۰۶ خرداد ۱۳۹۰

میانجی‌گری

حتمن آدمایی رو دیدید که همین‌طور که دارن تو پیاده‌رو راه میرن با خودشون بلند بلند حرف می‌زنن. اینا تا همین دیروز برا من «اونا» بودن. اما دیروز برا مدت کوتاهی همین‌طور که داشتم تو پیاده‌رو می‌رفتم مرز بین «ما»ها که با خودمون حرف نمی‌زنیم و اونایی که با خودشون حرف می‌زنن از بین رفت. یمرتبه صدای خودمو شنیدم که دارم بلند بلند حرف می‌زنم. زن جوونی که دست دختربچه‌ای رو گرفته بود نگاه بخصوصی به من انداخت و دخترک خودشو پشت دامن مامانش قایم کرد.
چی گفتم؟ خدا میدونه. فارسی بود یا آلمانی؟ نمی‌دونم. داشتم به چی فکر می‌کردم؟ یادم نیست. نگاه خانومه برام آشنا بود. خودمم همیشه همین‌طوری به آدمایی که توی پیاده‌رو با خودشون حرف می‌زنن نگاه می‌کردم. از این کشف که مث اونا شدم٬ حسابی جاخورده بودم. وقتی برام از این اتفاقای اضطراری می‌افته٬ خیلی دوست دارم یه صندلی یا نیمکتی اون نزدیکیا باشه. معجزه دیروز یه نیمکت خالی بود در چندقدمی.
همیشه فکر می‌کردم دیواری که منو از اونا جدا می‌کنه خیلی قطوره. ولی این‌طور نیست. فاصله خیلی کمتر از اونیه که آدم فکر می‌کنه. عبور از این مرز خیلی ساده‌س. همه آدما با خودشون حرف می‌زنن. با این تفاوت که اینایی که تو پیاده‌روها می‌بینیم بلندی صداشون یه کم بیشتره. من خودم البته هنوز عضو رسمی «کلوب ساکت‌ها» هستم٬ اما امروز که به عضویت افتخاری «اونا» دراومدم٬ به عنوان یکی از اونا برا شما یه پیامی دارم:
وقتی به ما برمی‌خورید٬ این‌طوری نگاه نکنید که انگار خدامیدونه چه چیز عجیبی دیدید. تنها چیزی که این‌جا خنده‌داره قیافه شماست. ما رو به بچه‌هاتون نشون ندید که: اگه اذیت کنی می‌گم این آقاهه بخوردت. این بگومگوها تو دل شما هم هست. حتی شاید شدیدتر از ما. تنها فرق ما با شما اینه که بعضی‌وقتا تنظیم دکمه Level صدا از دستمون درمیره.
۶خرداد۹۰



پ.ن.:
چند روز بعد:
ازم پرسیدن پیامشونو به شما رسوندم یا نه. گفتم آره. پرسیدند «خب٬ اونا پیامی نداشتند؟ چیزی نپرسیدن؟» [منظورشون از «اونا» شمایید]. جواب‌دادم نه٬ «ما» زیاد اهل سؤال کردن نیستیم.