۲۸ اسفند ۱۳۹۲

می‌رفتیم پیش بچه‌ها

عجله داشتیم، یکیم از اینایی که خیلی آهسته رانندگیمیکنن افتاده بود جلومون. به دوستم گفتم، اینا اصلا کارشون اینه! یعنی تا میبینن یکی عجله داره، جلوش سبز میشن و با آهستگی کشنده‌شون آدمو دقمرگ میکنن. از چندصدمتر قبل‌‌تر هم که هر دومون به چپ پچیدیم یادش رفت چراغراهنماشو خاموش کنه. منم با اینکه میدونستم تقاطع بعدی قرارنیست بپیچه سمت چپ، تا به یه چهارراه نزدیک میشیم، به خودم میگفتم، از کجا معلوم؟ شاید خواست بپیچه! و مجبور می‌شدم یه نیش‌ترمزی بزنم ... ولی هردفعه راهشو مستقیم ادامه می‌داد. خیلی رو اعصاب بود.
به دوستم گفتم: آخه آدم باید یه کم مواظب باشه. آخه چطور آدم میتونه اینقدر بیمراعات باشه؟ ماشین یه دستگاه سنگین خطرناک‌اه. اگه توجه به قاعده و قوانین نداشته باشیم، ممکنه باعث فاجعه بشیم. و طبق این قوانین نباید وقتی نمیخوایم بپیچیم سمت چپ، راهنمای سمت چپ بزنیم. و حواسمون جمع باشه اگه یه جا راهنما زدیم، بعد که پیچیدیم (اگه خودش اتوماتیک خاموش نشد) خاموشش کنیم. 
این آدم، انگار نه انگار که وظیفه روشن و خاموش کردن چراغ راهنما به عهدهشاه، افتاده بود جلوی ما. آخه چطور میشه آدم این چراغ مثلث سبزرنگ سمت چپو که به فاصله سیسانتی چشم آدم خیلی واضح داره روشنخاموش میشه، نبینه؟ تازه صدا هم میده! یعنی از زمان اختراع چراغراهنما تا به امروز، چراغراهنما همیشه صدا میداده. اولین ماشین من وقتی راهنماش میزد، یه تقتق بخصوصی میکرد که انگار یکی داره بشکن میزنه! ولی چراغ‌راهنمای ماشینای جدید هم همهشون به صورت ملایمتر بالاخره یه تیک تیک‌ی می‌کنن. رو به دوستم گفتم، فقط یه آدم کر و کوری مثل این یارو میتونه اینقدر غیرمسئولانه رفتار کنه
چارهای نبود. مدتی پشت سرش رفتیم تا بالاخره سر یه چارراهی بعد از اینکه راهنماشوخاموش کرد، بدون اینکه راهنما بزنه پیچید سمت راست! نفس راحتی کشیدم. البته خودمم همونجا بایستی میپیچیدم سمت چپ. ولی خب از اینکه از دست این یارو راحت شده بودم خوشحال شدم، و فکرم رفت پیش بچه‌ها که چندتا خیابون اونورتر تو کافه منتظر بودند.
شاید تا محل قرار پونصد متر بیشتر نمونده بود. نزدیک یه تقاطع تو لاین راست، پشت ماشینای دیگه منتظر سبزشدن چراغ بودم که دیدم تو ماشین سمت چپم یه زن جوون حامله که مثل فرشتهها نورانی بود به سمت من خم شده با حرکت دست میخواد یه چیزی به من بگهشیشه رو یه کم دادم پاییناونم شیشهشو یهکم داد پایین - و در حالی که میخندید گفت: «راهنماتون ... راهنماتون ... فکر کنم گیر کرده». و قبل از اینکه تشکر کنم، راه افتاد.
بهم ضربه وارد شد. مغزم بهم ریخت … حالم یه جوری شد که توصیفش سخته ... همین الان که دارم اینو تعریف میکنم، نمیدونم بعد از این تذکر چراغ راهنما رو خاموش کردم، یا بقیه راهو چشمکزنان رفتم.