۱۵ شهریور ۱۳۹۰

تاحدودی در بعضی جاها در مضیقه

چند روز پیش که ملت گودر داشتند به عبارت مسخره‌ای می‌خندیدند٬ همین‌جا نوشتم که می‌توان به راحتی جمله‌هایی به مراتب مسخره‌تر یافت که کسی به آن نخندد٬ که هیچ٬ بلکه به به هم بگوید. تفاوت در این است که این دومی‌ها از کوزه اشخاص صاحب نام موفق یا همان "بزرگان" برون تراویده است. چرا این‌طور است؟
جواب این سؤال چندان سخت نیست. باید به روحیه‌ای بیاندیشیم که صاحب آن دوست‌دار زورمندان٬ مجیزگوی موفق‌ها٬ حسرت‌کش پولدارها٬ تحسین‌کننده خوشگل‌ها٬ متملق مشهورها و نوکر "بالایی‌"هاست٬ و همزمان ضعیف‌ها٬ ناموفق‌ها٬ فقیرها٬ "زشت"ها٬ بی‌نام‌ها و "پایینی"ها را مسخره‌ و تحقیر می‌کند. مناسبات خردکننده‌ای که مهر آن مانند داغی روی پوست ما نقش بسته است٬ و مزه آن را می‌شناسیم. تحقیر و به سخره‌گرفتن "کوچک"ها و مجیزگویی "بزرگ"ها دو روی سکه‌ی رایج در این مناسبات است. با تحقیر و تمسخر می‌شود بین خود و پایینی‌های ضعیف فاصله ایجاد کرد٬ و با مجیزگویی بالایی‌ها می‌توان در نعمات قدرت سهیم شد. میان چنان جماعتی امکان تعامل برابر با دیگری معنایی ندارد. همیشه یا پشت به زین است یا زین به پشت. و آن‌ها که سواری می‌کنند با آن‌هایی که سواری می‌دهند در یک امر اعتقادی با یکدیگر مشترک‌اند: نه این‌ها٬ نه آن‌ها٬ هیچ‌کدام به کنار هم رفتن٬ به کنار هم ایستادن٬ اعتقادی ندارند.
[یکی از نکاتی که پس از انتخابات ۸۸ برای من بسیار مسرت‌بخش و امیدوارکننده بود٬ جمله‌ای بود از موسوی که خطاب به میلیون‌ها نفری که نام او را صدا می‌زدند گفت: «من کنار شما ایستاده‌ام». در نظر من این جمله یکی از قصارهای این دوران است. یک تابوشکنی بزرگ و با اهمیت. استثنایی در مناسبات هرمی جامعه‌ای که چیزی جز فرقه و مناسبات بالاپایینی نمی‌شناسد٬ و یک ضربه بیدارکننده برای مردمی که می‌بینند یک نفر به موقعیت ممتازی که بتواند رئیس قبیله شود رسیده است٬ اما از پذیرش این نقش سربازمی‌زند٬ و این مناسبات را با شأن انسان امروز ناسازگار می‌یابد. او یک شهروند جمهوری خواه است: می‌گوید جامعه به این نیاز دارد که همگی عقل خود را به کار بیاندازیم].

برگردیم به واقعیت: مهم «بالارفتن از نردبان موفقیت» است. این یک ایدئولوژی همگانی‌ست. آدم زرنگ بایستی راهی پیدا کند تا از نردبان موفقیت بالا برود. البته هزارجور نردبان وجود دارد که ما به انواع دیگر آن کاری نداریم٬ اما در عرصه هنر وقتی کسی به آن بالا رسید٬ به ویژه وقتی که از روزنامه‌نگارها لقب استاد گرفت٬ دیگر مهم نیست چه می‌گوید. او دیگر اجازه دارد در مورد هر چه دوست دارد هر چه که دلش بخواهد بگوید. و مستقل از این‌که چه بگوید٬ همیشه عده‌ای بی‌مغز پیدا می‌شوند که سخنان او را «لایک» بزنند.

من به موسیقی شهرام ناظری علاقه دارم. به حدی که اگر قرارباشد بقیه عمرم را در جزیره‌ای متروک یا در سلول تک‌نفره بگذرانم٬ این دو سی‌دی را حتما با خودم برمی‌دارم. آتشی در نیستان (ذوالفنون) و شورانگیز (علیزاده). من به این آلبوم‌ها معتاد هستم و هزاربار آن‌ها را شنیده‌ام و هنوز هم از شنیدن آن‌ها لذت می‌برم. هم‌چنین در این هم بحثی نیست که ناظری یکی از خواننده‌های توانا٬ و صدای او صدایی منحصر به فرد است. اما آیا این جایگاه به او این اجازه را می‌دهد که هرچه به "فکر"ش رسید بگوید؟ او در مورد مخاطبان چگونه فکر می‌کند وقتی این طور حرف می‌زند:

«اکنون غرب تا حدودی از کمبود معنویات در بعضی جاها در مضیقه هست، ما می‌توانیم با صادر کردن این فرهنگ به جهانیان، هم خودمان را به آنها بهتر بشناسانیم و هم راهکاری برای جامعه‌ی رفته به سوی مادی‌گرایی آنها باشیم».

