۰۴ فروردین ۱۳۹۳

سفره دل

پیشتر با یکی از موقعیتهایی که یک اهل دل واقعی مثل شما و من موظف است برای دفاع از «دل» فعالانه دخالت کند آشنا شدیم. یک مورد دیگه، که باید از خودمون مواظبت کنیم، هنگام مواجهه با آدمایی‌اه که سفره دل‌شونو پیش آدم وازمی‌کنن.

بذارید برا جلوگیری از سؤتفاهم اینو اول بگم که من به حرفزدن و گفتگو بین آدما اعتقاد دارم. گاهی پیش میاد یکی میخواد با آدم حرف بزنه. این چیز خوبیاه. به این جمله نگاه کنید: «میخوام باهات حرف بزنم». 
میخوام باهات حرف بزنم. میخوام باهات حرف بزنم!
آدم دوست داره هی تکرارش کنه، از بس قشنگاه. یه حرف عاشقانهس. من طرفدار حرفزدنم. علاقهم به حرفزدن اونقدر زیاده، که اگه کسی نباشه، با خودم حرف میزنممن میتونم به آدمای دیگه گوش بدم. شنونده بدیام نیستم. برا یه گپ خوب از اوناییام که میشه همیشه روشون حساب کرد. و من قدردان لطف آدماییام که با من حرف زدن یا حرف میزنن. ولی مسئله اینایی که گاهی خیلی زیرکانه سفره دلشونو پیش آدم  واز میکنند، یه چیز دیگهس. از دست اینا باید به هر ترتیب شده، فرار کرد. اما این کار اصلن راحت نیست. بخصوص برا آدمایی که برا یه گپ خوب میشه همیشه روشون  حساب کرد، خیلی سختاه. اگه از این آدمایی باشین که میشه رو شما برا یه گپ خوب همیشه حساب کرد میدونید که ما راحت تو دام اینا میافتیم. خطر افتادن توی دام سفرهدلبازکنها، برا یه آدمی که همیشه میشه برا یه گپ خوب روش حساب کرد، خیلی بیشتر از آدمای معمولیاه.
من خودم با اینهمه سابقه، و با اینکه همیشه حواسم هست گیرشون نیفتم، ولی بازم هی پیش میاد که میبینیم بدون اینکه متوجه شده باشم خیلی مؤدب کنار سفره دل یکی نشستهم! اگه به حرفاشون توجه کنید، میبینید اینا هیچ چیز جز موافقت تماموکمال از آدم نمیخوان. [مثلا نمیشه گفت: «این حرف تو در مورد ... احمقانهس. خودخواهی احمقانه تو مثل یه بچه پنجسالهس که نمیتونه خودشو یه لحظه جای یکی دیگه بگذاره»].
 من بارها با تأمل زیاد الگوهای رفتاری سفرهدلبازکنها رو برا خودم تجزیه تحلیل کردهم و به همه موقعیتهایی که ممکنه خطر مواجهشدن با یکی از اینا وجودداشته باشه فکر کردهم. ولی متأسفانه همیشه درست در حالتی که فکر کردم از همه نظر آماده و مجهزم، ، یهدفعه به خودم اومدم و دیدم بله، بازعمیقا پای سفره دل یکی، بدون زره دفاعی نشستم و نمیتونم از جام جمبخورم
من وقتی هر دفعه بعد از پاشدن از سر «سفره‌‌دل» به داستانی که شنیدم فکر میکنم، از طرح و ساختار ظریف و حیلهگرانه این داستانا تعجب میکنم. اگه داستاننویسای ما یکدهم ظرافت و حیلهگری اینا رو میداشتن، بهترین رمانها رو مینوشتند. حرفاشون طوری طراحیوتنظیم شدهن، که هر چی جز همراهی و موافقت کامل، آشکارا بیادبیاه. حتی میتونم بگم، داستانا طوریان که وقتی آدم داره پای سفره دل بهشون گوش میکنه، نه تنها ریزترین حرف ناموافق به نظر خود آدمم بیادبی میرسه، بلکه آدم حاضره احمقانهترین حرفا رو هم تأیید کنه. اصلا تعریف «سفره دل» رو من از همین واقعیت به دست اوردم: هروقت دیدید جایی نشستید و نه تنها نمیتونید «نه» بگید، بلکه خیلی راحت پوچترین ادعاها رو خیلی طبیعی تأیید میکنید، بدونید پای سفرهی دل هستید!
روانشناسی اینایی که با سؤاستفاده از فرصت و بیاجازه سفره دلشونو جلو آدم باز میکنند پیچیده نیست. هدفشون اینه که از آدما برا حماقتهاشون تأییدیه بگیرن و از دیدن احمقی مثل خودشون شاد بشن، یا همونطور که معمولا خودشون در کمال وقاحت به زبون میارن «دلشون سبک بشه». اگه اینطوری نگا کنیم اینا در واقع میخوان چیزایی رو که خودشون خوردن، و به قول معروف «سردل»شون سنگینی می‌کنه، توی بشقاب مهمونشون بالابیارن!
در پایان مایلم تأکید کنم که نشستن پای سفره دل این آدمایی که تا به آدم میرسن سفره دلشونو واز میکنن، بی هیچ تردید ضرر کاملاه. آدم میتونه مدت زمانی رو که کنار سفره دل یکی از اینا گذرونده، خیلی راحت از عمر خودش خط بزنه! مطمئن باشید، طوری که من اینا رو میشناسم، بعد اینکه از ما جدا شدن، اگه کسی ازشون بپرسه تو این مدت با فلانی چیکار میکردی، نودونه درصدشون میگن: وقتکشی!

