۰۶ دی ۱۳۹۳

-

سحر از خواب بیدار شدم رفتم آشپزخونه آب بخورم
بیرون هوا سرد و مثل قیر سیاه بود
لای پنجره رو باز کردم. بهجا ناله مرغ سحر، از دور صدای زوزه سگ میاومد
با خودم گفتم، بفرما! اینم سحر
به فکرم رسید، اصلا شاید بعد از اینهمه نالهی «شام تاریک ما را سحر کن، شام تاریک ما را سحر کن»، شام تاریک ما سحر شده، ولی ما نفهمیده‌یم! 
به خودم گفتم بهتره از این به بعد خیلی رو راست از خدافلکطبیعت بخوایم شام تاریک ما رو صبح کنه!
صبح خوبه! سحر فایده نداره! 
اما بعد که آب خوردم  داشتم برمیگشتم تو رختخواب، دیدم اینم بد نیست که میشه بازم خوابید.  

۳ نظر: