۰۶ دی ۱۳۹۴

حمید و سارا

باور کن نمیدانستم میتوان دوباره اين قدر دلتنگ شد. تنها ده دقيقه است که از خانهرفتهای سارا
اگر بگوییم ده دقیقه برای دلتنگی واقعا کم است، کارشناسان امر دل یقینا به ما حق خواهند داد. دلتنگی هم مثل بسیاری چیزهای دیگر بزرگوکوچک دارد. از دلتنگیهای دهدقیقهای تا دلتنگی حاصل از هجران و فراق دایمالعمر. اما دلتنگی قهرمان قصه پس از ده‌دقیقه دوری از پارتنر خود را چگونه اندازه بگیریم؟ او چقدر دلتنگ است؟ 
«باور کن نمیدانستم میتوان دوباره اين قدر دلتنگ شد. تنها ده دقيقه است که از خانهرفتهای سارا! اما مثل بچههای يتيم، درست موقع برگشتن از مزار مادرشان، دلتنگام».
[پووههه ..]
این حرف در نظر اول اغراق‌آمیز به چشم می‌آید. کسی که بعد از دهدقیقه دوری از «سارا»، شبیه کودکان مادرمرده دلتنگ است، در صورتی که دوری از سارا به ۲۵ دقیقه یا نیمساعت برسد، باید از غصه بمیرد، یا حداقل بیهوش شود.
اما دلتنگی بچهیتیم درست موقع برگشتن از مزار مادر مگر چقدر است؟ 
به نظر این نگارنده بچه در چنین موقعیتی اصلا دلتنگ نیست. زیرا، دلتنگی زمان میخواهد، و مدتها طول میکشد تا کودکان مادرمرده عمق فاجعهی همهجانبهای را که رخ داده است، دریابندچه بسا کودکی، که ده دقیقه پس از ختم مراسم خاکسپاری مادر به بازیگوشی بپردازد.
نتیجه اینکه به نظر این نگارنده ساراها حق دارند حرف امثال حمید را باور نکرده و نسبت به نیت آنان از ابراز چنین سخنانی مشکوک باشند
پارتنر حمید در این روایت، سارا، زنی دوستدار کتاب و ادبیات ست. آنها یکدیگر را در خانهی حمید ملاقات کردهاند، و جملاتی که نقل شد، ده دقیقه پس از رفتن سارا نوشته شده است. اما پیش از اینکه او خانه را ترک کند، بین این زن‌ومرد چه سخنانی ردوبدل شده، و چه اتفاق (یا اتفاقات) هیجان‌انگیزی افتاده است؟ 
برای هر یک از جوان‌های معمولی دوروبر، همینکه حمید توانسته است «او» را به خانه بیاورد، یعنی کار تمام است :) حالا اگر نه تمامِ تمام، میتوان حداقل روی یک لاس قوی نه چندان خشک حساب کرد. اما ترس کودکانهحمید به او اجازهی هیچگونه پیشروی، حتی یک بوس کوچک (نه بر لب، بلکه روی گونه او) را نمیدهد. و حال که پرنده از قفس پریده است، در فکر خود با صحنه بازی میکند. مینویسد:

نمیدانم باور میکنی؟ وقتی اين جا روبهرويم، روی راحتی نشسته بودی و از خاصيت فلفل سياه میگفتی، دلم میخواست بلند شوم و دستم را دور گردن کوتاهت حلقه کنم و گونههايت را ببوسم. نمیدانم چرا اين کار را نکردم؟
همان موقع هم میدانستم که آن قدر خانمای که چيزی نمیگویی.
يعنی چيز خاصی نمیگفتی
شايد کمی به موج صدايت تاب میدادی؛ موجی که بیهيچ زحمتی مثل لالايی میماند.
ممکن بود بگویی: «حمید یواشتر! میدانی که سرما خوردم
بعد پا میشدی و میرفتی توی آشپزخانه و بلند ادامه میدادی:
«شاید باور نکنی اما فلفل سیاه بهترین دوای ترش کردن است. یه خوردهاش را توی آب سرد حل کن و بعد سر بکش. ببین چه معجزهای میکند! مثل آب رو آتش.» 

صحنه را نگاه کنیم
یک  زن و مرد در آپارتمان. مرد نویسندهای مبتلا به ریفلاکس معده که ظاهرا ترش کرده است، و زن، یک داف هنری‌‌ادبی که دست بر قضا پریود نیست، اما سرما خورده است!
موضوع صحبت: ایجاز فلفلسیاه در درمان بالاآمدن اسید معده!
به به چه رمانتیک!
بعد:
حالا از آشپزخانه بیرون میآیی. با سینی چای به دست که خانمانه قندان پر از پولکی را هم رویش گذاشتهای [نقد این دوجمله، به ویژه «خانمانه قندان پر ز پولکی رویش گذاشتن» را به دوستان مؤنث واگذار میکنیم که در صورت لزوم پوست نویسنده را بکنند:)] میگویی: «البته آبش باید کم باشد. آب فلفل سیاه را میگویم. چون آب برای آدم ترش کرده مثل سم است. مادر بزرگم میگفت فلفل سیاه دوای هفتاد درد است
[احتیاط: این نگارنده از فایده دارویی فلفل برای درمان ترشکردن بیاطلاع بوده، و مسئولیت احتمالی نسخهی فوق با نویسنده است].

حالا هر دو طرف موهای خرمایی کوتاهت را پشت گوش میبری، گوشهای کوچکی که مثل هدیه میمانند. هدیهای از طرف مادربزرگ در صبح سال نو. خودت گفته بودی هیچ هدیهای مثل هدیه مادربزرگ در صبح سال نو کیف نمیدهد. سارایم! اگر همان وقت میبوسیدمت چه میگفتی؟

مردی که به خاطر دوری از زن، خود را مانند یک کودک مادرمرده حس میکند، حمیدی که ترش کرده است و زن دوای آن را میداند، حمیدی که نشسته است و زن برایش چای و قندان پر از پولکی میآورد، مرد نیست، بلکه بیشتر کودک بزرگسالی به نظر میرسد که با مادر و نه پارتنر خود در تعامل است. مادری که اگر از او شیطنت کوچکی سربزند، آنقدر مهربان است که پشت دست او نمیزند.

خیر، نگارنده این وبلاگ قصد سرکارگذاشتن شما خواننده گرامی را نداشته و ندارد، و مطالبی که آورده شد، برگرفته از یک متن ادبی است. ادبیات استاینکه شاعرانگی این متن، زیباییشناسی واندیشهای که در آن جاریست، ملالآور، ناپسند و مأیوس کننده است، برای کسی که با ادبیات خانوادگی، با ژانر ادبیات عیالوارانه آشناست نباید عجیب باشد، و البته نیست.


هیچ نظری موجود نیست: