۰۹ دی ۱۳۸۸

اوامر جنابعالی ... عرایض بنده


چندی پیش ایران که بودم، در یکی از روزنامه‌ها از همایشی که به مناسبت «روز جامعه‌شناسی» (درست یادم نیست، یا «روز جامعه‌شناسان») در یکی از دانشگاه‌ها تشکیل می‌شد با خبر شدم. با یکی از دوستان در محل برگزاری همایش قرارگذاشتیم. جلسه ساعت ده صبح شروع می‌شد.
وقتی سوار تاکسی می‌شدم، شوفرتاکسی از من خواست که کمربند ایمنی را ببندم. هربار که در ایران به نوعی از پایبندی به قانون برمی‌خورم، خیلی خوشحال می‌شوم. بگذریم که به چراغ‌های راهنمایی سر چهارراه‌ها هیچ توجهی نداشت، رعایت حال شهروندانی را که از روی خط مخصوص عابر پیاده از خیابان می‌گذشتند، نمی‌کرد و خط‌کشی خیابان‌ها را نوعی خطوط تزیینی می‌دید. در حالی که از ترس قلبم می‌زد، با خودم می‌گفتم، «یواش یواش. این کارها زمان می‌برد». سرعت اتومبیل آن‌چنان زیاد نبود، اما برای اتومبیلی او خیلی زیاد بود. بخصوص این‌که در حینی که با من حرف می‌زد و با دست‌فرمانی خارق‌العاده به طرز معجزه‌آسایی از لابلای ماشین‌های دیگر می‌گذشت، همزمان با یک‌ دست مقدار زیادی اسکناس کهنه را که روی داشبورد ریخته بود مرتب می‌کرد و با دست دیگرش تسبیح می‌گرداند!
وقتی رسیدیم نصف‌عمر شده بودم، اما از «قانونمداری» او هنوز خوشحال بودم. اما خوشحالی به من نمی‌آید. هنوز چند قدم نرفته بودم که متوجه لکه روغنی سیاهی شدم که کمربند سر شانه چپ و روی سینه‌ام به جا گذاشته بود. البته من زیاد به سرووضعم اهمیت نمی‌دهم، همین‌که ظاهرم نسبتا مرتب باشد، کافی است. بدشانسی این‌جا بود که از شور و شوق شرکت در «همایش روز جامعه‌شناسی» پیراهن (پلوشرت) سفیدی را پوشیده بودم که آن را خیلی دوست داشتم.

وقتی رسیدم ساعت یک‌ربع به ده بود. دوستم هنوز نیامده بود و من کنار پنجره‌ای در راهرو ایستاده بودم، حرص می‌خوردم و پشت سر هم سیگار روشن می‌کردم. از این‌که در راهرویی که ورودی سالن همایش به آن باز می‌شد، به معنای واقعی کلمه مگس پرنمی‌زد. شک کردم. نکند محل همایش جایی دیگر است و من آدرس را اشتباه کرده‌ام؟ نکند تاریخ را اشتباهی نوشته‌ام؟ شاید جلسه فردا باشد.
از یکی از اطاق‌های مجاور صدای گفتگو می‌آمد. با احتیاط در زدم و وارد شدم. چندتا خانم در حال صرف چای و شیرینی بودند. از آن‌ها درباره همایش پرسیدم. نه اشتباه نکرده بودم. اما سه‌چهار دقیقه بیشتر به ساعت ده نمانده بود، «پس شرکت‌کنندگان کجا هستند؟». خانم‌ها زدند زیر خنده. فهمیدند که غریبم. معلوم شد که «این‌جا» این‌جور جلسات معمولا با یک ساعت تأخیر شروع می‌شوند. با این‌که دهانم از دود سیگار تلخ و خشک شده بود، امامتأسفانه نتوانستم دعوت دوستانه آن‌ها را به چای بپذیرم. هرلحظه ممکن بود دوستم از راه برسد. و خداراشکر که با چند دقیقه تأخیر رسید. پس از این‌که یک کمی به پیراهن روغنی من خندیدیم، تا ساعت یازده در حیاط دانشکده قدم زدیم.
پس از این‌که دو نفر از چهار جامعه‌شناس‌هایی که همگی مدرس بودند، مقاله‌های خود را خواندند، تنفس اعلام شد و همگی از سالن خارج شدیم. وقت تنفس برای سیگاری‌ها یعنی «وقت سیگار». افزون بر این از جلسات مشابهی در وین این تجربه را داشتم که جالب‌ترین بحث‌ها در وقت تنفس درمی‌گیرد. اما همان راهرویی که پیش از آن بوی مواد شستشوی موزاییک‌ها می‌آمد و برآن سکوت مطلق حاکم بود، به سالن جشنی پرشکوه تبدیل شده بود. دوسوی راهرو میزهایی چیده بودند که روی آن‌ها شیرینی و نوشابه‌های مختلف دیده می‌شد. بساط چای هم به راه بود و علاقه حضار به تناول شیرینی و نوشیدن چای تازه‌دم کمتر از علاقه آن‌ها به مباحث جامعه‌شناسی به نظر نمی‌سید. به همراه دوستم، پس از این‌که استکان چایی‌ای را که برای خودم ریختم با یک دست گرفته بودم و در دست دیگرم بشقابی بود که در آن یک عدد شیرینی خامه‌ای قرار داشت، به هدف یافتن «گوشه سیگاری‌ها» و جمعی که در آن درباره مقالات بحثی جریان دارد راه افتادیم. اما گفتم که، علاقه حضار به تناول شیرینی ...
پس از یکی‌دوسیگار و صرف چای و شیرینی به هزینه بیت‌المال، مأیوس اما کنجکاو به سالن برگشتم. در پایان جلسه مدتی را به سئوال و جواب و بحث اختصاص داده بودند. به محتوای مقاله‌ها کاری ندارم. دایم باید این جمله آن «عزیز» را آویزه گوشم کنم که «سخن دراز شد و از مقصود دورافتادیم». قصدم شرح رفتارهای اساتید و حضار بود. پیش از هر مقاله‌ای یکی از آن‌ها مقدمه کوتاهی درباره مقاله یا تحقیقات «همکار» خود بیان می‌کرد. از رفتار دیگران نسبت به او می‌شد به آسانی فهمید که او از سمت بالاتری برخوردار است.
«همان‌طور که جناب دکتر فلان فرمودند ... چنان‌چه بنده عرض کردم ... دربیانات ایشان ... در عرایض بنده ...». احساس می‌کردم در یک پادگان نظامی هستم. اگر این عبارات را به یک زبان دیگر ترجمه کنید، خواننده فکر خواهد کرد که گفتگوکنندگان عده‌ای آریستوکرات و شاهزاده قرن نوزدهمی هستند.
تا آن‌جا که به من مربوط می‌شود، نه تنها به علت دوری از جامعه طرز استفاده از این عبارات را فراموش کرده‌ام، بلکه با خودم عهد کرده‌ام که در هیچ موقعیتی از این گونه عبارات استفاده نکنم. «شما در مقاله خود گفتید ... آقای فلانی در صحبت‌های خود گفتند ... شما می‌گویید که ... من می‌گویم که ...».
متأسفانه بحث درستی درنگرفت. جواب هر انتقاد بحث‌برانگیزی به دو یا سه جمله محدود می‌شد. «نظر بنده این بود که ... اما اگر منظور جنابعالی این است که ...».

