وای خدا ... دست خودم نیست. این رمان «تماما مخصوص» را نباید از دست داد. از روی این پارهمتنها مشکل میشود چیزی گفت. اما ماجرای یانوشکا هرروز جالبتر میشود. یعنی این «یانوشکا»یی که گویا در رمان به تابلوی زنی اثر آگوست رنوار تشبیه شده است، و او را در این پست دیدیم، که مثل ماه دور «عباس» میچرخید، و در اثر یک بوسه رویایی از سوی عباس طوری سحر شد که به او گفت: «عباس، من این زندگی را دوست دارم، دیگر بدون تو نمیتوانم زندگی کنم»/ همان یانوشکایی که عباس را «آقای من!» مینامید، به کارهای خرید کردن، چای گذاشتن، آماده کردن داروهای من، و غذا پختن میپرداخت و تازه بعد از اینهمه کار «آخر شب هم میآمد توی آشپزخانه کمک من»(!)، کارش به اینجا کشیده است:
«يانوشکا خاکانداز و جارو آورده بود که شيشه خردهها را جمع کند»!
«یانوشکا یک بار دیگر تمامی آن فضا را جارو میزند، با حوله همه جا را خشک میکند، بعد میآید جلو پای من روی زمین مینشیند، زخم کف پایم را با حوصله میبندد، زانوهام را میبوسد، و سرش را میگذارد روی پاهام. ... سعی کردم او را بلند کنم که بنشانمش روی پاهام، نمیآمد، تلاش میکرد مرا از صندلی بکشد پایین. دستهاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زیر کشید. روی زمین توی بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم میکرد. ... بعد لباسهام را هول هولکی از تنم بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن سینهام. فکر میکنم این قشنگترین عشقبازی عمرم بود».+
تصور کنید یکی کمر شما را بگیرد و شما را از صندلی به زیر بکشد، بعد هولهولکی لباسهایتان را از تن بیرون بکشد و ...
من جای عباس بودم از این آدم به جرم اقدام به تجاوز به عنف شکایت میکردم!
«يانوشکا خاکانداز و جارو آورده بود که شيشه خردهها را جمع کند»!
«یانوشکا یک بار دیگر تمامی آن فضا را جارو میزند، با حوله همه جا را خشک میکند، بعد میآید جلو پای من روی زمین مینشیند، زخم کف پایم را با حوصله میبندد، زانوهام را میبوسد، و سرش را میگذارد روی پاهام. ... سعی کردم او را بلند کنم که بنشانمش روی پاهام، نمیآمد، تلاش میکرد مرا از صندلی بکشد پایین. دستهاش که دور کمرم قفل شده بود، آرام آرام مرا به زیر کشید. روی زمین توی بغلش بودم و او با اخم و لبخند توأمان نگاهم میکرد. ... بعد لباسهام را هول هولکی از تنم بیرون کشید و شروع کرد به بوسیدن سینهام. فکر میکنم این قشنگترین عشقبازی عمرم بود».+
تصور کنید یکی کمر شما را بگیرد و شما را از صندلی به زیر بکشد، بعد هولهولکی لباسهایتان را از تن بیرون بکشد و ...
من جای عباس بودم از این آدم به جرم اقدام به تجاوز به عنف شکایت میکردم!
چه کارا بلده این یانوشکا
پاسخحذفحق داره عباس خدایی...
فک کن رویاهای سیزده چهارده سالگیت یهو بعد این همه سال تبدیل به واقیت بشه...
اووووووف :)
چرا برادر اسلامی؟ بدتان میآید؟
پاسخحذفمن الان وبلاگتان را خوب خواندم و دیدم که اسلامی نیستید و آدم باسوادی هم هستید! اما هنوز نمیفهمم این لحن پر از نیش و کنایه و ریشخند بخاطر چیست؟ اگر از لحن و ادبیات و متن و محتوای کاری یک نویسنده خوشتان نمیآید دیگر این کارها چه معنی دارد؟ آنرا نخوانید.
پاسخحذفممنون که وقت گذاشتید.
پاسخحذفاشکالی ندارد که به نظر شما این نوع نوشته نامتعارف می رسد، آدم ها با هم متفاوت هستند، با سلایق و نگرش های گوناگون و الخ.
یک گروه کوچکی هم هستند که متن هایی که لحن آن ها مورد پسند شماست نمی پسندند و آن را بی فایده و حوصله سربر می دانند.
به نظر من اگر این واقعیت را ببینید و وجود آدمهایی متفاوت با خودتان را بپذیرید، توصیه به نخواندن نمی کنید.
امیدوارم باز هم به اینجا سربزنید.
بیخود نیس نویسنده کلی طرفدار داره. مال "سلایق و نگرش های گوناگونیه" که هست تو جهان فانی. قصه ی یانوشکا خانم و عباس آقا چه بسا اتوبیوگرافیکه. ای بسا زن که با خوندن چنین کتابی یاد خودش میفته. اثر به هیچ وجه فاقد رگه های رئالیستی نیس، شاید. یعنی نمیشه بگی هس. بعضی ها هزار بار Graduate رو ببینن بازم تیکه ی آخرشو نمی تونن هضم کنن.
پاسخحذف