۲۸ اسفند ۱۳۹۲

می‌رفتیم پیش بچه‌ها

عجله داشتیم، یکیم از اینایی که خیلی آهسته رانندگیمیکنن افتاده بود جلومون. به دوستم گفتم، اینا اصلا کارشون اینه! یعنی تا میبینن یکی عجله داره، جلوش سبز میشن و با آهستگی کشنده‌شون آدمو دقمرگ میکنن. از چندصدمتر قبل‌‌تر هم که هر دومون به چپ پچیدیم یادش رفت چراغراهنماشو خاموش کنه. منم با اینکه میدونستم تقاطع بعدی قرارنیست بپیچه سمت چپ، تا به یه چهارراه نزدیک میشیم، به خودم میگفتم، از کجا معلوم؟ شاید خواست بپیچه! و مجبور می‌شدم یه نیش‌ترمزی بزنم ... ولی هردفعه راهشو مستقیم ادامه می‌داد. خیلی رو اعصاب بود.
به دوستم گفتم: آخه آدم باید یه کم مواظب باشه. آخه چطور آدم میتونه اینقدر بیمراعات باشه؟ ماشین یه دستگاه سنگین خطرناک‌اه. اگه توجه به قاعده و قوانین نداشته باشیم، ممکنه باعث فاجعه بشیم. و طبق این قوانین نباید وقتی نمیخوایم بپیچیم سمت چپ، راهنمای سمت چپ بزنیم. و حواسمون جمع باشه اگه یه جا راهنما زدیم، بعد که پیچیدیم (اگه خودش اتوماتیک خاموش نشد) خاموشش کنیم. 
این آدم، انگار نه انگار که وظیفه روشن و خاموش کردن چراغ راهنما به عهدهشاه، افتاده بود جلوی ما. آخه چطور میشه آدم این چراغ مثلث سبزرنگ سمت چپو که به فاصله سیسانتی چشم آدم خیلی واضح داره روشنخاموش میشه، نبینه؟ تازه صدا هم میده! یعنی از زمان اختراع چراغراهنما تا به امروز، چراغراهنما همیشه صدا میداده. اولین ماشین من وقتی راهنماش میزد، یه تقتق بخصوصی میکرد که انگار یکی داره بشکن میزنه! ولی چراغ‌راهنمای ماشینای جدید هم همهشون به صورت ملایمتر بالاخره یه تیک تیک‌ی می‌کنن. رو به دوستم گفتم، فقط یه آدم کر و کوری مثل این یارو میتونه اینقدر غیرمسئولانه رفتار کنه
چارهای نبود. مدتی پشت سرش رفتیم تا بالاخره سر یه چارراهی بعد از اینکه راهنماشوخاموش کرد، بدون اینکه راهنما بزنه پیچید سمت راست! نفس راحتی کشیدم. البته خودمم همونجا بایستی میپیچیدم سمت چپ. ولی خب از اینکه از دست این یارو راحت شده بودم خوشحال شدم، و فکرم رفت پیش بچه‌ها که چندتا خیابون اونورتر تو کافه منتظر بودند.
شاید تا محل قرار پونصد متر بیشتر نمونده بود. نزدیک یه تقاطع تو لاین راست، پشت ماشینای دیگه منتظر سبزشدن چراغ بودم که دیدم تو ماشین سمت چپم یه زن جوون حامله که مثل فرشتهها نورانی بود به سمت من خم شده با حرکت دست میخواد یه چیزی به من بگهشیشه رو یه کم دادم پاییناونم شیشهشو یهکم داد پایین - و در حالی که میخندید گفت: «راهنماتون ... راهنماتون ... فکر کنم گیر کرده». و قبل از اینکه تشکر کنم، راه افتاد.
بهم ضربه وارد شد. مغزم بهم ریخت … حالم یه جوری شد که توصیفش سخته ... همین الان که دارم اینو تعریف میکنم، نمیدونم بعد از این تذکر چراغ راهنما رو خاموش کردم، یا بقیه راهو چشمکزنان رفتم.