می گریست. بعد گفت: به محض اینكه گلستان بر گردد برای همیشه از او جدا خواهد شد. البته وقتی گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عمیق تری بین آنها بوجود آمد. بی شك گلستان برای نوشتن آن چیز ها دلایل قابل قبولی برای فروغ آورده بود. فروغ با گلستان ماند تا یك بار بر سر عشق گلستان و ناراحتی های تلخی كه این مرد همواره برایش فراهم می آورد دست به خودكشی بزند. یك جعبه قرص گاردنال را یك جا بلعید، حوالی غروب كلفتش متوجه این مسئله می شه و او را به بیمارستان البرز می برند. وقتی من خودم را به بیمارستان می رسانم فروغ بی هوش بود. پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنین كاری داشت؟ هرگز یك كلمه در این رابطه با من حرف نزد، اما كلفتش گفت: آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با یكدیگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد ...
داستان وحشتناکی که تصور آن دشوار است.
معروفی از عمومیساختن این داستان چه قصد، هدف یا نیتی دارد؟ نمیدانیم. مسلم اینکه احراز صحتوسقم این داستان نیز (همانند داستان گلشیری که برای انتشار کتاب خود به آلمانی موافقت کرده بوده است صدصفحه از کتاب خود را حذف کند) ممکن نیست.
داستان بعدی را از زبان پوران فرخزاد بخوانیم:
یك روز بخوبی به یاد دارم برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان، گلستان آنروز ها در سفر اروپاییش بود. فروغ را بشدت ناراحت و گریان دیدم. چشمانش سرخ و ورم كرده بود. در مقابل اصرار و ناراحتی هایم گفت: داشتم در کشوی گلستان به دنبال چیزی می گشتم كه چند تا كاغذ به دست خط او دیدم. نامه هایی بود كه در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود. در این نامه ها به زنش نوشته است كه آنچه در زندگی تنها برایش مهم است تنها اوست، مرا برای سر گرمی و تفنن می خواهد، كه من هرگز در زندگی اش مهم نبوده ام، و در نامه هایش به زنش این اطمینان را می دهد كه: "این زن برای من كوچكترین ارزشی ندارد." وجود من برای او هیچ هست هر چه هست تنها تویی كه زن من و مادر فرزندانم هستی.
فروغ می گفت و با شدت می گریست. بعد گفت: به محض اینكه گلستان بر گردد برای همیشه از او جدا خواهد شد. البته وقتی گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلكه رابطه عمیق تری بین آنها بوجود آمد. بی شك گلستان برای نوشتن آن چیز ها دلایل قابل قبولی برای فروغ آورده بود. فروغ با گلستان ماند تا یك بار بر سر عشق گلستان و ناراحتی های تلخی كه این مرد همواره برایش فراهم می آورد دست به خودكشی بزند. یك جعبه قرص گاردنال را یك جا بلعید، حوالی غروب كلفتش متوجه این مسئله می شه و او را به بیمارستان البرز می برند. وقتی من خودم را به بیمارستان می رسانم فروغ بی هوش بود. پس از آن هر چه كردم او چرا قصد چنین كاری داشت؟ هرگز یك كلمه در این رابطه با من حرف نزد، اما كلفتش گفت: آنروز گلستان به منزل فروغ آمده بود و بشدت با یكدیگر به دعوا و مجادله پرداخته بودن و پس از آن بود كه فروغ قرص ها را خورد ...