نام مستعار «مانی ب» را از معکوسخوانی کلمه «بینام» ساختهام. یعنی تا وقتی که لازم باشد/ نیرو، حوصله و میل نوشتن داشته باشم، چیزهایی را که به نظرم بایستی گفته شوند، آنطور که دلم میخواهد و درست میدانم، و به سبکی که خوشم میآید مینویسم، و روزی که به نظرم لزومی برای نوشتن نیست، و دیگر نیرو، حوصله و میل به نوشتن به اندازه کافی موجود نباشد، از این کار دست میکشم. آنوقت دیگر چیزی که "میماند" مطالب مندرج در این وبلاگ است، و شما که نمیدانم چه کسی هستید، چطور فکر و زندگی میکنید، با چه مسائل، مشکلات، رنجهایی دست به گریبان هستید/ و خوشیها، ناخوشیها و آرزوهای شما کدام است. این وسط مانیب، نام اختراعی من مثل بخار شیشه پنجره، خودبخود محو میشود.
مستعارنویسی همیشه بوده است، اما امروز به پدیدهای معمولی تبدیل شده است. تکنولوژی جدید مستعارنویسی را ممکن ساخته است و آن را مجاز میداند.
الگوی من در مستعارنویسی catherine pozzi، یکی از معدود بزرگزنان اهل فکر است. او مدتی معشوقه والری بود، مستعار مینوشت و قلم صریح و گزندهای داشت. انسان عجیبی که عالم، روشنفکر، نویسند و شاعر است، و آنقدر «زن» است که میشود امروز که سالها از مرگ او میگذرد، به عنوان مرد عاشق او شد. (الان که فکر میکنم میبینم کمکاری کردهام که پیشتر در باره او ننوشتهام، و امیدوارم روزی بتوانم این کمکاری را جبران کنم، اما فعلا باید جلوی خودم را بگیرم که از اصل مطلب دور نشوم).
تنها تعهدی که من در این وبلاگنویسی حس میکنم، پایبندی به معیارهایی است که عقلا و وجدانا آنها را درست میپندارم. من در این ۴دیواری نه دنبال جمعکردن آدم هستم، نه میخواهم چیزی به کسی بفروشم (اصولا چیزی برای فروش ندارم)، نه اصرار دارم کسی این یا آن ادعا را باور کند، یا نکند. نه از کسی طلبکارم و نه به کسی بدهکار. و فکر میکنم بیحسابی شرط اولیه تعامل سالم است.
شاید پیشترها یکبار هشدار دادهام که خودم را با آدمهایی طرف میبینم که در انتخابهای خود از عقل، شعور و قوت تمیز خود پیروی میکنند و با شک و تردیدی لازم موضوعات را مستقلا میسنجند. برای من شخصا هیچچیز ترسناکتر از این نیست که کسی ادعایی را به صرف اینکه من آن را مطرح کردهام صحیح بپندارد یا بپذیرد. این یک مسئولیت بزرگی است که من توانایی و قابلیت حمل آن را ندارم. من اگر یک چنین مسئولیتی را حس کنم، قادر به نوشتن نیستم، و نمینویسم. همینطور، خودم را دور، بسیار دور از موقعیتی میبینم که بخواهم به دیگری راه درست را نشان بدهم. من تنها راهی را که میشناسم، راهی است که خودم رفتهام و آن هم طوری که پیداست آخرش به نظر نمیرسد خوش باشد. به عبارتی دیگر خودم در هزارویک مسئله گیرکردهام. با تضادهایی مواجهام که گاهی اوقات فقط قرص میتواند مرا از جرخورن حفظ کند. همین امروز، گاهی که به پستهای آرشیو نگاه میکنم، شاهد سهلانگاریها، تندرویهای نابجا و خطاهای ریزودرشت در نحوه برخورد با این یا آن موضوع/ با این یا آن فرد/ با این یا آن رفتار هستم. با چنین اوضاعی آدم باید خیلی نادان یا دیوانه باشد که از دیگران اعتماد بطلبد، و چنین مسئولیت سنگینی را آزادانه بپذیرد.
علت انزجار من از اشخاصی که با خواندن چندکتاب وجودشان به نور حقیقت روشن شده است، به کمک انبوه سفلهگان بیفکر زیردستمنش از نردبان ترقی در آن مملکتی که هیچ چیزش سرجای خود نیست بالا رفتهاند و کمر به هدایت و رهبری «مردم» بستهاند، همین است.
نه. به محض اینکه موضوعی به نظر مخاطب «درست» رسید، مسئولیت و عواقب این انتخاب به عهده خود اوست، و در صورتی که نوشتهای در این وبلاگ او را خدای ناکرده به سمت فاجعه هدایت کند(!)، این را من به حساب سهلانگاری و فقدان تردید سالم و کافی نزد او میگذارم. [یکی از خوانندگان این وبلاگ مدتها پیش ایمیلی برای من نوشته بود به این مضمون که «مانی ب، من از شما بیزارم و اعصابم از نوشتههای شما خرد میشود، و در عین حال نمیتوانم از سرزدن به ۴دیواری بگذرم»! تعامل با یک چنین فردی برای من ایدهآل است. این آدم چیزها را زیر ذرهبین میگذارد، و کسی نمیتواند او را به سادگی سیاه کند!] بی اینکه این حرف به معنی ساقط شدن وظیفه پاسخگویی به انتقادات باشد. کما اینکه همین پست، نوعی پاسخگویی است.
دیروز در گوگلپلاس با نیشابور [مترجم "شعر"های شاعر زندانی علیرضا روشن] بحثی به وجود آمد که به سرعت به بحث تندی منجر شد که در آن توهین و اتهامات سنگینی (مزدوری) از جانب رضا رادمنش به من وارد شد، که باید در مورد آنها حرف بزنم. + و + البته این اتهام جدید نبود. کسانی که مطالب این وبلاگ را دنبال میکنند میدانند که پیشترها عباس معروفی هم به جای پاسخ به انتقادهای روشن و صریح من (از جمله در مورد مریدپروری) که میتوانست به یک چالش فکری مفید منجر شود، مرا بسیجی دهاتی خارجکشوری نامیده بود که از سوی جمهوری اسلامی برای گیردادن به عباس معروفی استخدام شده است! [هر حکومت سرکوبگری از داشتن مخالفینی اینچنین ابله به حق خوشحال خواهد بود]. معادله به این شکل است: من نویسنده معروف زندانیکشیده که رژیم زمین مرا خورده است، مخالف رژیم و مدافع مردمم هستم/ مانی ب با من خصومت میورزد/ پس مانی ب بایستی مزدبگیر جمهوری اسلامی باشد. صحبت رضا رادمنش هم با اندکی تفاوت از همین معادله پیروی میکند.
پیش از این که به حرفها و رفتار رضا بپردازم لازم میبینم کمی در باره سابقه آشنایی با او توضیح بدهم:
جالب اینکه تا یکی دو ماه پیش رضا رادمنش و من با هم "دوست" بودیم (+). البته رضا رادمنش خود را پیرو فوکو معرفی میکند، و در عین حال که من فوکو را نمیشناسم، اینجا و آنجا در این یا آن مورد با هم توافقهایی در رویکردهای کلی به موضوعات اجتماعی داشتیم، یا اینطور به نظر میرسید. او متأسفانه این عادت را دارد که بدون توجه به اهمیت موضوع مطالب، بحثها و درگیریهای فکری خود با دیگران را در گوگلپلاس گاهی حذف کند و به این ترتیب امکان رجوع به متن را از بین ببرد. (به همینخاطر بگومگوهای اخیر را برای اینکه جایی ثبت شده باشد، در صفحه خودم بازنشر کردم).
روزی که از بامدادی شنیدم که میخواهد در گوگلپلاس صفحهای باز کند، یک دلتنگی قدیمی در من جان گرفت: ایجاد صفحهای که بتوانم عدهای آدم تکافتاده اما مستقل و بیاعتنا به سلیقه، داوری و نظرات حاکم در عرصه هنری را دور هم جمع کنم. عدهای که از لفظ «من» استفاده میکنند ولی خودخواه نیستند. آدمهایی که همعرض هم باشند، نه بالا و پایین همدیگر. عدهای سگ ولگرد خیابانی. بیقلاده. و آماده برای گازگرفتن مزخرفاتی که به ضرب تبلیغ و همسویی با ذائقه عامیانه، و تأییدات و تکذیبات «مراجع» و زرنگهای صاحب نامی که از چهارپایهها بالا رفتهاند، به «ارزش» تبدیل شده است. یک فضای تعامل آزاد، در درجه اول بین/ و برای آدمهای حاشیهای، و در درجه دوم برای مخاطب فرضی. به بامدادی پیشنهاد کردم نام این صفحه را «حاشیه» بگذاریم و از چند تصویری هم که به عنوان نمایه درست کردم، یکی مورد قبول بامدادی و رضا رادمنش قرارگرفت. فکر میکنم اولین کسی که بامدادی او را در جریان درست کردن چنین صفحهای گذاشت رضا رادمنش بود. ما با هم ایمیل ردوبدل کردیم. منظورم این است که ارتباط بین ما دوستانه/ با فاصله و محترمانه بود.
پایان این ارتباط از این پست طنزآمیز شروع شد که در آن به برخی مهندسها به عنوان جامعهشناسها، فیلسوفها، روانشناسها و صدالبته متخصصان امور کلی زنان(!) گیر داده بودم. کسانی که تعلیم و تربیت دانشگاهی دارند، میدانند که مطالعه شخصی هزار کتاب با خواندن و سروکلهزدن با هفتادهشتادتا کتاب به طور سیستماتیک قابل مقایسه نیست. اولی «اطلاعات» خواننده را بالا میبرد، دومی ذهن را برای تفکر، و برای ادامه مستقلانه و جلوگیری از هرزرفت آن آموزش میدهد. یعنی نظام دانشگاهی به عنوان بخشی از نظام آموزشی یکی از نهادهای با اهمیت اجتماعی است. اساس این نهاد براین قرارگرفته است که بسته به رشته تحصیلی، دستچینی فکرشده و سنجیده از آن دسته از دادهها و دانش تولید شده تا حال را در اختیار فرد بگذارد، و فکر او را برای برداشتن قدمهای مستقل بعدی تربیت کند. در آلمانی به نظام آموزشی میگویند: نظام شکلدهی.
من وقتی پست مذکور را مینوشتم، اصلا به آدم مشخصی فکر نمیکردم، اما این پست در رضا، به عنوان یک فوکویی خودآموخته واکنش ایجاد کرد. اما چیزی که احیانا باعث رنجیدگی او از من شد صحبتهایی است که در کامنتدانی بین ما درگرفت. من گاهی به وبلاگ او سرمیزدم و (فکر میکنم) برعکس. و البته زیاد از جزئیات تخصصی پستهای او سردرنمیآوردم. حتی در اثر آشنایی با وبلاگ رضا روزی در خودم حس کردم که آماده یادگیری و آشنا شدن با فوکو را دارم. به عنوان یک آپشن (در لیست انتظار طولانی آپشنهای احتمالی!) حتی به سرم زده بود از کتابخانه کتاب بگیریم و در یک برنامه فشرده تلاش کنم حداقل رئوس کلی و مفاهیم کلیدی تفکر او را بفهمم.
در گفتگویی که داشتیم متوجه شدم که نگاه او به فوکو مانند نگاه مؤمنان به یک پیامبر است و طرز سخنگفتن او از فوکو لحن واعظان و مبلغها را دارد (فکر کنم حتی جایی او را «پیرمرد» مینامد ـ این کار را قدیمها چپهای ایرانی با مارکس میکردند).. در خاتمهی مطلبی نوشته بود:
«این قصه ی فوکوست داستانی که مخالفین خود را دارد: سرسپردگان علم، آتئیست های شاعر و عاشقان مدرنیته، و موافقین خود را هم دارد: من و تو؛ نه بسان شکاکان جدید بل بی ایمانان همیشگی به هرآنچه دستاورد نامیده می شود».
(همین طور این جا)
[این «تو» شما هم هستید، اگر وبلاگ او را میخوانید]
معماری یک چنین متنی به من میگوید اینجا کسی دارد دنبال آدم میگردد. اینجا کسی دارد بین مؤمنان حضرت فوکو و اغیار خط میکشد (اگر حوصله دارید کامنتها را بخوانید). این را در کامنت نوشتم. نوشتم توقع من از شما این است که شارح فوکو باشید، نه مبلغ.
در گفتگوها رفتار رضا با کسانی که نظر آنها کمی با او اختلاف داشته باشد، خوب نیست. و این در حالی است که در وبلاگ او (در کنار نقلقولهای عالمانه متعددی از فوکو) میتوان حرفهای خوب و درستی پیدا کرد. از جمله در معنی «گفتگوی توافقی»:
«یعنی اینکه حق با یکطرف نیست هر دو به یک اندازه حق دارند اما دو طرف در یک زمان مشخص به این نتیجه میرسند بر سر یک موضوع با هم توافق کنند. هیچکس نمیتواند بگوید تنها حق با من است هیچکس نمیتواند نظرات طرف مقابل را اشتباه خطاب کند.حقیقت ابدی نیست توافقی است».
