۱۵ آذر ۱۳۹۰

اصن یه وعضی

آدم تا دنده هفتم‌ش نشکسته باشد، نمی‌داند که جایگاه دنده هفتم در زندگی آدم چقدر مهم است. به قول حکیم سعدی: مکانیزم عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید!

زیر دوش توی وان ایستاده بودم، داشتم به موج تبلیغاتی‌ای که تحریم‌های اخیر راه انداخته بود فکر می‌کردم که نفهمیدم چطور شد. حتما در اخبارها شنیده‌اید که از «موج» یا «امواج» تبلیغات رسانه‌ای حرف می‌زنند. موج در این‌جا استعاره مناسب و خوبی‌ست. اگر یک بار کنار ساحل نزدیک آب روی شن‌ها نشسته‌ باشید و موج‌ها را تماشا کرده باشید، دیده‌اید که هر یک کمی بلندتر از قبلی است و هر بار که پس از عقب رفتن بازمی‌گردد، به جایی که نشسته‌اید کمی نزدیک‌تر می‌شود. آدم همین‌طور که با فراغت نشسته است، مواظب است و می‌داند که دیر یا زود زمانی می‌رسد که اگر نمی‌خواهد آب در کفش‌هایش برود، باید به موقع پای خود را جمع کند/ و البته با این گمان آزاردهنده در ذهن که به زودی موجی می‌آید که دیگر جمع‌کردن پا چاره کار نیست، بلکه باید بلند شد و از برابر موج گریخت.
آن روز که زیر دوش بودم مصادف با زمانی بود که موج آخر تبلیغات هم پس از وضع و تشدید تحریم‌ها و گزارش آمانو آمده بود و بحث و جدل‌های «ما خواهان حمله نظامی به کشورمان هستیم/ نیستیم» بالا گرفته بود، و پس از مدت کوتاهی فروکش کرده و عقب رفته بود. واکنش عمومی به این امواج پی‌درپی، به بالاپایین رفتن فتیله تبلیغات برایم جالب است. جماعت وقتی به طور حسی در هر یک از این شعله‌های کوچک آتشی را می‌بینند که ممکن است دامن آن‌ها را بگیرد، سروصدا راه می‌اندازند، مثل دسته‌ای پرنده که سایه عقابی را از دور دیده‌اند جیرجیرشان می‌رود بالا، سروصدا راه می‌اندازند و وقتی شعله فروکش می‌کند، به جای آن‌که با استفاده از فرصت در آن‌چه «دیده بودند» تفکر کنند، ماجرا را فراموش می‌کنند [سایه بود]. و دوباره برمی‌گردند به عیش و حال گذشته. دوباره اوقات خوش و بی‌خیالی «پ ن پ» می‌رسد. فراموش می‌شود که وقتی موجی عقب می‌رود، وقت استراحت نیست، عقب رفته است تا بلندتر بازگردد.

داشتم به این چیزها فکر می‌کردم که پایم لیز خورد. یعنی ناگهان به خودم آمدم و دیدم به طرز عجیبی رفته‌ام روی هوا، و طوری درحال سقوط هستم که نمی‌توانم تشخیص بدهم تا چندلحظه دیگر کجای بدنم به کجا اصابت خواهد کرد. زمین خوردن زیر دوش مثل هیچ زمین‌خوردن دیگری نیست. من تجربه تصادف با ماشین را هم دارم. چند سال پیش یک بار هنگام عبور از خیابان اتومبیلی به من زد. آن‌جا هم وقتی به خودم آمدم دیدم رفته‌ام روی هوا. اما در همان یک صدم ثانیه‌هایی که در هوا معلق بودم، فکرم کار می‌کرد. دیدم اگر کاری نکنم و در این حالتی که دارم سقوط می‌کنم به زمین برسم با سر به آسفالت می‌خورم. به همین‌خاطر در هوا با مهارتی شبیه بندبازان سیرک به بدنم پیچ و تابی دادم که بتوانم ضربه اصلی را از سرم دور کنم. و موفق شدم. اما توی حمام این‌طور نبود. در حالی که در هوا معلق بودم و دست و پاهایم به طرز مضحکی هرکدام یک طرف دراز شده بودند، فکرم کار نمی‌کرد. هیچ معلوم نبود چه اتفاقی دارد می‌افتد. و غیر از پرده‌ی پلاستیکی نازکی که تحمل دوکیلو وزن را هم ندارد، تنها "دستاویز" من در آن حالت مضحک ترسناک این بود: «خدا بخیر بگذرونه».
صدای مخوفی در حمام پیچید و درد وجودم را گرفت. نفسم بند آمد. چشم‌هایم سیاه‌تاریکی می‌رفت. مثل یک موجود بدوی چهاردست‌وپا خودم را از وان بیرون کشیدم. داشتم از هوش می‌رفتم و با تمام نیرو سعی می‌کردم بی‌هوش نشوم. درد غیرقابل توصیفی در پهلوی خودم حس می‌کردم که نظیر آن را تا آن موقع تجربه نکرده بودم. پهلویم به شیر آب اصابت کرده بود.
بیمارستان: دنده هفتم شکسته است، و کلیه‌ام در اثر فشار وارده کمی لهیده است، زیرا «در نمونه ادرار آثاری از خون پیدا کرده‌ایم».

