۳۰ آبان ۱۳۹۳

روز بخصوص

امروز پلهها را دوتایکی پایین دویدم. وقتی میخواستم دستگیره در ورودی را به سمت خودم بکشم، احساس کردم کس دیگری هم از بیرون دستگیره را گرفته و در را به سمت تو فشار میدهد. و درست حس کرده بودم. خانم پو۠نز بود. سلامکردم و هر دو از این اتفاق خندیدیم
ساعت نزدیک ۱۰ بود. خانم پونز از این پیرزنهای ظریف شکستنیست. این زن با تمام چینهای صورتش زیباست. سالها پیش که یک بار پیش او بودم، در تاریکی راهرو تابلوی آبرنگی دیدم از چهره یک دختر شانزدههفدهساله. موهای دماسبی، چشمهایی درشت و براق، گونهها و لبهای زیبا، و گردنی باریک
گفتم: چه قشنگ
چراغ را روشن کرد و به خنده گفت:
«این منم ... اینو یکی از خاطرخواهام کشیده. پسرک خوبی بود … ولی خب ... نشد». 
و در لحظهای که کلمه خاطرخواه را میگفت در چشمهایش برق شیطنتآمیزی دیدم که در چشمهای نقاشی هم بود. خودش بود. خانم پونز در شانزدهسالگی
تا بعد از ظهر بیرون بودم و کارهای زیادی را که باید انجام میدادم، به انجام رساندم. چندبار اتوبوس و مترو سوار شدم، توی صف ایستادم ... جایی نشستم و غذای کوچکی خوردم و و و … تا نزدیک ساعت سه که به خانه رسیدم

دستگیره را که فشار میدهم، احساس میکنم کسی دارد از آنطرف در را میکشد. لای در باز میشود. اوووه … هر دو هیجانزده میخندیم. میگوید: «امروز روز بخصوصی اه … امروز روز بخصوصی اه ...».
جواب میدهم: همینطوره خانم پونز. حتما همینطوره.

۱ نظر: