بله بله. برا هر کی یه جور پیش میاد ... یادش بخیر ... من شونزه هفده سالم بود. تابستون بود. هنرستان ما رو فرستاده بود شرکت SFM برا کارآموزی. اونجا فقط پسرا نبودن. دخترا هم بودن. من همون روز اول که آنهویل رو تو راهرو خوابگاه دیدم دلم هری ریخت پایین. برق منو گرفت. دیدم من اینو میخوام. این مال منه. دیدم این واسه من ساخته شده ... ولی بچه کمرو و بیدستوپایی بودم. از اینا که تو مدرسه بهشون میگن جلقی. نمیدونستم چیکار کنم. شبا خوابشو میدیدم. هزارتا جمله مناسب میساختم که بعد معلوم میشد هیچکدومشون مناسب نیستن. هاج و واج بودم. هرجا اونم بود دستوپامو گم میکردم. همهچیش قشنگ بود. آهنگ صداش. حرکات نرم بدنش. نگاش. طرز راه رفتنش. طرز نشستنش. طوری که لیوانو میگرفت دستش. طوری که موهاشو از تو صورت میزد کنار. لباساش ... همهچیش. ولی هیچ کاریام ازم برنمیاومد.
یه بار تو غذا خوری صاف اومد طرف من. سینیشو گذاشت رومیز، کنارم نشست. یهو عرق کردم. زیرچشمی نگاش میکردم. آدامسشو دراورد گذاشت کنار سینی و مشغول شد. چه بوی خوبی میداد. بوش پیچیده بود تو وجودم. دستاشو نگا میکردم، انگشتاش باریک و بلند بودن. با عجله غذاشو تموم کرد بلندشد رفت. همینطور که نشسته بودم نگام افتاد به سینیش. یهو دیدم دلم میخواد آدامسشو وردارم بذارم دهنم. این فکر به من غلبه کرد. دست خودم نبود. یه نیرویی دست منو برد آدامسو ورداشت گذاشت دهن من. چندثانیه جویدمش. نمیتونم بگم چه حالی داشتم. جادو شده بودم. کلمههاشو بلد نیستم.
توی حال خودم بودم که با متلک یکی از بچههایی که اونطرف میز روبروی من نشسته بودن به خودم اومدم. اصلا متوجه حضورشون نبودم. و اینطوری بدبختی من شروع شد. دونفر میتونستن ادعا کنن با چشم خودشون دیدن که من آدامس جویده آنهویلو گذاشتم دهنم. اونایی که فضای دورههای کارآموزی رو میشناسن، میدونن که یه همچی چیزی سه ماه تفریح دستهجمعی رو تضمین میکنه. خیلی اذیت کردند. جا و بیجا متلک مینداختن. نیش میزدند. مسخره میکردن. رو دیوار توالت در مورد من و آنهویل چیزای رکیک مینوشتن. یهروز دیگه از کوره دررفتم. یکیشون بود که خیلی پررو و عوضی بود. تو راهپله یکی زدم تو صورتش. از من خیلی قویتر بود، ولی تعادلشو از دست داد ... ماجراش طولانیه ... شبانهروزی قوانین سفت و سختی داشت. همینکه از یه کارآموز خشونت سرمیزد مینداختنش بیرون. همونروز چمدونمو بستم اومد خونه. کلیام با پدرمادرم جروبحث داشتم ... اوقاتم خیلی تلخ بود.
بعد سه چهار روز یه کارت پستی برام اومد. از آنهویل بود. نوشته بود آخر هفته میاد وین و اگه دوست داشته باشیم میتونیم یه جایی همدیگه رو ببینم گپ بزنیم. آدرسمو از دفتر گرفته بود. این کارتو هنوزم دارم. یه کار بامزهای کرده بود. با قیچی یه پوست آدامسو مثل تمبر بریده بود چسبونده بود کنار تمبر پست! ها ها ها ... آنهویل اینطوری بود. شیطنت بینظیری داشت. هنوزم همینطوریه. الان که من دارم اینو برا شما تعریف میکنم دقیقا ... بذارید ببینم ... دقیقا سیونه سال از زندگی مشترکمون میگذره. همین چندروز پیش نوهمون به دنیا اومده. الان دیگه من و آنهویل پدربزرگ مادربزرگایم. پدربزرگ مادربزرگ!
یه بار تو غذا خوری صاف اومد طرف من. سینیشو گذاشت رومیز، کنارم نشست. یهو عرق کردم. زیرچشمی نگاش میکردم. آدامسشو دراورد گذاشت کنار سینی و مشغول شد. چه بوی خوبی میداد. بوش پیچیده بود تو وجودم. دستاشو نگا میکردم، انگشتاش باریک و بلند بودن. با عجله غذاشو تموم کرد بلندشد رفت. همینطور که نشسته بودم نگام افتاد به سینیش. یهو دیدم دلم میخواد آدامسشو وردارم بذارم دهنم. این فکر به من غلبه کرد. دست خودم نبود. یه نیرویی دست منو برد آدامسو ورداشت گذاشت دهن من. چندثانیه جویدمش. نمیتونم بگم چه حالی داشتم. جادو شده بودم. کلمههاشو بلد نیستم.
توی حال خودم بودم که با متلک یکی از بچههایی که اونطرف میز روبروی من نشسته بودن به خودم اومدم. اصلا متوجه حضورشون نبودم. و اینطوری بدبختی من شروع شد. دونفر میتونستن ادعا کنن با چشم خودشون دیدن که من آدامس جویده آنهویلو گذاشتم دهنم. اونایی که فضای دورههای کارآموزی رو میشناسن، میدونن که یه همچی چیزی سه ماه تفریح دستهجمعی رو تضمین میکنه. خیلی اذیت کردند. جا و بیجا متلک مینداختن. نیش میزدند. مسخره میکردن. رو دیوار توالت در مورد من و آنهویل چیزای رکیک مینوشتن. یهروز دیگه از کوره دررفتم. یکیشون بود که خیلی پررو و عوضی بود. تو راهپله یکی زدم تو صورتش. از من خیلی قویتر بود، ولی تعادلشو از دست داد ... ماجراش طولانیه ... شبانهروزی قوانین سفت و سختی داشت. همینکه از یه کارآموز خشونت سرمیزد مینداختنش بیرون. همونروز چمدونمو بستم اومد خونه. کلیام با پدرمادرم جروبحث داشتم ... اوقاتم خیلی تلخ بود.
بعد سه چهار روز یه کارت پستی برام اومد. از آنهویل بود. نوشته بود آخر هفته میاد وین و اگه دوست داشته باشیم میتونیم یه جایی همدیگه رو ببینم گپ بزنیم. آدرسمو از دفتر گرفته بود. این کارتو هنوزم دارم. یه کار بامزهای کرده بود. با قیچی یه پوست آدامسو مثل تمبر بریده بود چسبونده بود کنار تمبر پست! ها ها ها ... آنهویل اینطوری بود. شیطنت بینظیری داشت. هنوزم همینطوریه. الان که من دارم اینو برا شما تعریف میکنم دقیقا ... بذارید ببینم ... دقیقا سیونه سال از زندگی مشترکمون میگذره. همین چندروز پیش نوهمون به دنیا اومده. الان دیگه من و آنهویل پدربزرگ مادربزرگایم. پدربزرگ مادربزرگ!