۱۵ مهر ۱۳۹۴

پدری با پسرش گفت به خشم

که تو آدم نشوی خاک به سر! حیف از این عمر که ای بی سرو پا، کز پی تربیتت کردم سر. دل فرزند از این حرف گرفت. رفت و در روز دگر کرد سفر. رفت از آن شهر به جایی دیگر، که  کند فکر دگر، کار دگر. راه ها رفت و پس از تلخی چند، زندگی گشت به کامش چو شکر. عاقبت حشمت والایی یافت، حاکم شهر شد و صاحب زر. چند گاهی که گذشت  از پس آن، امر فرمود به احضار پدر، تا ببیند مگر آن حشمت و جاه شرمساری کند از گفت مگر
پدرش آمد و از راه دراز، بر حاکم شدو بشناخت پسر. پسر از غایت خودخواهی و کبر به سراپای پدر کرد نظر. گفت :گفتی که آدم نشوی؟ حالیا حشمت و جاهم بنگر!
پیر خندید و سری داد تکان، این سخن گفت و برون شد از در: من نگفتم که تو حاکم نشوی، گفتم آدم نشوی جان پدر.

*

طبیعتا همهی ما (آهوها) اینجا نیز طرفدار این پیرمرد باریکبین هستیم که به نظر میرسد کلمهها را به دقت کنار هم میچیند، و برخلاف آدمهایی که چیزهایی میگویند که خود معنای آن را نمیدانند، سخن خود را میسنجد، و از دیگران نیز همینقدر دقت و تأمل میطلبد. به چنین آدمی نمیشود سور زداز چنین آدمی همیشه میشود سور خورد! و ما به عنوان سورزنهای حرفهای (ما همه سورزن هستیم!) خیلی طبیعی او را همتیم خود میبینیم. «من نگفتم به حشمت و جاه نمیرسی، گفتم آدم نمیشوی»! به به!

این ماجرا گذشته از حاضرجوابی و نکتهسنجی حکیمانه این پیرمرد عارفمسلکی که شبیه او را فقط میتوان در ایران، بهویژه در فیلمهای کیارستمی یافت، برای ایرانیهایی که خود را قربانیان همیشگی صاحبان زور و زر میدانند جذابیتهای فوقالعادهی دیگری نیز دارد:
- آنها وقتی یکی را میبینند که در برابر حاکم متکبری به او میگوید: تو آدم نیستی! در سخن او، به عنوان ضدحکومتیهای مادرزاد حرف دل خود را بازمییابند.
- این داستان اطمینان قلبی آنها را به حکمتی که آن را بارها - از زبان کنفسیوس، کییرکهگور، ابنرشد و علیرضا روشن شنیدهاند، تقویت میکند که: «بله بله، برخورداری از قدرتو حشمتو مال به معنای آدمبودن نیست».
و فراموش نکنیم که در فرهنگ ما، حق با «پدر» است، بخصوص اگر «پیر» باشد].
میبینیم دلایل اینکه چرا در این ماجرا سخن پیرمرد بدون هیچ خردهگیری مورد اقبال عمومی قرار میگیرد، و همه با لبخند تأییدآمیز او را که توانسته است پوزه فرزند/ حاکم متکبر را به خاک بمالد، تشویق میکنند، به اندازه کافی روشن است. اما یکبار دیگر نظری به داستان بیاندازیم و لحظاتی چند خودمان را جای فرزند او بگذاریم. نه این که ما همگی روزی جوان بوده‌ایم؟

پرسپکتیو چنج:
پدری با پسرش گفت به خشم، که تو آدم نشوی خاک به سر. حیف از این عمر که ای بی سرو پا، کز پی تربیتت کردم سر

اول، یک مقدمه کوتاه در مورد جوانها. ممکن است سن شما خواننده گرامی از من بیشتر باشد، یا من جای پدر شما باشم، اما هم شما و هم من بر اساس تجربه حاد مشترک(!) این را میدانیم، که وجود جوانها در این مرحله از زندگی به معنای واقعی کلمه، محل تعارضهاست. قد کشیدهاند، بچه به حساب نمیآیند اما به عنوان بزرگسال هم کسی آنها را نمیپذیرد. گیجاند. فکر آنها تازه جوانه زده است، و تن آنها توجه آنها را به شدت به خود جلب کرده است. باید خود را برای زندگی بزرگسالی آماده کنند، آن‌هم در حالی که پر از سؤال، پر از بیقراری، دلهره، خواهشها و ترسهایی هستند که نام ندارند. تازگی و لطافت آنها و خراشندگی دنیای پیرامون، در آنها تمایل به تغییر را به وجود میآورد [۲]. پدرمادرهایی که فرزندان جوان دارند یا داشتهاند میدانند که در تعامل با آنها در این دوران چیزی ناکارآمدتر و مخربتر از عصبانیت نیست. آنها به کسی نیازمند اند که با تأمل و صبوری، با «سر سرد» به ناممکنخواهی آنها، به پریشانگوییها و حرفهای نسنجیده آنها گوش کند، به آنها کمک کند سرنخهای کلافهای سردرگم را پیدا کرده و گرههای متعدد و عجیبوغریب آن را باز کنند (البته میپذیریم که تأمل و صبوری مورد اشاره ما یک تأمل و صبوری معمولی نیست، و کمی پرزحمت است!)  
در جامعهای که به رشد و تعالی باور دارد، که خوشبختانه جامعه ما چنین جامعهای ست(!)، وظیفه اصلی خانواده و نهادهای آموزشی در این مرحله از زندگی جوانان نه سرکوب ناممکنخواهیهای آنها بلکه پرورش آنهاست. در ناممکنخواهیهای آنها همیشه کمی امکان موجود است که در اثر سرکوب از بین میرود. درست است که تنبیه هم در همهی روشهای پرورشی جای خود را دارد، اما آنچه را که در این مرحله از زندگی در امر پرورش عمده و با اهمیت است میتوان در دو مفهوم «اقناع و مشاوره» خلاصه کرد. هر کارشناس تازهکار امور تربیتی میداند که در امر پرورش خشونت و خشم فقط نابودکننده است، میداند که خشم پیش از اینکه واکنشی بهخودسرییالجبازیجوانان باشد، نشاندهنده نادانی، ضعف قوت اقناع، و عجز مربی، پدر یا مادر در ارایه برهان است.  
  
به داستان برگردیم.
پدری با پسرش گفت به خشم، که تو آدم نشوی خاک به سرحیف از این عمر که ای بی سرو پا، کز پی تربیتت کردم سر.

باید اینجا سؤالی مطرح کنیم: وقتی عاقلهمردی شخصا عمری را که صرف تربیت فرزند خود کرده است تلفشده میبیند، اجازه داریم کمی در روش تربیتی او تردید روا داریم/ یا باید بپذیریم که مقصر اصلی این شکست، این‌بار هم مثل همیشه مرد جوان بوده است؟ به نظر این نگارنده، اگر حاصل یک عمر تعلیم و تربیت، یک جوان بیسروپای خاکبهسر باشد، نه تنها اجازه، که وظیفه داریم روش تربیتی پدر را زیر سؤال ببریمدرک حالوروز یک جوان وقتی که با چنین خشم ویرانگری از سوی پدر خود مواجه میشود، مشکل نیست. نیروی نابودکنندهی ایندست جملهها، با غرور جوانی جمع نمیشود. میخواهد آن را بشکند.
«دل فرزند از این حرف گرفت». 
جوانهایی که چنین حرفهای تندی از بزرگترهای خود میشنوند کم نیستند، و البته دل هر جوانی از چنین حرفهای زخمزنندهای میگیرد. اما از هر صدهزار جوان یکیست که دلگرفتگی او چنان عمیق است که فردای همان روز چمدان خود را ببندد و از شهر برود. قهرمان قصه ما یک چنین قهرمانیست: با «نه»ی خالص یک انسان نورس، با عصیانی وجدآور و شجاعتی قابل ستایش‌.  او با غرور و سربلندی ویژه جوانها، و روحی مجروح، رنجیده و توهینشده، عزم خود را جزم میکند تا از «آدمیت» خود دفاع/ آن را اثبات کند، و این هدفی انسانی، قابل فهم و معصومانه استتنهااشکالقضیه اینجاست که اولین تعبیری که از جمله «تو آدم نمیشوی» به ذهن او رسیده است مبتنی بر ارزشهایی بوده است که آنروزها مثل این روزها،  نزد اقشار وسیعی مقبولیت و اعتبار داشته، و تا به امروز در برابر هر نوع تغییر مقاومت به خرج داده است: آدم وقتی آدم حساب میشود که از نعمات مادی برخوردار باشد. [۳]

کسی که معتقد است این طرز فکر، یعنی هممعنا پنداشتن پول و مقام/ و «آدم بودن»، اشتباه است، باید به این پرسش جواب دهد که قهرمان قصه ما باید خطای این طرز تفکر عمومی را از چه کسی میآموخت؟ وقتی پدر از عهده این مسئولیت برنیاید (که طوری که دیدیم، برنیامد)، کلیشههای عام پذیرفتهشدهو معتبر مسیر حرکت آدم را مشخص میکند. پس به قهرمان قصه ما از این نظر انتقادی وارد نیست. هیچکس نمیتواند از یک انسان کمتجربه و کمسال توقع داشته باشد مانند فیلسوفها فکر کند. و قهرمان قصه ما در پیروی از همین کلیشهها، با این تصور عمومی از «آدم بودن» خانه را ترک کرده و پای در راههای همواره ناهموار میگذارد - سالها غربت را به جان میخرد، تلخیها را میچشد، با واقعیت گلاویز میشود، و بیاوببین که توفیق مییابد. آنهم نه توفیقی در حد رسیدن به مدرک مهندسی آیتی، بلکه به حکومت میرسد! توفیقی که همامروز هر تحصیل‌کرده‌ای برای خیلی کوچکتر از آن حاضر است مدرک خود را به سطل زباله بیاندازد.
قصد این نگارنده اینجا تبلیغ موفقیت نیست، چرا که برای موفق‌شدن به معنایی که این مفهوم امروز غالبا فهمیده می‌شود، معمولا کمی خودفروشی و جندگی لازم است، که تبلیغ آن مخالف مانیفست این وبلاگ است. اما کسی نمیتواند منکر این شود که رسیدن به چنین موفقیتی اصلا آسان نیست. عزم، عقلو هوش، کوشش و جدیتی که قهرمان داستان ما برای پیمودن این مسیر به کاربرده است، هزاربرابر بیشتر از عزم، عقلو هوش، کوشش و جدیت مغز فراریای است که حاصل دستاورد او در بهترین حالت نوشتن یک اپ ناقابل در آندروید است (که هنوز درست کار نمیکند). تفاوت این دو مقام تفاوت بین مهندس وبلاگنویس ساکن کانادا است با شهردار ونکوور

و حالا، که او پس از دهها سال حاکم شهر - و به خیال خود آدم شده است، میخواهد آدمیت خود را به پدر نشان دهد.
اینکه در داستان عمل او «از سر خودخواهی و کبر» معرفی میشود، میتواند درست باشد، میتواند نباشد. واقعیت این است که ذهنیت عوام، قرارگرفتن در اپوزیسیون پدر را همیشه بیاحترامی، زباندرازی، خیرهسری، چشمسفیدی، نمکبهحرامی، کبر و خودخواهی میداند. این در حالیست که قهرمان قصه ما چنان که مشهود است هیچچیز جز جسم خود را مدیون پدر نیست. و پدر نه تنها هیچ دینی به گردن او ندارد، بلکه برعکس، به خاطر اینکه او را هنگامی که به او محتاج بود، با خشم از خود رانده و آواره سرزمین بیگانه کرده است و باعث شده است دهها سال به قصد آدمشدن، دنبال اهداف (اشتباهی) بدود و رنجها و تلخیهای گوناگون را به جان بخرد، به او بدهکار است
چه کسی میخواهد جای این پسر بیچاره باشد که به علت هممعنا فهمیدن آدمبودن و صاحب حشمتو جاهو زر بودن، عمری را در غربت گذرانده، سختیها کشیده، تلخیها چشیده و برای اثبات اینکه نه ناانسانی بیسروپا، بل انسان و لایق احترام است، سال‌های خود را در بیراههها در پی نمادهای جعلی آدمیت تلف کرده است؟!

سخن پیرمرد در محضر فرزند چه چیز را نشان میدهد؟
- هر یک از ما با نیمنگاهی به پشت سر یقینا صحنهها یا موقعیتهایی را در زندگی خود به یاد میآورد که در آنها مرتکب رفتاری خشمآلود شده باشد.
- و همه میدانیم که رفتار خشمآلود همیشه مخرب و آغشته به خطا و نادانی و حماقت است
- و همه این آرزو را میشناسیم که: «ایکاش میشد زمان را به عقب برگرداند»!
اما پدر پس از گذشت بیستسال هنوز خود را در تعرض خشمناک خویش محق میداند. و حالا هم که موقعیتی پیش آمده است که میتواند رفتاری انسانی در پیش گرفته، و مثل آدم پس از عذرخواهی به خاطر کوتاهی در مسئولیت و انجام وظیفهی پدری، بالاخره منظور خود را از آدمشدن به او بفهماند، سخن بیستسال پیش خود را تکرار میکند، و فلنگ را می‌بندد.



