این دوتا صندلی را خیلی وقت پیش خریدهام. چیز بخصوصی نیستند، اما راحت اند. موضوع بخصوص در مورد آنها این است که تا به امروز همیشه از یکی از آنها استفاده کرده ام. و نتیجهی اینکار را میتوان با چشم دید: چوب آن اینجا و آنجا زدگی دارد، بالش آن کمی تیرهرنگتر و فشردهتر به نظر میرسد، و کوکهای آن، اینجا و آنجا کمی شل شده است، و ... از همه مهمتر ویژگیای که با چشم قابل شناسایی نیست، جیرجیر خفیف و مأنوسی است که گاه، هنگام استفاده از این صندلی به گوش میرسد. اما صندلی دیگر مثل روز اول، نو مانده است. تروتمیز، قبراق، با بالش ورمدار و چوب براق. سالهاست که این صندلی روبروی من است و من آن را هر روز میبینم. اما امروز صبح زود آن را طور دیگری دیدم.
خوابآلود، در حالی که فنجان چای در دست به طرف میز میرفتم، چشمم به آن افتاد. آفتاب صبحگاه مثل نواری از نور روی دیوار دیده میشد که در امتداد روی دستهها و بالش صندلی افتاده بود. حالت دعوتگری داشت. انگار خود را به بیننده تعارف میکرد. بخصوص این که، حولهای که شب پیش روی پشتی آن فراموش کرده بودم، با قوس قشنگی روی یکی از دستهها لغزیده بود و در کناره صندلی روی زمین ولو شده بود. ناگهان در برابر خودم صندلیای دیدم با شکوه و شوکت صندلیهای موجود در تابلوهای رنگروغن یونان باستان! کسی که نمیدانست فکر میکرد، اینجا کسی منتظر یک مقام سلطنتی، منتظر یک آدم فوقالعاده مهم است که بیاید و بر این صندلی جلوس کند!
با دیدن این صحنه ناگاه این هوس بر من غالب شد که روی آن بنشینم. و همین کار را هم کردم. به نحو دلپذیر و آرامشبخشی نرم و راحت بود … بهتر است بگویم، نرم و راحت «است»، زیرا از امروز صبح زود، این صندلی به تصرف من درآمده و «صندلی من» نام دارد. البته، مثل سابق در مقام جانشین شما، گاه با خودم حرف میزنم، بحث میکنم، چای میخورم، سیگار میکشم یا موزیک گوش میکنم. … و گاه حتما دلم برای صدای جیرجیر صندلی دیگر تنگ خواهد شد.