وقت خداحافظی میخواست یه چیز مهمی بگه، ولی یادش نمیومد چی. یه چیز خیلی کوتاه و موجز به ذهنش رسیده بود که میتونست خلاصه یا جمعبندی چندساعت صحبتای پُرشوروخندهی اونشب ما باشه، یه نوع حسن ختام که پراکندگیها رو جمع کنه. ولی فکرش در اثر دستپاچگی روحی آدمی که یهو با حقیقتی روبرو شده، از ذهنش پریده بود.
داشتم چی میگفتم؟ یادش نمیاومد چی میخواست بگه. ما هم که توی راهرو پشت در خروجی آپارتمان حدود بیست بیستوپنجدقیقه گذشته رو ایستاده در حال خداحافظی به صحبت ادامه داده بودیم، خودمونو موظف میدونستیم ساکت و مؤدب منتظر باشیم، تا پرندهی گریزپای حقیقت به قفس ذهن دوستمون برگرده. این از شروط دوستیه. اون داره به خاطر ما تقلا میکنه. به خاطر ما خودشو انداخته تو دردسر، واِلا میتونست تو ذهنش پروندهی اون شبو ببنده، اون شب رو تمامشده ببینه، و خیلی راحت جملهای رو بگه که من بعدتر گفتم: «شببخیر، خداحافظ» و بره دنبال زندگیش، ولی نه، اون با صحبتا درگیر شده بود، فکرش هنوز با حرفوحدیثای اونشب مشغول بود. به خاطر ما بود که مثل مجسمه وسط راهرو خشکش زده بود انگشتشو به پیشونیش میکشید به مغزش فشار میاورد تا چکیدهی تموم چیزایی که تو چندساعت گذشته در بارهشون حرف زده بودیم رو مثل یه قطره عسل تقدیم ما کنه. دوستی اینجا چی حکم میکنه، جز انتظار صبورانه؟
دورهمیهای ما که ۵ عصر شروع میشد و گاهی تا یک دوی نصفهشب طول میکشید همیشه مثل برق میگذشت، طوری که انگار نیمساعت بوده، این سکوت نمیدونم چقدر طول کشید چون زمان ایستاده بود. متأسفانه یادش نیومد و اون حقیقت برای همیشه گم شد، پیشنهاد کردم به یادبود اون شب، اسم شب ۲۸ اردیهشت رو بذاریم شب فراموشی، که هیچوقت فراموشش نکنیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر