حرف یکی از دبیرهای دبیرستان هنوز در ذهن من است. جمله این بود: «این» نه خودش درس میخونه، نه میذاره بغلدستیاش درس بخونن.
این جمله میتواند بخشی از تأملات یک آموزگار خوب و نگران باشد که دنبال راهی میگردد بلکه با دنیای ذهنی و روحی یک چنین دانشآموزی ارتباط برقرار کند. اما ما از این شانسها نداشتیم. او از این نوع آموزگارها نبود. او از مقام مرجع دانا، و از طریق مخاطب قراردادن «همه» در واقع میخواست دیگران را متوجه خصوصیت مخرب «این» کند. [هیچگاه اسم شما این بوده است؟]
البته به یمن وجود یارهای دبیرستانی خوب کار به اینجا نکشید که باور به حرف او باعث شود دیگران از ترس گرفتاری به آخرعاقبت ترسناک بچههای تنبل ناموفق، نخواهند کنار من بنشینند. «بسیج عمومی» او شکست خورد [طوری که شاید اگر امروز روح آن خدابیامرز را احضار کنید و از او بپرسید، چه کسی در طول زندگی بیشتر از همسرتان اعصاب شما را خرد کرد، بدون تأخیر خواهد گفت: «این!»]. اما حرف او بالقوه این ویژگی را داشت که چرخهای یک چنین مکانیزمی را به حرکت درآورد.
یاد حرف پدر یکی از دوستان همان روزها افتادم. معتادهایی را که کنار پیادهرو نشسته، خوابیده، بیهوش (یا مرده) بودند به او نشان داده بود و گفته بود: اگر درس نخوانی به این روز میافتی. من به کارگیری این روش تربیتی را (شاید مثل شما) از دیگران هم شنیدهام. یکی از راههای دورکردن فرزندان از مواد مخدر و دوستان ناباب نیز همین بود: «در غیر این صورت مثل اینها میشوی». حتی موردی شنیدم که پدری دست فرزند خود را گرفته و او را با هدف نشاندادن معتادها به او، به کوچهها و خیابانهای کثیف اطراف جمشید برده بود.
میبینیم که حاشیهایها، اعم از معتادها، ساقیها، اراذل و اوباش، فاحشهها، و کلا داغدارهای زمینخورده، در خانوادههای قشر متوسط نقش کمکتربیتی به سزایی بازی میکنند. جامعه به ابژههای انزجار عمومی، به عدهای که بتواند سر کلاس «درس عبرت» با انگشت آنها را نشان بدهد، نیاز دارد. با این تفاوت که، دیگر لازم نیست کسی در این هوای نامناسب زحمت رفتن به جنوب شهر را به خود بدهد. امروز تلوزیون «آنها» را به اتاق نشیمن او میآورد.
این جمله میتواند بخشی از تأملات یک آموزگار خوب و نگران باشد که دنبال راهی میگردد بلکه با دنیای ذهنی و روحی یک چنین دانشآموزی ارتباط برقرار کند. اما ما از این شانسها نداشتیم. او از این نوع آموزگارها نبود. او از مقام مرجع دانا، و از طریق مخاطب قراردادن «همه» در واقع میخواست دیگران را متوجه خصوصیت مخرب «این» کند. [هیچگاه اسم شما این بوده است؟]
البته به یمن وجود یارهای دبیرستانی خوب کار به اینجا نکشید که باور به حرف او باعث شود دیگران از ترس گرفتاری به آخرعاقبت ترسناک بچههای تنبل ناموفق، نخواهند کنار من بنشینند. «بسیج عمومی» او شکست خورد [طوری که شاید اگر امروز روح آن خدابیامرز را احضار کنید و از او بپرسید، چه کسی در طول زندگی بیشتر از همسرتان اعصاب شما را خرد کرد، بدون تأخیر خواهد گفت: «این!»]. اما حرف او بالقوه این ویژگی را داشت که چرخهای یک چنین مکانیزمی را به حرکت درآورد.
یاد حرف پدر یکی از دوستان همان روزها افتادم. معتادهایی را که کنار پیادهرو نشسته، خوابیده، بیهوش (یا مرده) بودند به او نشان داده بود و گفته بود: اگر درس نخوانی به این روز میافتی. من به کارگیری این روش تربیتی را (شاید مثل شما) از دیگران هم شنیدهام. یکی از راههای دورکردن فرزندان از مواد مخدر و دوستان ناباب نیز همین بود: «در غیر این صورت مثل اینها میشوی». حتی موردی شنیدم که پدری دست فرزند خود را گرفته و او را با هدف نشاندادن معتادها به او، به کوچهها و خیابانهای کثیف اطراف جمشید برده بود.
میبینیم که حاشیهایها، اعم از معتادها، ساقیها، اراذل و اوباش، فاحشهها، و کلا داغدارهای زمینخورده، در خانوادههای قشر متوسط نقش کمکتربیتی به سزایی بازی میکنند. جامعه به ابژههای انزجار عمومی، به عدهای که بتواند سر کلاس «درس عبرت» با انگشت آنها را نشان بدهد، نیاز دارد. با این تفاوت که، دیگر لازم نیست کسی در این هوای نامناسب زحمت رفتن به جنوب شهر را به خود بدهد. امروز تلوزیون «آنها» را به اتاق نشیمن او میآورد.
البته به شرطی که فقط نگیم این بده! بلکه نشون هم بدیم که چی خوبه؟
پاسخحذف