متأسفانه فکر میکنم رضا بحثی را که یک بار بین او و میثم PROTESTER NOTES درگرفته بود نیز حذف کرده است. میثم را اگر بشناسید (من هم از طریق نوشتههای او با او آشنا هستم)، آدمی منطقی است. نمیخواهم اینجا از او تعریف کنم. یعنی لازم نیست. نوشتههای او را دنبال میکنم، با برخی از نظرات او موافق نیستم، و او هم به اینجا سرمیزند، و حتما با خیلی از پستهای من موافق نیست. اما متین است و از کوره درنمیرود، و اگر به واژهها و کلماتی که انتخاب میکند دقت کنید میبینید قبل از انتشار یک نوشته، هزار مته به کار خودش گذاشته.
در ابتدای بحث اشتراک فهم موجود بود. و من هم آن را دنبال میکردم. اما همین آدمی که طوری از گفتگو حرف میزند که مؤمنان از مناسک مذهبی حرف میزنند، همین شخصی که میخواهد انسانها را با کلام جاودانه کند، و آدمهای دورافتاده را جمع کرده و به آنها یاد بدهد که ... لحن و کلماتی در این گفتگو به کار برد که میثم به لحظهای که بحث را با او شروع کرد، امروز لعنت میفرستد! (میگید نه؟ برید بپرسید!).
بحث دیگری که واکنش (برای من غیرمترقبه) و شدید رضا را برانگیخت، مرتبط با نوشتهای بود از رضا در واکنش به «دوستان راست ما» که از مقالهای به قلم مرتضی مردیها به نظر رضا به وجد آمدهاند. من اسم مرتضی مردیها را شنیدهام، اما او را نمیشناسم. با این وصف نوشته را خواندم و آن را به خاطر عدم ارایه استدلال برای ادعاهای طرح شده، «گفتگوی دوستانهی کافهای» نامیدم. اما عنوان نوشته رضا که به نظر من نمایانگر نوعی رفتار با مخالفان نظری او بود، به نظرم جالب رسید: «برای آنان که در بغل مردیها غش کردهاند».
در آن فید (که نمیدانم موجود است یا نه) از خانم سوفی حکمت (روانشناس) خواهش کردم که نظر تخصصی خود را در مورد این عنوان بیان کند که ایشان طفره رفتند. اما این درخواست خشم رضا را برانگیخت. این موضوع برایم بیاهمیت شده بود. اما امروز که به وبلاگ رضا سرزدم پست دیگری دیدم که دوباره مرا یاد آن انداخت. عنوان این پست این است: فوکو را در آغوش بگیرید.
رضا در این پست کتابهایی را معرفی کرده است که خواندن آنها به نظر او برای انجام این کار لازم است. :دی
دیگر حوصلهتان سررفت. حوصله من هم. یک درگیری لفظی دیگر هم زیر یکی از پستهای احسانالله بود که خودتان بخوانید (لینک را فردا پیدا می کنم).
پ.ن. +
این سابقه آشنایی و تعامل من با رضاست. کمی طولانی بود، ولی به نظرم لازم بود.
در ادامه به اتهامهای او میپردازم. دیگه امشب نه. فردا!
مستعارنویسی همیشه بوده است، اما امروز به پدیدهای معمولی تبدیل شده است. تکنولوژی جدید مستعارنویسی را ممکن ساخته است و آن را مجاز میداند.
الگوی من در مستعارنویسی catherine pozzi، یکی از معدود بزرگزنان اهل فکر است. او مدتی معشوقه والری بود، مستعار مینوشت و قلم صریح و گزندهای داشت. انسان عجیبی که عالم، روشنفکر، نویسند و شاعر است، و آنقدر «زن» است که میشود امروز که سالها از مرگ او میگذرد، به عنوان مرد عاشق او شد. (الان که فکر میکنم میبینم کمکاری کردهام که پیشتر در باره او ننوشتهام، و امیدوارم روزی بتوانم این کمکاری را جبران کنم، اما فعلا باید جلوی خودم را بگیرم که از اصل مطلب دور نشوم).
تنها تعهدی که من در این وبلاگنویسی حس میکنم، پایبندی به معیارهایی است که عقلا و وجدانا آنها را درست میپندارم. من در این ۴دیواری نه دنبال جمعکردن آدم هستم، نه میخواهم چیزی به کسی بفروشم (اصولا چیزی برای فروش ندارم)، نه اصرار دارم کسی این یا آن ادعا را باور کند، یا نکند. نه از کسی طلبکارم و نه به کسی بدهکار. و فکر میکنم بیحسابی شرط اولیه تعامل سالم است.
