یک مغازهای (سوپر کوچکی) هست که صاحبش یک خانم کُرده. نمیدونم کرد عراقه یا کرد سوریه. امروز سرش خلوت بود. غیر از من یه مشتری دیگه هم تو مغازه بود که دختر جوونی بود. با هم، درست کنار همون قفسهای که من کار داشتم ایستاده بودن. همینطور که به سمتشون میرفتم به دومتریشون که رسیدم ترمزهام به طور اتوماتیک فعال شد [شرطی شدم!] ایستادم تا نوبتم بشه. دستش رو سمت قفسه گرفت و با لهجهی قشنگی به فارسی به دخترک گفت: از اینجا تا اینجا همهش جنسای ایرانی!
تعامل بین این خانم و من از اول اینطوری شکل گرفته که غیر از سلام و خداحافظی بقیه صحبتا به آلمانیه. نمیدونم چرا. شاید دلیلش این باشه که نتونسته بودم تشخیص بدم یا حدس بزنم چقدر فارسی میدونه ...
کنجکاو شدم. نگاهی به دخترک کردم ببینم کجاییه. ایرانیه؟
از این دخترخانمهای امروزی بود که به قول شاعر معروف حسن عبدالله هلری لباس «تیپْ تنگْ مدل حالا» تنش بود ولی چون کلاهش رو کشیده بود پایین، شالی ضخیمی رو که بیشباهت به پتو نبود دور گردنش پیچیده بود و علاوه بر اینها ماسک هم زده بود هیچی از صورتش دیده نمیشد! چیزهایی از قفسه برداشت و دونفری به سمت صندوق رفتند. منم یه پاکت لوبیا قرمز ریز و یه کنسرو سبزی قرمهسبزی برداشتم. از قفسه سبزیها هم یه دسته گشنیز و یه دسته نعنای تروتازه برداشتم ... و بعد همینطور که به سمت صندوق میرفتم از دور دیدم این دوتا اونجا دارن با هم یه چیزایی میگن و میخندن. حضور من صحبتشونو قطع کرد، ولی آخرین جمله خانم صاحبمغازه که شنیدم این بود که از دخترک پرسید: شما سمنو هم میذارید؟ و دخترک با لهجهی افغانی یه چیزی شبیه این گفت که: بله، بی سمنو هفتسین کی شود؟ (زبان فارسی افغانی چقدر باشکوه و فاخره)
حساب کردم و از مغازه اومدم بیرون.
تو خونه دوباره این صحنه اومد تو خاطرم. اینها، یکی از عراق یا سوریه، یکی دیگه متعلق به چندهزارکیلومتر اونطرفتر- از افغانستان، داشتند به فارسی و با لهجههایی شیرین مثل قند و عسل با هم میگفتند و میخندیدن! اینها کبوترهای آسمان ایران اند! [سرود ای ایران لطفا!].
همینطور که تو آشپزخونه ایستاده بودم نعنا پاک میکردم یهو رقیق شدم. کاش وقتی اسم سمنو رو شنیدم، خودمو قاطی صحبت میکردم! یه چیزی برا اینکه چیزی گفته باشم. یه چیزی در مورد هفتسین یا نوروز یا ... فضا اجازهی این "دخالت" رو میداد. فضا به طرز غیرقابل توصیفی خانوادگی بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر