فکر مرحوم هدایت خیلی به نیاکان ما مشغول بود. او در حرکت خود به سوی گذشتهها٬ نزد ساسانیان توقف نکرد و خیلی عقبتر رفت:
تا گله میمونهایی که در دامنه دماوند زندگی میکردند/ تا دورهای که اجداد ما سر درخت بودند.
در داستان «پدران آدم» گفتگویی هست بین دو میمون جوان به نامهای ویستسیت و زیزی. ببینید ویستسیت (ماده) در یک شب مهتابی به میمون نر چه میگوید:
«زیزی واوو ... زیزی ... واوو».
«زیزی من تو را دوست دارم ... زیزی ... من تو را دوست دارم».
تا گله میمونهایی که در دامنه دماوند زندگی میکردند/ تا دورهای که اجداد ما سر درخت بودند.
در داستان «پدران آدم» گفتگویی هست بین دو میمون جوان به نامهای ویستسیت و زیزی. ببینید ویستسیت (ماده) در یک شب مهتابی به میمون نر چه میگوید:
«زیزی واوو ... زیزی ... واوو».
نفهمیدید؟ چطور خودتان را ایرانی میدانید اما زبان نیاکان خود را نمیفهمید؟ :دی
هدایت در داستان مذکور برگردان این جمله را به فارسی امروز در اختیار ما میگذارد:«زیزی من تو را دوست دارم ... زیزی ... من تو را دوست دارم».