شاید پیشترها یکبار هشدار دادهام که خودم را با آدمهایی طرف میبینم که در انتخابهای خود از عقل، شعور و قوت تمیز خود پیروی میکنند و با شک و تردیدی لازم موضوعات را مستقلا میسنجند. برای من شخصا هیچچیز ترسناکتر از این نیست که کسی ادعایی را به صرف اینکه من آن را مطرح کردهام صحیح بپندارد یا بپذیرد. این یک مسئولیت بزرگی است که من توانایی و قابلیت حمل آن را ندارم. من اگر یک چنین مسئولیتی را حس کنم، قادر به نوشتن نیستم، و نمینویسم. همینطور، خودم را دور، بسیار دور از موقعیتی میبینم که بخواهم به دیگری راه درست را نشان بدهم. من تنها راهی را که میشناسم، راهی است که خودم رفتهام و آن هم طوری که پیداست آخرش به نظر نمیرسد خوش باشد. به عبارتی دیگر خودم در هزارویک مسئله گیرکردهام. با تضادهایی مواجهام که گاهی اوقات فقط قرص میتواند مرا از جرخورن حفظ کند. همین امروز، گاهی که به پستهای آرشیو نگاه میکنم، شاهد سهلانگاریها، تندرویهای نابجا و خطاهای ریزودرشت در نحوه برخورد با این یا آن موضوع/ با این یا آن فرد/ با این یا آن رفتار هستم. با چنین اوضاعی آدم باید خیلی نادان یا دیوانه باشد که از دیگران اعتماد بطلبد، و چنین مسئولیت سنگینی را آزادانه بپذیرد.
علت انزجار من از اشخاصی که با خواندن چندکتاب وجودشان به نور حقیقت روشن شده است، به کمک انبوه سفلهگان بیفکر زیردستمنش از نردبان ترقی در آن مملکتی که هیچ چیزش سرجای خود نیست بالا رفتهاند و کمر به هدایت و رهبری «مردم» بستهاند، همین است.
نه. به محض اینکه موضوعی به نظر مخاطب «درست» رسید، مسئولیت و عواقب این انتخاب به عهده خود اوست، و در صورتی که نوشتهای در این وبلاگ او را خدای ناکرده به سمت فاجعه هدایت کند(!)، این را من به حساب سهلانگاری و فقدان تردید سالم و کافی نزد او میگذارم. [یکی از خوانندگان این وبلاگ مدتها پیش ایمیلی برای من نوشته بود به این مضمون که «مانی ب، من از شما بیزارم و اعصابم از نوشتههای شما خرد میشود، و در عین حال نمیتوانم از سرزدن به ۴دیواری بگذرم»! تعامل با یک چنین فردی برای من ایدهآل است. این آدم چیزها را زیر ذرهبین میگذارد، و کسی نمیتواند او را به سادگی سیاه کند!] بی اینکه این حرف به معنی ساقط شدن وظیفه پاسخگویی به انتقادات باشد. کما اینکه همین پست، نوعی پاسخگویی است.
دیروز در گوگلپلاس با نیشابور [مترجم "شعر"های شاعر زندانی علیرضا روشن] بحثی به وجود آمد که به سرعت به بحث تندی منجر شد که در آن توهین و اتهامات سنگینی (مزدوری) از جانب رضا رادمنش به من وارد شد، که باید در مورد آنها حرف بزنم. + و + البته این اتهام جدید نبود. کسانی که مطالب این وبلاگ را دنبال میکنند میدانند که پیشترها عباس معروفی هم به جای پاسخ به انتقادهای روشن و صریح من (از جمله در مورد مریدپروری) که میتوانست به یک چالش فکری مفید منجر شود، مرا بسیجی دهاتی خارجکشوری نامیده بود که از سوی جمهوری اسلامی برای گیردادن به عباس معروفی استخدام شده است! [هر حکومت سرکوبگری از داشتن مخالفینی اینچنین ابله به حق خوشحال خواهد بود]. معادله به این شکل است: من نویسنده معروف زندانیکشیده که رژیم زمین مرا خورده است، مخالف رژیم و مدافع مردمم هستم/ مانی ب با من خصومت میورزد/ پس مانی ب بایستی مزدبگیر جمهوری اسلامی باشد. صحبت رضا رادمنش هم با اندکی تفاوت از همین معادله پیروی میکند.
پیش از این که به حرفها و رفتار رضا بپردازم لازم میبینم کمی در باره سابقه آشنایی با او توضیح بدهم:
جالب اینکه تا یکی دو ماه پیش رضا رادمنش و من با هم "دوست" بودیم (+). البته رضا رادمنش خود را پیرو فوکو معرفی میکند، و در عین حال که من فوکو را نمیشناسم، اینجا و آنجا در این یا آن مورد با هم توافقهایی در رویکردهای کلی به موضوعات اجتماعی داشتیم، یا اینطور به نظر میرسید. او متأسفانه این عادت را دارد که بدون توجه به اهمیت موضوع مطالب، بحثها و درگیریهای فکری خود با دیگران را در گوگلپلاس گاهی حذف کند و به این ترتیب امکان رجوع به متن را از بین ببرد. (به همینخاطر بگومگوهای اخیر را برای اینکه جایی ثبت شده باشد، در صفحه خودم بازنشر کردم).
روزی که از بامدادی شنیدم که میخواهد در گوگلپلاس صفحهای باز کند، یک دلتنگی قدیمی در من جان گرفت: ایجاد صفحهای که بتوانم عدهای آدم تکافتاده اما مستقل و بیاعتنا به سلیقه، داوری و نظرات حاکم در عرصه هنری را دور هم جمع کنم. عدهای که از لفظ «من» استفاده میکنند ولی خودخواه نیستند. آدمهایی که همعرض هم باشند، نه بالا و پایین همدیگر. عدهای سگ ولگرد خیابانی. بیقلاده. و آماده برای گازگرفتن مزخرفاتی که به ضرب تبلیغ و همسویی با ذائقه عامیانه، و تأییدات و تکذیبات «مراجع» و زرنگهای صاحب نامی که از چهارپایهها بالا رفتهاند، به «ارزش» تبدیل شده است. یک فضای تعامل آزاد، در درجه اول بین/ و برای آدمهای حاشیهای، و در درجه دوم برای مخاطب فرضی. به بامدادی پیشنهاد کردم نام این صفحه را «حاشیه» بگذاریم و از چند تصویری هم که به عنوان نمایه درست کردم، یکی مورد قبول بامدادی و رضا رادمنش قرارگرفت. فکر میکنم اولین کسی که بامدادی او را در جریان درست کردن چنین صفحهای گذاشت رضا رادمنش بود. ما با هم ایمیل ردوبدل کردیم. منظورم این است که ارتباط بین ما دوستانه/ با فاصله و محترمانه بود.
پایان این ارتباط از این پست طنزآمیز شروع شد که در آن به برخی مهندسها به عنوان جامعهشناسها، فیلسوفها، روانشناسها و صدالبته متخصصان امور کلی زنان(!) گیر داده بودم. کسانی که تعلیم و تربیت دانشگاهی دارند، میدانند که مطالعه شخصی هزار کتاب با خواندن و سروکلهزدن با هفتادهشتادتا کتاب به طور سیستماتیک قابل مقایسه نیست. اولی «اطلاعات» خواننده را بالا میبرد، دومی ذهن را برای تفکر، و برای ادامه مستقلانه و جلوگیری از هرزرفت آن آموزش میدهد. یعنی نظام دانشگاهی به عنوان بخشی از نظام آموزشی یکی از نهادهای با اهمیت اجتماعی است. اساس این نهاد براین قرارگرفته است که بسته به رشته تحصیلی، دستچینی فکرشده و سنجیده از آن دسته از دادهها و دانش تولید شده تا حال را در اختیار فرد بگذارد، و فکر او را برای برداشتن قدمهای مستقل بعدی تربیت کند. در آلمانی به نظام آموزشی میگویند: نظام شکلدهی.
من وقتی پست مذکور را مینوشتم، اصلا به آدم مشخصی فکر نمیکردم، اما این پست در رضا، به عنوان یک فوکویی خودآموخته واکنش ایجاد کرد. اما چیزی که احیانا باعث رنجیدگی او از من شد صحبتهایی است که در کامنتدانی بین ما درگرفت. من گاهی به وبلاگ او سرمیزدم و (فکر میکنم) برعکس. و البته زیاد از جزئیات تخصصی پستهای او سردرنمیآوردم. حتی در اثر آشنایی با وبلاگ رضا روزی در خودم حس کردم که آماده یادگیری و آشنا شدن با فوکو را دارم. به عنوان یک آپشن (در لیست انتظار طولانی آپشنهای احتمالی!) حتی به سرم زده بود از کتابخانه کتاب بگیریم و در یک برنامه فشرده تلاش کنم حداقل رئوس کلی و مفاهیم کلیدی تفکر او را بفهمم.