این عبارات که استفاده از آن نشانه فرهنگ "والای" گوینده است، بازمانده‌های سنت یا سنت‌های قلب شده و بی‌محتوا است که پایبندی به آن‌ها به استمرار تحمیق منجر می‌شود. برای اصلاح خود و جامعه کارهای زیادی می‌شود کرد. بعضی از این کارها مشقت زیادی تولید می‌کند. اما شمار کارهای مصلحانه که هر «فرد» توانایی آن را دارد نیز زیاد است. «گفتید» می‌تواند به آسانی جای «فرمودید» را بگیرد. «صحبت‌های من» به جای «عرایض بنده» قشنگ‌تر و واقعی‌تر است. در «گفتگو» جایی برای «اوامر» و «فرمان» نیست. همین‌طور که «بنده» یا «این حقیر» نمی‌تواند شریک گفتگویی باشد.
سخنان من به نظر دوستی که مرا در این جلسه همراهی کرده بود، «زننده» آمده بود. این برای من خیلی جالب بود. برای اذهانی که به «فرمودید، عرض کردم»، یا «اوامر جنابعالی، عرایض بنده» عادت کرده‌اند، «من گفتم ... شما گفتید» صدای اهانت می‌دهد. در حالی که به نظر من «بنده عرض کردم ... جناب‌عالی فرمودید» اهانت بزرگی است که گوینده این سخنان بخود روا می‌دارد.

در ایمیلی که برای «پارسا» فرستادم جمله‌ای نوشتم که به آن اعتقاد و پایبندی دارم: یک «من» صمیمانه بهتر از هزار کیلو «بنده حقیر» ریاکارانه است. در یادداشتی که او در این باره نوشته است، اشاره‌ی جالبی دارد. می‌گوید استفاده از «این حقیر» یا «بنده» زبان را خودمانی کرده و ارتباط بهتری با مخاطب برقرار می‌سازد. اما به نظر من این‌چنین نیست. کسی که جهت ارتباط بهتر با من پیش شرط می‌گذارد که خودم را در گفتگو «بنده» یا «حقیر» بنامم اصولا طرف گفتگوی من نیست.
جایگزینی ارتباطات عمودی که در نتیجه هزاران ‌سال فرهنگ استبدادی بر اذهان و جامعه «ما» چیره شده است به ارتباطات افقی بین اعضای یک جامعه، چالش بزرگی است. اما چالش‌های بزرگ همیشه با قدم‌های کوچک شروع می‌شوند. به باور من پاک‌سازی این عبارات از ذهن اقدام مؤثری است که فرد را در این چالش بزرگ اجتماعی شریک می‌سازد.

[از آرشیو ۴دیواری قدیمی/ فروردین۸۵]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر