یه نوشته جالب خوندم. خیلیوقت بود از این چیزا نخونده بودم. اینطوری شروع میشد: «در هر آدمی قهرمانی هست». چه شروع خوبی. به به. برای من که در عجز و ناتوانی دستوپا میزدم، خیلی امیدوارکننده بود. انگار لامپی بالای سرم روشن شد. سرحال شدم! شمام جای من بودید کیف میکردید. کیفام داره. چرا که نه؟ گاهی موقعها جملههای مثبت به آدم نیرو میده. خود فراموششده آدمو به یاد آدم میاره. همه از توانایی خوششون میاد. زنیرو بود مرد را راستی/ ز سستی کژی زاید و چی؟
ـ کاستی!
اما مث اینکه در خوانش مرتکب اشتباه کوچیکی شده بودم. درست دقت نکرده بودم، یه کلمه رو متأسفانه جاانداخته بودم. از روش رد شده بودم. اصل جمله در واقع اینطوری بود «در هر آدمی بالقوه قهرمانی هست».
شروع کردم به دلداری دادن به خودم: حالا چیزی نشده. اشکالی نداره. آدم نباد زود ناامید بشه. چون ... چون بالاخره همین وجود «قهرمان بالقوه» در آدم خیلی بهتر از نبودنشه. پیش از اینکه به این نوشته بربخورم یه آدم معمولی بودم که از قهرمانی هیچی نداشتم، الان هر چی نباشه فهمیدم یه آدم بالقوه قهرمانم! بالاخره از هیچی بهتره. اینو قبول دارید؟ آدم نباس زیادهخواهی کنه. آدم باید به کم راضی باشه. در ثانی هر چیز بالقوهای برای بالفعلشدن بالاخره یه راهی داره. اینکه دیگه یأس و سرخوردگی نداره. باید گشت راهشو پیدا کرد، جوینده یابنده بود ... یه کم احساس رضایت کردم.
همینطور که داشتم در رضایتمندی مخصوص آدمهای «بالقوه قهرمان» غوطه میخوردم، دیدم بهتره ببینم نویسندهی متن راهیام برا تبدیل بالقوه به بالفعل ارایه داده یا نه.
ارایه داده بود. در ادامه نوشته بود: این «قهرمان درون» مورد نظر در صورتی میاد بیرون و «به واقعیت میپیوندد» که ناآگاهیش تبدیل به آگاهی بشه!
!shit
سخت شد!
آگاه؟ این اصلن یعنی چی؟
آگاه شود، آگاه شود! گفتنش راحته. ولی هر آدم منطقیای اینو میفهمه که «آگاه شدن» به عنوان پیششرط تبدیل یه آدم بالقوه قهرمان به یه قهرمان واقعی به هیچ وجه پیششرط راحتی نیست. ... باز حالم خراب شد. اینکه میگن حال خراب همیشگیه و کیف اگه اصلن تو زندگی پیش بیاد «لحظهای بیش نمیپاید» باید همین باشه. آگاه شدن خیلی کار سختیه. یعنی اونقدر سخته که میشه گفت شدنی نیست ... اصلن نشدنیه ... آگاه؟ یعنی چی آگاه؟ اونقد چیز برا دونستن هست که هر قهرمان بالقوهی تازهکاری مث من، همون اول کار، از اینکه چطوری و از کجا شروع کنه، سرگیجه میگیره. کتابخونههای دنیا تا سقف پر کتابای قطور مشکلفهمن ...
نه آقا. نمیشه. لعنت به چرخ گردون! شانس نداریم. قهرمانی اصن به ما نیومده! این سیدی شجریان کجاست؟
با خاطری آزرده، دلی شکسته و روحی مچاله و رنجور، در حال نفرین و دستوپنجه نرمکردن با یأسی کشنده بودم که در ادامه نوشته بارقهی امیدی درخشید ... امید اینطوریه ... آخرین چیزیه که میمیره ... میازار مور امیدوار را/ که امید دارد و خود نداند چرا.
عین جملههاش یادم نیست، اما نویسنده داشت تلویحا میگفت، آدم نباد از بابت «آگاهی» نگرانی داشته باشه، چون گروهی که خودشم جزوشونه، به «آگاهی» موردنظر دسترسی دارن، و آدم لازم نیست عمرشو در جستجوهای بیفایده تلف کنه.
«اینا آدمای درستیان». این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد. دیدم نویسنده چقدر به فکر منه. بخصوص اینکه کنار صفحه، مقداری از این «آگاهی»رو (که برا سهولت کار به شکل کپسول دراورده بود) برا استفادهی قهرمانای بالقوهای که به قهرمان بالفعل بودن خیلی تمایل دارن، ولی زیادم وقت ندارن(!)، لینک کرده بود.
!cool
وقت خوندن این جملهها و لحنی که توش بود، اعصابم یه کم منقبض شد. یه لحظه خودمو مث آدم عاجز عدالتدوست تنهایی حس کردم که تو دنیایی پر از نیرنگ و فریب، وسط عده قلیلی خائن ضدبشر/ و عده کثیری گاو نفهم، به نحو غیرقابل قبولی گیر افتاده. واقعا دنیای کثیفیه. شرایط برا زندگی صلحآمیز وجود داره. همهجا همهچی به اندازه همه هست که بتونیم همگی با هم همهمه کنیم! فقط اگه این عده قلیل نبودن ...
مشکل اصلی همینان. اینا مانع رشد، آزادی، خوشبختی و همهی چیزای خوب دیگهن. حساب اینا معلومه. ولی اشکال ماها چیه که از پس یه مشت تبهکار برنمیایم؟ دقیقا: اشکالمون غیراز ناآگاهی، اینه که متأسفانه خیلی تکافتادهو پراکندهایم.
ـ آقا دردُ گفتی، درمانم بگو! [چه صدای آشنایی!].
ـ رسالت ما اینه که جهل تاریخی اونا رو علاج/ و بینشون ارتباط ایجاد کنیم. چون «تنها از این طریق است که آنها در بزنگاههای سرنوشتساز تاریخی امکان مییابند به عنوان قدرتی واقعی قاطعانه پا به میدان گذاشته و قهرمان درون خود را در عمل جمعی آزاد سازند».
ـ کاستی!
اما مث اینکه در خوانش مرتکب اشتباه کوچیکی شده بودم. درست دقت نکرده بودم، یه کلمه رو متأسفانه جاانداخته بودم. از روش رد شده بودم. اصل جمله در واقع اینطوری بود «در هر آدمی بالقوه قهرمانی هست».
ـ آهاااان ... بالقوّه!
کلمه «بالقوه» اذیتم کرد. به اعتماد به نفسام که پرشی رفته بود بالا صدمه زد. خوشحالیم لکهدار شد. بخصوص اینکه دیدم این «بالقوه قهرمان» یه چیزیه شبیه تنهایی مورد علاقه انتوالکتوئلای وطنی، یعنی همون «درنهایت تنهایی» معروف! شروع کردم به دلداری دادن به خودم: حالا چیزی نشده. اشکالی نداره. آدم نباد زود ناامید بشه. چون ... چون بالاخره همین وجود «قهرمان بالقوه» در آدم خیلی بهتر از نبودنشه. پیش از اینکه به این نوشته بربخورم یه آدم معمولی بودم که از قهرمانی هیچی نداشتم، الان هر چی نباشه فهمیدم یه آدم بالقوه قهرمانم! بالاخره از هیچی بهتره. اینو قبول دارید؟ آدم نباس زیادهخواهی کنه. آدم باید به کم راضی باشه. در ثانی هر چیز بالقوهای برای بالفعلشدن بالاخره یه راهی داره. اینکه دیگه یأس و سرخوردگی نداره. باید گشت راهشو پیدا کرد، جوینده یابنده بود ... یه کم احساس رضایت کردم.
همینطور که داشتم در رضایتمندی مخصوص آدمهای «بالقوه قهرمان» غوطه میخوردم، دیدم بهتره ببینم نویسندهی متن راهیام برا تبدیل بالقوه به بالفعل ارایه داده یا نه.
ارایه داده بود. در ادامه نوشته بود: این «قهرمان درون» مورد نظر در صورتی میاد بیرون و «به واقعیت میپیوندد» که ناآگاهیش تبدیل به آگاهی بشه!
!shit
سخت شد!
آگاه؟ این اصلن یعنی چی؟
آگاه شود، آگاه شود! گفتنش راحته. ولی هر آدم منطقیای اینو میفهمه که «آگاه شدن» به عنوان پیششرط تبدیل یه آدم بالقوه قهرمان به یه قهرمان واقعی به هیچ وجه پیششرط راحتی نیست. ... باز حالم خراب شد. اینکه میگن حال خراب همیشگیه و کیف اگه اصلن تو زندگی پیش بیاد «لحظهای بیش نمیپاید» باید همین باشه. آگاه شدن خیلی کار سختیه. یعنی اونقدر سخته که میشه گفت شدنی نیست ... اصلن نشدنیه ... آگاه؟ یعنی چی آگاه؟ اونقد چیز برا دونستن هست که هر قهرمان بالقوهی تازهکاری مث من، همون اول کار، از اینکه چطوری و از کجا شروع کنه، سرگیجه میگیره. کتابخونههای دنیا تا سقف پر کتابای قطور مشکلفهمن ...
نه آقا. نمیشه. لعنت به چرخ گردون! شانس نداریم. قهرمانی اصن به ما نیومده! این سیدی شجریان کجاست؟
با خاطری آزرده، دلی شکسته و روحی مچاله و رنجور، در حال نفرین و دستوپنجه نرمکردن با یأسی کشنده بودم که در ادامه نوشته بارقهی امیدی درخشید ... امید اینطوریه ... آخرین چیزیه که میمیره ... میازار مور امیدوار را/ که امید دارد و خود نداند چرا.
عین جملههاش یادم نیست، اما نویسنده داشت تلویحا میگفت، آدم نباد از بابت «آگاهی» نگرانی داشته باشه، چون گروهی که خودشم جزوشونه، به «آگاهی» موردنظر دسترسی دارن، و آدم لازم نیست عمرشو در جستجوهای بیفایده تلف کنه.
«اینا آدمای درستیان». این اولین چیزی بود که به ذهنم اومد. دیدم نویسنده چقدر به فکر منه. بخصوص اینکه کنار صفحه، مقداری از این «آگاهی»رو (که برا سهولت کار به شکل کپسول دراورده بود) برا استفادهی قهرمانای بالقوهای که به قهرمان بالفعل بودن خیلی تمایل دارن، ولی زیادم وقت ندارن(!)، لینک کرده بود.
!cool
شاید برا شمام پیش اومده باشه که وقتی بچه بودید از سر کنجکاوی بجا خوردن کپسول درشو واز کرده باشید، و محتملا بجاش پسگردنی خورده باشید!
کلیک کردم. همون اول کار، توی دو یا سه پاراگراف، نسبت به این اصل مهم آگاه شدم که دوران ما دوران حقیقتهای متکثره. خیلی جالب! همچنین برام روشن شد که چرا حرف عدهای که حرفایی غیر حرفای «ما» میزنن، جملگی بیاساس، پوچ، و سراسر مغالطه، فریبکاری و توطئهس. حرفای صدتایهغاز یه عده که اگه ضدبشرو خیانتکار نباشن، ناآگاهاییان که «خواسته یا ناخواسته آب به آسیاب دشمنان بشر ریخته و مانع رسیدن انسان به قلههای رفیع انسانیت میشوند». وقت خوندن این جملهها و لحنی که توش بود، اعصابم یه کم منقبض شد. یه لحظه خودمو مث آدم عاجز عدالتدوست تنهایی حس کردم که تو دنیایی پر از نیرنگ و فریب، وسط عده قلیلی خائن ضدبشر/ و عده کثیری گاو نفهم، به نحو غیرقابل قبولی گیر افتاده. واقعا دنیای کثیفیه. شرایط برا زندگی صلحآمیز وجود داره. همهجا همهچی به اندازه همه هست که بتونیم همگی با هم همهمه کنیم! فقط اگه این عده قلیل نبودن ...
مشکل اصلی همینان. اینا مانع رشد، آزادی، خوشبختی و همهی چیزای خوب دیگهن. حساب اینا معلومه. ولی اشکال ماها چیه که از پس یه مشت تبهکار برنمیایم؟ دقیقا: اشکالمون غیراز ناآگاهی، اینه که متأسفانه خیلی تکافتادهو پراکندهایم.
ـ آقا دردُ گفتی، درمانم بگو! [چه صدای آشنایی!].
ـ رسالت ما اینه که جهل تاریخی اونا رو علاج/ و بینشون ارتباط ایجاد کنیم. چون «تنها از این طریق است که آنها در بزنگاههای سرنوشتساز تاریخی امکان مییابند به عنوان قدرتی واقعی قاطعانه پا به میدان گذاشته و قهرمان درون خود را در عمل جمعی آزاد سازند».
اوه اوه ... خطرناک شد!
اینجا که رسیدم، دیدم نه، مث اینکه باید یه کم فکر کنم. آخه دیدم دیگه اونقدا مطمئن نیستم ... برخورد با اینجور قهرمانای کپسولی تو کافیشاپم برا من ترسناکه. چه برسه در بزنگاههای سرنوشتساز تاریخی و در حین عملیات قاطعانه!
یه مورچه اگه صد دفعه دونش بیوفته صد دفعه ورش میداره. واسه ی چی؟ واسه این که امید داره!
پاسخحذففرازی از گفت و گوی پسرخاله و کلا قرمزی (گمونم)
به ارتباطش با این پست زیاد فکر نکردم. فقط خواستم یه چیزی گفته باشم! :)
پاسخحذفسلام
پاسخحذفخوب کاری کردید
:)