گفتم، این دنده هفتم خیلی عضو مهمی‌ست. وقتی برای دنده هفتم اشکالی پیش بیاید، سرفه یا عطسه مسبب چنان دردی می‌شود و آدم را طوری از خود بیخود می‌کند که مدتی طول می‌کشد تا به حالت عادی برگردد. نفس عمیق که راحت جان است [و من تازه فهمیده‌ام چه نعمت بزرگی‌ست] ناممکن می‌شود، همین‌طور فین کردن دماغ، پوشیدن جوراب، بستن بند کفش، بلند کردن اجسامی که بیشتر از یک کیلو وزن دارند، بازکردن درهای سنگین ... و خیلی کارهای دیگر. اما از همه بدتر این است که روی دست چپ/ راست و یا روی شکم نمی‌شود خوابید، و تنها راه به پشت خوابیدن است، اما اشکال این حالت این است که بیرون آمدن از تخت مثل سوسک یا لاک‌پشتی که روی پشت‌ افتاده باشد، بدون کمک دیگری تقریبا ناممکن است. می‌خواهید باور کنید می‌خواهید نکنید، هیچ اغراقی در این حرف نیست: من تازه سه روز پیش پس از امتحان کردن کلک‌ها و راه‌های مختلف برای برخاستن از تخت که بیشتر از یک ساعت طول کشید، در حالی که نفسم بندآمده بود و از درد و خستگی خیس عرق شده بودم، راه نسبتا کم‌دردی را پیدا کردم.
[این چندروز دایما راه می‌روم و چه بدکرداری ای چرخ می‌خوانم! الان در حالتی هستم که حال دوستداران این تصنیف را درک می‌کنم!]
یک چیز جالب دیگر در مورد دنده هفتم این است که شکستگی آن در ایستادن، آرام راه رفتن و صاف نشستن روی صندلی هیچ تأثیری ندارد. یعنی من با همین حالم می‌توانم همراه شما یک ساعت قدم بزنم، طوری که اصلا معلوم نباشد که دنده هفتم من برعکس شما شکسته است. الان هم عین شما جلوی مانیتور نشسته‌ام، با این تفاوت که شما احیانا کمی قوز کرده‌اید ولی من صاف نشسته‌ام.

این ماجرای اشغال سفارت انگستان چی بود؟ تبلیغات جنگی غربی‌ها دایما در حال تشدید تنش است و هر آدمی با عقل معمولی هم می‌تواند تشخیص بدهد که طرف ایرانی باید با حرکت در جهت عکس این روند حتی‌المقدور تنش‌زدایی کند. تحلیل شما را نمی‌دانم، اما وقتی به این حرکت نگاه می‌کنم، می‌بینم جنگ‌طلبان غرب در ایران دوستانی/ یا "همکاران" قدرتمند نادانی دارند که در بالاکشیدن فتیله با آن‌ها همراهی می‌کنند. در غیر این صورت این حادثه را نمی‌فهمم.

اما امروز دیگر موج عقب رفته است و جای نگرانی نیست:
آگهی فوری فوری [از پلاس]: به تعدادی خود جوش جهت ... به روابط ایران و چین (تضمینی در حد بسته شدن سفارت و قطع روابط) فوری نیازمندیم. انجمن تولید کنندگان به خاک سیاه نشسته . اتحادیه مصرف کنندگان بدبخت.