در رم به طرز غیرقابل باوری میل بدشگون تماشای جنگ گلادیاتورها در او (آلیپیوس) زنده شد.
در ابتدا، چون از این کار بیزار بود و آن را لعن میکرد، تعدادی از دوستان و همکلاسیها - روزی که یکی از این بازیهای جنایتکارانه برگزار شده بود - او را علی رغم سرپیچی و مقاومت، به کمک «خشونت دوستانه»[!] به آمفیتئاتر بردند.
به آنها گفت: گیرم توانستید جسم مرا به مکانی ببرید و آنرا آنجا نگه دارید. اما آیا میتوانید اندیشه (روح) و چشمهای مرا به سوی بازی بگردانید؟ من آنجا حضوری غایب خواهم داشت، و بر شما و این بازیها فایق خواهم آمد.
آنها باوجود شنیدن حرف او، او را مصرانه با خود بردند. میخواستند ببینند آیا او از عهده چنین کار برمیآید یا نه.
وقتی رسیدند برای نشستن جایی که هنوز خالی بود پیدا کردند، و جمعیت حاضر در شهوت غیرانسانی گر گرفته بود. اما او چشمهای خود را بست و ورود به این عرصه خطرناک را بر روح خود ممنوع کرد. اما ای کاش گوشهای خود را نیز بسته بود! زیرا هنگامی که یکی از گلادیاتورها به زمین افتاد، و ملت فریاد قدرتمندی کشیدند، از کنجکاوی خود شکست خورد.
و حاضرشد در لحظه، با زیرپاانداختن غرور خود چشمها را باز کند. و زخمی که از دیدن صحنه به روح او زده شد، از زخم پیکر گلادیاتور بر خاک افتاده مهیبتر بود. و سقوط او عاجزانهتر از سقوط آن که به خاکافتادنش فریاد همگانی را در پی داشت. فریادی که با نفوذ از طریق گوشها باعث بازکردن چشمهایش شده بود، وعریانیای را دیده بود که توانست او را به ضربتی زمین بزند. در حالی که درونا بیشتر بیشرم تا قوتمند بود. و ضعیفتر، چرا که نه آنطور که باید به تو [خداوند] بلکه به خویشتن اعتماد کرده بود.
زیرا هنگامی که خون را رؤیت کرد، به جای رویگردانی از آن، همراه بوی خون توحش را در خود کشید. تشنگی خون را در خود حس کرد و دیگر از صحنه روی برنگرداند، صورت خود را به سوی آن گرفت، خشم را به درون خود بلعید و در نادانی از این جنگ پلید لذت برد و از این شادمانی خونآلود مست شد.
حالا دیگر آن کسی نبود که به آمفیتئاتر آمده بود، عضو گلهای شده بود که خود را داخل آن کرده بود. و یک همراه واقعی برای کسانی که او را به این مکان آورده بودند
چه چیز دیگری برای گفتن هست؟ او تماشا کرد، به همراه دیگران فریاد کشید و شعلهور شد و در خود تمایل جنونآمیزی را یافت که او را به شرکت مجدد و مکرر در این نمایشها تحریک میکرد. نه فقط همراه آنهایی که بار اول او را به آنجا کشانده بودند، بلکه پیشاپیش آنها!
و دست بخشنده و قوتمند تو [خداوند] او را از این مکان بیرون کشید و به او آموخت نه به خود، بلکه به تو توکل کند.
ترجمه سردستی از «اعترافات» کتاب۶/ بخش ۸
درود مانی جان
پاسخحذففکر کردم یک مطلب دوپهلو از خودت هست و از سبک آوگوستین برای رسیدن به نتیجهی دلخواهت استفاده کردهای. با کمی گشتن پدف کتاب رو یافتم و دستگیرم شد که متن از خود آگوستین هست.
اما همسو شدن با جماعت و شورمندی رمه رو باید دقیقتر بررسید. زیرا کسانی همفکر با خودت و احتمالا من هم این شورمندی رو در لحظههایی تجربهکردهاند، آنجا که خدا فریادی است در خیابان.
میرسیم به ارزش گذاری این باهم بودنها که نیاز به سنجه داره. جایی ندیدهام از نظر علمی اجتماعاتی مانند راهپیماییها و باشگاهها و هوادارن بررسیده شده باشند. خودت چی؟
سلام صبا
پاسخحذف(راست میگید. این پدیده جای فکر کردن داره)
تجمع انسانهایی با افکار و حتی احساسات (تقریبا) همسو ذاتا نکوهیده نیست. آنچه در حضور در یک تجمع انسانی، مهم است این است که آیا حضور فرد به قیمت سلب استقلال او در رفتار، اعمال و افکار تمام میشود؟ آیا جمع با تحمیل خود به فرد از او سلب اراده میکند؟
شرکت در تجمعی متشکل از آدمهایی همسو در آمال و افکار و اهداف، که اجازه متفاوت بودن را به اعضا میدهد (یعنی فاشیستی نیست!) بیتردید لذت بخش است. شاید دیده باشید/ در عکس به یادماندنیای از تجمعات ۸۸ که من آن را جایی در این وبلاگ نگهداشتهام، دختران و پسران جوانی دیده میشوند که با بازکردن دستهای خود توانستند با موفقیت از تعرض عدهای از تظاهراتکنندگان کتکخورده به کتکزنها جلوگیری کنند. یعنی حضور در جمع باعث زیرپاگذاشتن ارزشهای فردی آنها نشده بود، و البته آن جمع هم با صرفنظرکردن از قصد خود نشان داد که برای رأی اعضای جمع احترام قایل است.
پ.ن.:
تازه خود این سلب اراده و حل شدن در گروه هم همیشه بد نیست! در فیلم مستندی از مصر دیدم که مردم عادی کوچهوبازار عصرها جایی در محضر پیری جمع میشدند، کلماتی را تکرار میکردند و به همراهی موسیقی و سازهای ضربی، میرقصیدند. نوعی سماء بود که به آهستگی جمع را به پیکر واحدی تبدیل کرد با حرکتی موزون مثل حرکت موج. من اگه قاهره زندگی میکردم، هر روز اونجا بودم. و یقینا از حلشدن در گروه لذت میبردم. :)
عکس:
پاسخحذفhttp://1.bp.blogspot.com/_35w1f4CLhy0/S2LjIPx0IVI/AAAAAAAAANc/qWZX_YilZaY/s400/geschichtlich.PNG