در گفتگویی که داشتیم متوجه شدم که نگاه او به فوکو مانند نگاه مؤمنان به یک پیامبر است و طرز سخنگفتن او از فوکو لحن واعظان و مبلغها را دارد (فکر کنم حتی جایی او را «پیرمرد» مینامد ـ این کار را قدیمها چپهای ایرانی با مارکس میکردند).. در خاتمهی مطلبی نوشته بود:
«این قصه ی فوکوست داستانی که مخالفین خود را دارد: سرسپردگان علم، آتئیست های شاعر و عاشقان مدرنیته، و موافقین خود را هم دارد: من و تو؛ نه بسان شکاکان جدید بل بی ایمانان همیشگی به هرآنچه دستاورد نامیده می شود».
(همین طور این جا)
[این «تو» شما هم هستید، اگر وبلاگ او را میخوانید]
معماری یک چنین متنی به من میگوید اینجا کسی دارد دنبال آدم میگردد. اینجا کسی دارد بین مؤمنان حضرت فوکو و اغیار خط میکشد (اگر حوصله دارید کامنتها را بخوانید). این را در کامنت نوشتم. نوشتم توقع من از شما این است که شارح فوکو باشید، نه مبلغ.
صحبت سر این نیست که کار جامعهشناس این است یا این نیست، یا به طور مشخص رضا از عهده این کار برمیآید یا نمیآید. من از این صحبت نگاه به دیگری و نگاه به خود را فهمیدم. و به نظرم رسید که مشکل در این نگاه اینجا هم متأسفانه مثل خیلی از جاها (اگر نگوییم همهجا!) مشکل هندسه است!
دیگر سراغ «حاشیه» نرفتم و جواز ورود به صفحه را باطل کردم. یکی اینجا میخواهد آدم جمع کند. میخواهد آنها را به راه راست هدایت کند (داشتم مینوشتم هدایت بفرماید!)
یکبار پیشتر برای اینکه ببینم حوزه تخصصی رضا چیست به پروفایل او سرزده بودم و این جمله را دیده بودم که «با کلمه ها، آدم ها را جاودانه می کنم». و این مرا به یاد کسانی انداخت که میخواستند آدمها را به جامعه بیطبقه (از نوع الحادی و توحیدی)، به دروازههای تمدن بزرگ و به حکومت عدل علی هدایت کنند. حالا یکی پیدا شده است که میخواهد آدمها را جاودانه کند! (و گیردادن من به این جمله اعصاب رضا رو داغون کرده! :دی)].
[ناگفته نماند که در این گفتگوها و بگومگوها نام من هنوز «مانی جان» بود].
در گفتگوها رفتار رضا با کسانی که نظر آنها کمی با او اختلاف داشته باشد، خوب نیست. و این در حالی است که در وبلاگ او (در کنار نقلقولهای عالمانه متعددی از فوکو) میتوان حرفهای خوب و درستی پیدا کرد. از جمله در معنی «گفتگوی توافقی»:
«یعنی اینکه حق با یکطرف نیست هر دو به یک اندازه حق دارند اما دو طرف در یک زمان مشخص به این نتیجه میرسند بر سر یک موضوع با هم توافق کنند. هیچکس نمیتواند بگوید تنها حق با من است هیچکس نمیتواند نظرات طرف مقابل را اشتباه خطاب کند.حقیقت ابدی نیست توافقی است».
متأسفانه فکر میکنم رضا بحثی را که یک بار بین او و میثم PROTESTER NOTES درگرفته بود نیز حذف کرده است. میثم را اگر بشناسید (من هم از طریق نوشتههای او با او آشنا هستم)، آدمی منطقی است. نمیخواهم اینجا از او تعریف کنم. یعنی لازم نیست. نوشتههای او را دنبال میکنم، با برخی از نظرات او موافق نیستم، و او هم به اینجا سرمیزند، و حتما با خیلی از پستهای من موافق نیست. اما متین است و از کوره درنمیرود، و اگر به واژهها و کلماتی که انتخاب میکند دقت کنید میبینید قبل از انتشار یک نوشته، هزار مته به کار خودش گذاشته.
