چند روز است از بیمارستان به خانه آمده ام. درد وحشتناکی چشیدم و کشیدم که تجربه جدیدی بود. جراحی به لطف حق توانست جلوی خونریزی درونی را بگیرد، و فعلا خطر را رد کردهام، اما ماجرا هنوز تمام نشده است. از بس در این مدت خودم را جمع کرده ام تمام تنم درد میکند. روحم منقبض شده است. احساس ترسخوردگی میکنم. حسی در من صدمه دید که در فارسی اسمی ندارد (یا دارد من نمیدانم) و به آلمانی به آن شهامت زندگی میگویند. این نیز تجربه جدیدی بود و نمیدانم پس از بهبودی جسمی، این حس آسیبدیده باز ترمیم خواهد شد؟ یا نه، چیزی برای همیشه از دست رفته است.
سیگار را باید بگذارم کنار. این فکر وقتی که روی میز عمل بودم به سراغم آمد. اما چطور؟
فکر سیگار دایما در ذهنم جولان میدهد. همه چیز به سیگار ربط دارد. شادی، غم، عصبانیت، چای، قهوه، موسیقی گوش کردن، خواندن، فکرکردن، راه رفتن، نوشتن، حرف زدن، بحث کردن ... بدون سیگار؟
دنبال راهی میگردم که آدم بتواند بدون کنارگذاشتن سیگار، آن را ترک کند!