اگر از من بپرسید شهرام ناظری چقدر در مورد فرهنگ به طور کلی و فرهنگ غرب به طور مشخص می داند٬ می‌گویم٬ هیچی. آدم برای اثبات این ادعا لازم نیست محقق فرهنگ باشد٬ یا در مورد معنویات و مادی‌گرایی غربی افکار بخصوصی داشته باشد٬ کسی که همین چندجمله‌ای را که از او شنیدیم یک بار دیگر مرور کند٬ درمی‌یابد که «این‌جا یک نفر دارد مهمل می‌بافد».

غرب تا حدودی از کمبود معنویات در بعضی
جاها در مضیقه است!












شجریان قصد داشت با تهیه برنامه‌های آهنگین از مردم ایران «خدا» بسازد٬ شهرام ناظری قصد دارد جلوی انحطاط فرهنگ غرب را بگیرد.
در چه دنیای آبسوردی زندگی می‌کنیم؟

این پست این‌جا تمام می‌شد٬ اما چیزی یادم افتاد:
بدبختانه خیلی از این روزنامه‌نگارانی که با "بزرگان" مصاحبه می‌کنند٬ کم‌سواد٬ کاسب‌مسلک٬ رفیق‌باز و متملق هستند و چیزی که ندارند٬ روحیه نقادی‌ست (مجتبا پورمحسن این‌جا در مورد این‌ها نوشته است).  می‌بینیم یکی از آن‌ها حول و حوش مثلا موضوع «بحران هویت نزد جوانان» از فیلم‌ساز٬ شاعر یا نویسنده بزرگ چیزی می‌پرسد. هنرمند بزرگ هم که ظاهرا وقت صحبت با صندوقدار سوپرمارکت هم احساس می‌کند باید شعر بگوید٬ با توسل به مخلوطی از شعر و شعار و الفاظ بی‌ربط٬ به سخن‌سرایی می‌پردازد. حرف‌های اعجاب‌انگیز و پرطنینی می‌زند که خاصیت‌های زیادی دارند [از جمله می‌شود به آن‌ها خندید :دی]٬ اما به درد بحث پیرامون بحران هویت نمی‌خورند.

تصور کنید٬ اگر یک خبرنگار حرفه‌ای این‌جا می‌بود که درک نسبتا معقول و مقبولی از هویت و بحران هویت می‌داشت٬ یا حداقل پیش از مصاحبه کمی خود را از نظر محتوایی آماده کرده بود٬ وقتی می‌دید شاعر بزرگ به جای ارایه افکار خود٬ می‌خواهد مرغ تیزبال خیال را به پرواز درآورد٬ یا مشاهده میکرفن او را به سر شوق آورده است تا نطق غرا کند٬ شعاربدهد و حرف‌های گنده بزند٬ صحبت او را قطع می‌کرد و طوری که به طرف برنخورد می‌گفت: «ببخشید آقا٬ این مزخرفات ربطی به موضوع صحبت ما ندارد!». [البته یه کم دیپلماتیک‌تر:]
ـ «فکر می‌کنم به جای این حرف‌ها بهتر است در ابتدا تعریف خودتان را از مفهوم هویت برای ما بیان بفرمایید. شما این مفهوم را چگونه می‌فهمید؟ منظور این‌که مشکل می‌توان در باره بحران هویت حرف زد٬ بدون این‌که بدانیم هویت از نظر شما چیست»؟
­ـ در فرازونشیب‌های تاریخ ما هویت آن گوهر نادیده‌ای‌‌ست که گاه رنج می‌آفریند٬ گاه فرح می‌افزاید ...
[خب٬ روی بعضی از اینا خیلی زیاده! اما یه مصاحبه‌گر حرفه‌ای٬ مثل مصاحبه‌گر فرضی ما می‌دونه چطور استاد رو از لای پوشال‌های شاعرانه دربیاره].
و در این صورت٬ در لحظه‌های وجدآوری می‌توانستیم ببینیم که دانایی استاد از این «چیزها» ناچیز است. ناچیز هم نیست٬ چون ناچیز هم بالاخره خوش یک چیز است. نه٬ می‌دیدیم استاد از این چیزها درکی ندارند٬ در یک کلام: ایشان از موضوع پرت می‌باشند همی.

اما اینها خیالبافی‌ست (گفته بودم که خیالاتی شده‌ام). واقعیت چیز دیگری‌ست. ما متأسفانه یک چنین صحنه‌های روشنگر و مفرحی را [که مصاحبه‌شونده وسط برنامه از جا برمی‌خیزد میکرفن را روی میز می‌گذارد و با عصبانیت استودیو را ترک می‌کند] تجربه نخواهیم کرد. شرایط اجتماعی برای به وجود آمدن چنین صحنه‌های دل‌انگیزی هنوز مهیا نیست(!) مصاحبه‌کنندگان و مصاحبه‌شوندگان بیشتر از آن به هم شبیه‌اند که بتوانیم چنین انتظاری داشته باشیم. پس به این ترتیب تا اطلاع ثانوی٬ هر یک از مایی که نزد خود آنقدر آبرو داریم که گوش خود را در معرض هر مهملی قرار ندهیم٬ مجبوریم که با تأسف/ و محتملا با زخم‌معده‌هایی با شدت و ضعف کمتر یا بیشتر/ زندگی کنیم. این بهایی‌ست که هر یک از ما برای این‌که نزد خود سرافکنده نباشد می‌پردازد. باید بپردازد.

ـ مرتبط