---------------------
[۱]
گذشته از مفهوم «پدر» که مقام محکم خود را دارد، «پیر» از جمله واژگان ویژهبا غلظت معنایی بالاست. اسطوره، تاریخ، فرهنگ، دین، عرف و سنت در این واژه به هم میرسند. نور، سپیدی، سپیدمویی، خردمندی، وارستگی، باتجربگی، سردوگرمچشیدگی ...
با سفیدمویان محترمانه رفتار میکنیم. آنها را که بیشتر از ما در این جهان زیستهاند، و خطوط رنج و نشان‌های خستگی در ظاهرشان پیداست، رعایت میکنیم. به آدم سالخورده می‌گوییم: «شما مستقل از اینکه مرشد معنوی، استاددانشگاه، نعلبند یا چوپانی در دامنه بینالود باشید، همینکه توانستهاید این همه سال وجود داشته باشید، خود نوعی قهرمانیست که لایق احترام است»! به محض دیدن موی سفید، ماهیچهپاهایمان منقبض میشود، ما را از جا بلند میکند، که او بنشیند
من طرفدار حفظ ارزش سپیدمویی هستم. نه به این خاطر که از نشستن در شلوغترین اتوبوسهای تهران خاطرات خوبی دارم(!) بلکه رفتار با سالمندان یکی از ارزشهایی است که سطح فرهنگ و تمدن یک جامعه را نشان میدهد. این یکی از ارزشهاییست که باید از آن در برابر تعرض ویرانگر نهیلیسم حفاظت کرد. زیر این ادعا را هر آدم عاقلی امضا میکند، اما همزمان باید گفت: این به معنی پذیرش «حق همیشه با بزرگتر است» نیست. هر سفیدموی خردمندی به ما خواهد گفت، حق به سنوسال نیست.

]
«اگر دروغ خوب نیست، چرا با اشاره از من میخواهی در گوشی تلفن بگویم خانه نیستی»؟ دارد میگوید، من چطور، و به کدامیک از معیارهای تو میتوانم اعتماد کنم؟ این از خیرهسری او یا از سر لجاجت نیست. میخواهد ببیند در این دارالمجانینی که باید در آینده در آن زندگی کند، به چه چیزی میتوان اعتماد داشت و آن میخهای محکم که میتوان ریسمانهای زندگی را به آنها بست کدام است. از ویژگیهای دوستداشتنی جوانها، یکی هم عدالتخواهی و برابریطلبی فطری/ افراطی آنهاست که همیشه به شدت با عواطف و احساسات تند و بعضا جنون‌آمیز همراه است، و بزرگترها را میترساند. ماریو اردهایم مردمشناس خلقوخوی جوانان را موتور تغییرات اجتماعی میداند. میگوید، قبایل و جوامعی که تغییر را برای زندگی جمعی به عنوان تهدید و خطر میبینند، این خلقوخو را سرکوب میکنند. در حالی که این به معنی کورکردن سرچشمهی حیات فرهنگیست. و واقعا هم جامعهای که از تغییر جلوگیری میکند، محکوم به فروپاشی است. در ذهنیت عامیانه کلمه سرکوب معمولا تصاویر باتوم و تفنگ را زنده میکند، در صورتی که باتوم و تفنگ ادامه طبیعی روش تربیتی خانوادگی و نهادهای آموزشی است. وظیفه باتوم و تفنگ این است که آن خصوصیتهایی را که خانواده و مدرسه در سرکوب آن موفق نبوده اند، بکوبد.

]
به قول مرضیه، همین امروز هم برای خیلی از این دخترخانمهای دمبخت کامیونیتی انتخاب بین دوخواستگار که یکی فیلسوف اهل بحث و مجادله و عااااشق کتاب، و دیگری که معلوم نیست چکاره است اما به ترکیه یا دوبی یا حتی اروپا سفر تفریحی میرود، آسان است. این دومی «آدم»تر از آنیکیست که سرش به تنش نمیارزد و در زبان عامه او را یکلاقبا و گاهی حتی بیسروپا مینامند
فیلم هامون را یادتان هست؟ مادر مهشید که خواهان جدایی هرچه زودتر دخترهنرمندخود از او بود، به او میگفت: دختر من هنوز جوان است، «بر و رو» دارد
مردی که دختر او را میخواست یکی از همین آدمهایی بود که سرشان به تنشان میارزد.
«بر» در فارسی به معنی کنار و بغل است. و این جماعت، بالای «رو»یی که نشود به آن نگاه کرد، و بغلی که تروتازه و آبدار نباشد پول نمیدهند. هنر و فرمهایی که این زن نقاش در تابلوهای خود خلق میکرد/ میکند اگر برای یکی از اینها اصولا دارای ارزش باشد، ارزشی ثانویست. فرمهایی که او زیر لباس خود پنهان کرده است، به مراتب انترسانتر است!