در ابتدای بحث اشتراک فهم موجود بود. و من هم آن را دنبال میکردم. اما همین آدمی که طوری از گفتگو حرف میزند که مؤمنان از مناسک مذهبی حرف میزنند، همین شخصی که میخواهد انسانها را با کلام جاودانه کند، و آدمهای دورافتاده را جمع کرده و به آنها یاد بدهد که ... لحن و کلماتی در این گفتگو به کار برد که میثم به لحظهای که بحث را با او شروع کرد، امروز لعنت میفرستد! (میگید نه؟ برید بپرسید!).
بحث دیگری که واکنش (برای من غیرمترقبه) و شدید رضا را برانگیخت، مرتبط با نوشتهای بود از رضا در واکنش به «دوستان راست ما» که از مقالهای به قلم مرتضی مردیها به نظر رضا به وجد آمدهاند. من اسم مرتضی مردیها را شنیدهام، اما او را نمیشناسم. با این وصف نوشته را خواندم و آن را به خاطر عدم ارایه استدلال برای ادعاهای طرح شده، «گفتگوی دوستانهی کافهای» نامیدم. اما عنوان نوشته رضا که به نظر من نمایانگر نوعی رفتار با مخالفان نظری او بود، به نظرم جالب رسید: «برای آنان که در بغل مردیها غش کردهاند».
در آن فید (که نمیدانم موجود است یا نه) از خانم سوفی حکمت (روانشناس) خواهش کردم که نظر تخصصی خود را در مورد این عنوان بیان کند که ایشان طفره رفتند. اما این درخواست خشم رضا را برانگیخت. این موضوع برایم بیاهمیت شده بود. اما امروز که به وبلاگ رضا سرزدم پست دیگری دیدم که دوباره مرا یاد آن انداخت. عنوان این پست این است: فوکو را در آغوش بگیرید.
رضا در این پست کتابهایی را معرفی کرده است که خواندن آنها به نظر او برای انجام این کار لازم است. :دی
دیگر حوصلهتان سررفت. حوصله من هم. یک درگیری لفظی دیگر هم زیر یکی از پستهای احسانالله بود که خودتان بخوانید (لینک را فردا پیدا می کنم).
پ.ن. +
این سابقه آشنایی و تعامل من با رضاست. کمی طولانی بود، ولی به نظرم لازم بود.
در ادامه به اتهامهای او میپردازم. دیگه امشب نه. فردا!
«یکی از معدود بزرگزنان اهل فکر»؟ مجبورتان کردهاند فحش بدهید؟
پاسخحذفحساسیت شما خوب است. یکی از کارهایی که من در این وبلاگ می کنم، ازدیاد همین نوع حساسیت هاست.
پاسخحذفزنان اهل فکر (و همینطور هنر) زیاد هستند. اما بزرگزنان (مثل بزرگ مردان) نادرترند.
اصلا به این فکر کنید که تا به حال چند بار در زندگی خود واژه مرکب «بزرگزنان» را شنیده اید؟
زنان اهل فکر (و همینطور هنر) زیاد هستند!
پاسخحذفدقیقا چند تا :)
;)
مانی ب! من از شما بیزارم و اعصابم از نوشتههای شما خرد میشود، و در عین حال نمیتوانم بی خیال تحسین شما از مخاطبانتان شوم :)
پاسخحذفراستی نمی دونم یادم هست که مراتب قدردانیم رو بابت اون پست طنازانه که عقده های ما را هم گشود و جوش های ما رو هم ترکاند رو اعلام کردم یا نه!
زنان متفکر و هنرمند واقعا کم نیستند. حتی در این اتریش فسقلی.
پاسخحذفتحسین مخاطب رو درست متوجه نمیشم. اما کلا برای آدمهایی که مستقل فکر می کنند، مسئولیت پذیر هستند و سعی می کنند دیگری را بفهمنداحترام قایل ام. سروکار داشتن با این جور آدمها راحت تر است.
از روش اسممستعار انتخاب كردنتان يا بهتر است بگويم از خلاقيت توليد نان مستعارتان لذت بردم.من آنقد رساده ام كه نه تنها فكر نمي كردم ه چنين داستاني پشت " ماني ب " باشد بلكه شديدا فكر مي كردم نام واقعي تان است. :)
پاسخحذفشايد چون فكر مي كنم خارج نشينيان نيازي به استعاره و پرده پوشي ندارند!امنيت دارند.ترس از شناخته شدن بابت كلامشان را ندارند و نياز يهم نيست داشته باشند به خصوص اگر نقدشان داخلي باشد .يعني مربوط به كشور يكه ديگر در آن زندگي نمي كنند. :)
خلاصه اينكه خوشمان آمد.
مرسی.
پاسخحذف